طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب

طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب

لالا گلم ، عزیز دلم ، اصغرم بخواب

شرمنده ام که شیر ندارم ...به سینه ام

ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

آرام که نمی شوی ای میوه ی دلم

خیمه به خیمه هرچه تو را می برم ، بخواب

نزدیک به سه روز و سه شب می شود علی

پلکم به هم نیامده مادر ، برم بخواب

لالا گلم ، ببین که شبیه تو تشنه ام

آتش مزن به جان من ای مادرم ، بخواب

من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود

خواب و خیال بود نشد باورم ، بخواب


حضرت مسلم علیه السلام

اشعاری در مدح و مصائب حضرت مسلم علیه السلام


مرحبا مسلم که هست از رفعت آن گردون جناب
خسرو لب تشنگان را ابن عم و نایب مناب
گر چه در ملک شهادت نیست شاهى جز حسین
لیک شد حصن شهادت را ز مسلم فتح باب
سعى مسلم داد بر اسلام رونق تا به حشر
بر روان او سلام مسلمین از شیخ و شاب
صورت او چون حسین و سیرت او چون حسن
در مروت مصطفى و در فتوت بوتراب
روز هیجا چون کشیدى تیغ بران از غلاف
گفتى از ابر سیه گشتى درخشان آفتاب
کوفیان کردند از وى دورى و نبود عجب
روبهان را باشد اندر دل ز شیران اضطراب
میهمان خویش را کشتند بى جرم و گناه
باد بر آن میزبانان لعنت حق بى حساب
داشت جاى آن که از بهر پسر عمش حسین
با زبان حال بنویسد که اى عالى جناب
سوى این بى آبرو مردم میا ترسم ز کین
بر تو و بر اهل بیت مضطرت بندند آب
زین سفر بگذر که ترسم اکبرت گردد شهید
وز غم گیسوى او لیلا شود بى صبر و تاب
زین سفر بگذر که ترسم دست و پاى قاسمت
گاه دامادى شود در کربلا از خون خضاب
زین سفر بگذر که ترسم حنجر اصغر شود
پر ز خون از تیر اعدا چون دل زار رباب
زین سفر بگذر که مى ترسم شوند از کین اسیر
آل پیغمبر به دست فرقه دور از ثواب
زین سفر بگذر که ترسم عابدینت را برند
با غل و زنجیر نالان جانب شام خراب
زین سفر بگذر که مى ترسم یزید دون زند
چوب خیزران بر لب لعل تو در بزم شراب
از جفاى کوفى و شامى مگو دیگر صغیر
ز آتش نظم تو جان خلق عالم شد کباب
“مصیبت نامه، صغیر اصفهانى”

ادامه نوشته

السلام علیک یا باقر العلوم علیه السلام

لبم شهد و دهانم چشمه و فيض و کلامم جان
سزد با جان خود ريزم به خاک پاي جانانش
امام پنجم و معصوم هفتم حضرت باقر
که تا شام ابد بادا سلام از حي منانش
لقب باقر، محمّد نام او، کنيه ابا جعفر
تعالي الله از اين کنيه و اين نام و عنوانش
رجال علم از صبح ازل، مرهون گفتارش
جهان فضل تا شام ابد، مديون احسانش
سجود آورده خلقت از پي تعظيم بر خاکش
سلام آورده جابر از رسول حسن سبحانش
عجب نبود اگر در باغ رضوان پاي بگذارد
اگر در حشر، شيطان دست خود آرد به دامانش
عجب ني گر شفا بخشد نگاهش چشم جابر را
که هر کس درد دارد خاک کوي اوست درمانش
چراغ روشن دل‌هاست قبر بي چراغ او
چه غم گر نيست شمع و آستان و سقف و ايوانش
نسيمي از بقيعش روح بخشد صد مسيحا را
سزد بر کسب فيض از طور آيد پور عمرانش
ضريحش کعبه ی دل بود و ايوانش بهشت جان
الهي بشکند دستي که آخر کرد ويرانش
شنيدي لال شد يک لحظه دانشمند نصراني
ميان جمع در پيش بيان و نطق و برهانش
کي‌ام من تا ثناي حضرتش را خوانم و گويم
خدا باشد ثناگويش، نبي بايد ثناخوانش
فروغ دانشش بگرفت چون خورشيد، عالم را
که هم انوار ايمان بود و هم اسرار قرآنش
گهي دادند در اوج جلالت نسبت کفرش
گهي بستند بهتان و گهي بردند زندانش
ولي عصر در شب‌هاي تاريک است، زوارش
تمام خلق عالم پشت ديوارند مهمانش
کنار قبر او جرات ندارد زائري هرگز
که ريزد قطره ی اشکي بر او از چشم گريانش
مگو در روضه‌اش شمع و چراغي نيست، مي‌بينم
که باشد هر دلي تا بامدادان شمع سوزانش
به عهد کودکي از خورد سالي ديد جدش را
که مانده روي زخم سينه، جاي سم اسبانش
اگر در روز محشر هم ببيني ماه رويش را
نشان تشنگي پيداست بر لب‌هاي عطشانش
دويد از بس که با پاي برهنه در دل صحرا
کف پا شد چو دل مجروح، از خار مغيلانش
دريغا آخر از زهر جفا کردند مسمومش
نهان با پيکرش در خاک شد غم‌هاي پنهانش
بوَد در شعله ی جانسوز، نظم «ميثمش» پيدا
غم نـاگفتـه و سـوز دل و رنج فـراوانش

غلامرضا سازگار

******************

مانند یک فرشته ی از پا نشسته بود

غمگین تر از همیشه در آنجا نشسته بود

هشتادو چهار حوریه دور نگاش بود

دور از نگاه مردم دنیا نشسته بود

بر روی دامنش که نسیم مدینه داشت

تنها نماد کوچک زهرا نشسته بود

پائین پای محمل مانند منبرش

موسی نشسته بود مسیحا نشسته بود

می خواست خطبه ای به زبانش بیاورد

بی خود نبود این همه بالا نشسته بود

با یاد خانه پدری اش در آن گذر

اطراف کوفه را به تماشا نشسته بود

یک ماه می گذشت برای ظهورشان

مسلم کنار جاده منتظر نشسته بود

در چشمهای رو به خدایش در آن غروب

تصویر یک هلال چه زیبا نشسته بود

دستش نمی رسید اگر شانه ای کند

در چند متری سر آقا نشسته بود

علی اکبر لطیفیان

*******************************

ای دومین محمد و ای پنچمین امام

از خلق و از خدای تعالی تو را سلام

چشم و چراغ فاطمه، خورشید هفت نور

روح و روان احمد و فرزند چار امام

آن هفت نور روشنی چشم هفت آفتاب

آن چار امام خود پدر این چهار امام

وصف تو را نگفته خدا جز به افتخار

نام تو را نبرده نبی جز به احترام

هم ساکنان عرش به پایت نهاده رخ

هم طایران سدره به دستت همیشه رام

حکم خدا به همت تو گشته پایدار

دین نبی به دانش تو مانده مستدام

با آنهمه جلال و مقامی که داشتی

دیدی ستم ز خصم ستمگر علی الدوام

گه دید چشم پاک تو بیداد از یزید

گاهی شنید گوش تو دشنام از هشام

گریند در عزای تو پیوسته مرد و زن

سوزند از برای تو هر روز خاص و عام

گاهی به دشت کرب و بلا بوده ای اسیر

گاهی به کوفه بر تو شد ظلم، گه به شام

خوانند سوی بزم یزیدت، بدان جلال

بردند در خرابه شامت بدان مقام

گر کف زدندن اهل ستم پیش رویتان

گر سنگ ریختند بر سرهایتان زبام

راحت شدی ز جور و جفای هشام دون

آندم که گشت عمر تو را از زهر کین تمام

داریم حاجتی که ز لطف و عنایتی

بر قبر بی چراغ تو گئیم یک سلام

«میثم» هماره وصف شما خاندان کند

ای مدحتان بر اهل سخن خوشترین کلام

غلامرضا سازگار

*******************************

اى به تو از خالق داور سلام

از لب جانبخش پیمبر سلام

اى پدر عالم هستى همه

نخل على یوسف فاطمه

شمس و قمر را به نسب اخترى

نسل امام از پدر و مادرى

اختر تابنده دانش تویى

بلكه شكافنده دانش توئى

عالم علم احد قادرى

باقرى و باقرى و باقرى

دانشى كل نقطه ‏اى از مكتبت

علم لِدُنى سخنى بر لبت

مدح تو از قول خدا در نبى است

خلق تو آیینه خلق نبى است

مام تو ریحانه بخل بتول

جابرت اورده سلام از رسول

اختر تابنده ماه رجب

مهر فروزنده ما رجب

شهر رجب را تو مهین كوكبى

ماه فروزان نخستین شبى

علم نهانى ز گلستان تو

پیر خرد طفل دبستان تو

هر نفست باغ گلى از كمال

هر سخنت پاسخ صدها سوال

مهر رخت اى به على نور عین

بوسه گه یوسف زهرا حسین

نام تو را گفت عدو ناسزا

از چه تو گفتیش ز رافت دعا

با همه فضل و شرف و علم تو

دشمن تو شد خجل از حلم تو

اى به فدایت پدر و مادرم

مدح تو در اوج دهان گوهرم

(میثم) و عبد مطیع توام

عاشق دیدار بقیع توام

 

شاعر: غلامرضا سازگار

*****************************

تنها تر ین غر یب  دیار  مد ینه  بود

او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود

صد باب علم از کلماتش گشوده شد

در بین عالمان به  خدا بی قرینه بود

این خا نواده  نسل نجات و هدایتند

او نا خدای پنجمی  این  سفینه  بود

نا ن آور  همیشة  هر  کو دک  یتیم

بر شانه های خستة او جای پینه  بود

آتش گرفته باغ  دلش  از  شراره ای

سهم  امام  خستة  ما  زهر  کینه بود

همواره آسمان دلش رنگ لاله داشت

هفتاد و چند داغ  شقایق به سینه بود

دشت نگاه  او پُرِ گلهای اشک  بود

یاد آور حکایت  سقا و مشک  بود

*********************************

بین نماز ، وقت دعا گریه می کنی

با هر بهانه در همه جا گریه می کنی

در التهاب آهِ خودت آب می شوی

می سوزی و بدون صدا گریه می کنی

هر چند زهر قلب تو را پاره پاره کرد

اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

اصلاً خود تو کرب و بلای مجسّمی

وقتی برای خون خدا گریه می کنی

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود

با ناله های وا عطشا گریه می کنی

با یاد روزهای اسارت چه می کشی ؟

هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی

با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار

هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی

 

 

دلم پر مى ‏زند امشب براى حضرت باقر

كه گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر

ندیده دیده ى گیتى به علم و دانش و تقوا

كسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر

ز بهر رفع حاجات و نیاز خویش گردیده

سلاطین جهان یكسر گداى حضرت باقر

زبان از وصف او لكن، قلم از مدح او عاجز

كه جز حق كس نمى ‏داند بهاى حضرت باقر

نزاید مادر گیتى ز بهر خدمت مردم

به جود و بخشش و لطف و سخاى حضرت باقر

به ذرات جهان یكسر بود او هادى و رهبر

كه جان عالمى گردد فداى حضرت باقر

برو كسب فضیلت كن چو مردان خدا اى دل

ز بحر دانش بى منتهاى حضرت باقر

اگر گردد شفیع ما بنزد خالق یكتا

بهر هر دردى شفا بخشد دعاى حضرت باقر

 

شاعر: ژولیده نیشابوری

***************************

من پنجمین ولی خداوند قادرم

همنام مصطفی و ملقب به باقرم

گنجینه ی علوم الهی است سینه ام

از نسل سفره دار کریم مدینه ام

مشهور شهرم و کرم ابراز می کنم

با یک نظر ز کار گره باز می کنم

قبل از تهجد شب آن عشق بازی ام

شهر مدینه شاهد سائل نوازی ام

همیان به دوش کوچه ام و ذره پرورم

ناز گدای شهر به یک غمزه می خرم

بانی روضه های غروب منا منم

پرچم به دوش ماتم کرببلا منم

من شاهد مصیبت عظمای عالمم

من شاهد غریبی آقای عالمم

سجاد زاده ام پسر مرد گریه ام

من آشنای غربت هم درد گریه ام

با چشم خویش واقعه ایی دیده ام عجیب

احرام بسته، قافله ایی دیده ام غریب

با حاجیان فاطمه تا همسفر شدم

از سرّ عشق بازی حق با خبر شدم

آنان به کوی نسل الهی قدم زدند

زیباترین منای خدا را رقم زدند

دیدم که آب تحفه ی نایاب می شود

کودک چگونه تشنه و بی تاب می شود

دیدم چگونه جسم جوان خرد می شود

شخصیت امام زمان خرد می شود

دور امام نیزه و شمشیر دیده ام

در گودی گلو اثر تیر دیده ام

دیدم مفاصلی که ز هم دور می شود

شاهی به ضرب نیزه ایی منحور می شود

خنجر به دست شمر به گودال می رود

زهرا کنار پیکرش از حال می رود

چکمه به پا به جانب مقتل دوید وای

روی ضریح سینه ی جدم پرید وای

این جا به بعد مهر سکوتی بر این لب است

گودال بوسه گاه خصوصی زینب است

قاسم نعمتی

 

*************************

ای جان‌ جهان امام باقر، وی قبله ی جان امام باقر

وی کهف امان امام باقر، وی فوق بیان امام باقر

وی نور عیان امام باقر، مولای زمان امام باقر

تو باقر علم کبریایی، تو آینه ی خدا نمایی

تو قبله ی جان انبیایی، حق است که حجت خدایی

ما یکسره درد و تو دوایی ، ما جسم و تو جان امام‌ باقر

تو مظهر رب ‌العالمینی، تو هستی زین ‌العابدینی

عیسای مسیح آفرینی، سر تا قدم آیت مبینی

سلطان جهان، امام دینی، در کون و مکان امام باقر

ای دوستی تو اعتبارم، من آرزوی مدینه دارم

تا روی به درگه تو آرم، تا چهره به تربتت گذارم

شاید به بقیع، جان سپارم، با اشک روان امام باقر

ای قله ی عرش، خاک پایت، ای جان جهانیان فدایت

گلواژه ی وحی در صدایت، تو پادشهی و ما گدایت

چشم همه بر در سرایت، از پیر و جوان امام باقر

افسوس که حرمتت دریدند، بعد از نبی از شما بریدند

در شام، غریبی تو دیدند، ننگ ابدی به خود خریدند

بر قتل تو نقشه‌ ها کشیدند، پنهان و عیان امام باقر

بودی ز حقوق خویش محروم، تا شد جگرت به زهر، مسموم

با یاد تو ای امام مظلوم، گردید قلوب شیعه مغموم

از قبر غریب توست معلوم صد رنج نهان امام باقر

گریه به عزای تو ثواب است، دل‌ها ز مصیبتت کباب است

قبر تو میان آفتاب است، از کینه ی دشمنان خراب است

این حرمت آل بوتراب است؟!، کی بود گمان امام باقر

تو جور و جفای شام دیدی خاکستر و سنگ و بام دیدی

بر نیزه سر امام دیدی، خوشحالی خاص و عام دیدی

بیداد و ستم مدام دیدی، از خرد و کلان امام باقر

ای وصف تو بار نخل «میثم»، وی خاک رهت به زخم، مرهم

وی ریزه‌خور عطات، آدم وی لطف و کرامتت مسلم

در حشر ز آتش جهنم، ما را برهان امام باقر

***************************

 

عشق آمد و مقابل من دفتری گشود
مرغ دلم بهانه گرفت و پری گشود
بال و پری زدم به بلندای آسمان
از لطف خود خدای کریمان دری گشود
احرام سرخ بر تن من بود و ناگهان
دیدم که روبه­روم در أخضری گشود
در آن طرف تمامی عالم بهشت بود
یک لحظه نور، پرده زیباتری گشود
بر روی دیدگان پر از التماس من
باری تعال چهره یک سروری گشود
به به چه سروری که مَلَک مست بوی او
جمعی ز انبیاء همه مبهوت روی او

نامش محمد است و لقب باقرالعلوم
عالِم ترین رجال عرب باقرالعلوم
در روز اولي که قدم در جهان گذاشت
گردیده است فخر رجب، باقرالعلوم
تا اینکه می برم به زبان نام اطهرش
شیرین شود دهان چو رطب؛ باقرالعلوم
تابنده تر ز او نبود کس میان روز
زیباترین ستاره شب باقرالعلوم
روح عبادت از پدرش زین العابدین
از عم خود گرفته ادب باقرالعلوم
جابر کمی ز علم شما ارث برده است
یک قطره ای ز جام شراب تو خورده است

قامت قیامت و رختان محشری بود
زور میان بازویتان حیدری بود
احساستان ز برگ گلی هم لطیف تر
احسان و لطفتان بخدا مادری بود
داروی دردهای بشر خاک پایتان
آب دهان اطهرتان، کوثری بود
دوم محمدی و علی عاشقت شده
جانم فدای نام تو، پیغمبری بود
ایمان و زهد و جود و عبادت به یک طرف
علم خدائیت طرف دیگری بود
باشی حسینی و حسنی باقرالعلوم!
خوانم، فقط تو عشق منی، باقرالعلوم!

مولا! نفس زدی و دوعالم درست شد
از آن گِل وجود تو آدم درست شد
بسکه شما میان منا ناله کرده ای
از گریه تو چشمه زمزم درست شد
از تار و پود و رشته پیراهن عزات
بالای هر حسینیه پرچم درست شد
در ماجرای پر غم وادی کربلا
اشکت چکید و قطره شبنم درست شد
بانی روضه های عطش! با حمایتت
سینه زنی ماه محرم درست شد
هرکس که روضه ای ز شما گوش می کند
یک جرعه می ز دست شما نوش می کند

آقا عنایتی بده بر سینه ناله را
پر کن ز داغ کرببلا این پیاله را
ای باغبان ساقه شکسته به ما بگو
داری به باغ سینه غم چند لاله را؟
یا حضرت غریب بمیرم برای تو
طی کرده ای چگونه تو این چند ساله را؟
دیدی که رأس جد غریبت به نیزه شد
دیدی به چشم خود شب غسل سه ساله را
دارم به سر زیارت قبر بقیعتان
امضا بزن به دست خودت این قباله را
یا رب تو دیده را ز غمش پر ز آب کن
ما را غلام حضرت باقر حساب کن

ميلاد يعقوبی

************************

ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت داده پیغمبر سلام
منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام
انس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام
این عجب نبود که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می دهی با یک نگاهت التیام
ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت بوی عطر جنت آید بر مشام
در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینة خیر الانام
با تو حق گیرد تداوم از تو حق گیرد کمال
بی تو ایمان نادرست و بی تو قرآن ناتمام
کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی حیا آمد چو شام
لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام
تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا گه کوفه گاهی شهر شام
خیمه های آل عصمت را که آتش می زدند
می دویدی در بیابان اشک ریز و تشنه کام
کوفیان بردند در حبس عبیدالله تان
شامیان سنگدل سنگت زدند از روی بام
ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام
بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام
گاه آوردت به زندان گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می زد اتهام
حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن جانب دارالسلام
بس که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام
تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام
دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده اند این گریه را بر من حرامی ها حرام
درکنار قبر بی شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام
از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام
بر تو می گریم که عمری ساقی بزم بلا
روز و شب ساعت به ساعت ریخت خون دل به جام
بر تو ای تنها چو عمّت مجتبی
بر تو می گریم که مظلومی چو جد و باب و مام
بر تو می گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می گریم که شد با خون دل عمرت تمام
ای خدا را باب رحمت، باب رحمت باز کن
تا که "میثم" زائر قبرت شود فی کل عام

=================

ای به تو از خالق داور سلام

از لب جانبخش پیمبر سلام

ای پدر عالم هستی همه

نجل علی یوسف دو فاطمه

اختر تابنده دانش تویی

بلکه فروزنده دانش تویی

عالم علم احد قادری

باقری و باقری و باقری

دانش کل نقطه ای از مکتبت

علم لدنی سخنی بر لبت

مام تو ریحانه نجل بتول

جابرت آورده سلام از رسول

هر نفست باغ گلی از کمال

هر سخنت پاسخ صدها سوال

مهر رخت ای به علی نور عین

بوسه گه یوسف زهرا حسین

=============

ای پنجمین امام، یا باقرالعلوم
بر رفعتت سلام، یا باقرالعلوم
بر علم مصطفی باب تو بود باب
وآن خانه را تو بام، یا باقرالعلوم
در بزم تشنگان از باده‌های فضل
پرگشته از تو جام، یا باقرالعلوم
با احتجاج تو، اسلام آورد
ترسا به کوه شام، یا باقرالعلوم
خود راسخون علم، تعلیم دیده‌اند
نزد تو ای امام، یا باقرالعلوم
هم حوزه‌های علم، هم حلقه‌های درس
گیرند از تو وام، یا باقرالعلوم
مهر تو از ازل، نور تو تا ابد
فیضت علی الدوام، یا باقرالعلوم
در بزم علم و دین، پیوسته می‌رود
نامت به احترام، یا باقرالعلوم
ای حضرت کریم ای فضل تو عمیم
وی رحمت تو عام یا باقرالعلوم
قرآن ناطقی، عین الحقایقی
ما جمله تشنه کام، یا باقرالعلوم
خورشید شیعه‌ای، زهرا ودیعه‌ای
ظل تو مستدام یا باقرالعلوم

قصائد رضوی-محمد سعید میرزایی

=============

ای رخت چراغ هُدی یا محمد ابن علی
پنجمین ولیّ خدا، یا محمد ابن علی
نجل سیدالشهدا، یا محمد ابن علی
جان عالمت به فدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
ای بهار دل سخنت، ای حیات جان ز دمت
جنّ و انس و حور و ملک، جمله سائل کرمت
در مدینة دل ماست، هم بقیع و هم حرمت
یک صدا دهیم ندا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
شمع جمع اهل ولا، کعبة دل همه ای
پارة تن نبی و نور چشم فاطمه ای
در دلم فروغ خدا، بر لبم تو زمزمه ای
دل نگردد از تو جدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
جز دعای تو نبود، بر لبم دعای دگر
جز ولای تو نبود، در دلم ولای دگر
گر برانی از در خود، تا روم به جای دگر
من نمی روم ابدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
مهر تو عبادت من، عشق من ارادت من
با شما ولادت من، با شما شهادت من
هم عطاست عادت تو، هم دعاست عادت من
کن عنایتی به گدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی


============

جلوه جنت به چشم خاکیان دارد بقیع

یا صفای خلوت افلاکیان دارد بقیع

گرچه با شمع وچراغ این آستان بیگانه است

الفتی با مهر و ماه آسمان دارد بقیع

گرچه می تابد بر او خورشید سوزان حجاز

از پر و بال ملائک سایه بان دارد بقیع

در پناه مجتبی در ظل زین العابدین

ارتباط معنوی با قدسیان دارد بقیع

باقر علم نبی وصادق آل رسول

خفته اند آنجا که عمری جاودان دارد بقیع

شب که تاریک است ودر بر روی مردم بسته است

زائری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع

 

=============

سلام ای آفتاب روشن علم

سلام ای باغبان گلشن علم

سلام ای روح والای عبادت

سلام ای لاله سرخ شهادت

توسرمست ازمی قالوبلایی

شهید زنده کرببلایی

تودیدی کربلاوکوفه وشام

تودیدی بارش سنگ ازدر و بام

تودیدی طفل های نیمه جان را

شنیدی آب آب کودکان را

تودیدی خیمه های شعله ور را

تودیدی درتب سوزان پدر را

پدر را بادودست بسته دیدی

نمازعمه را بنشسته دیدی

تودیدی طشت وچوب خیزران را

سر ببریده وخونین لبان را

به طفلی غم چراغ محفلت بود

خدا داندچه غمها بردلت بود

==============

سلام من به بقیع و بقاع ویرانش

به آن حریم که باشد ملک نگهبانش

سلام ما به بقیع آن تجسم غربت

گواه بر سخنم تربت امامانش

بقیع تربت پاک چهار معصوم است

چهار نور خدا می دمد ز دامانش

یکی است حضرت باقر از آن چهار امام

که داغ او زده آتش به قلب یارانش

غریب اوست که در موسم زیارت حج

مدینه و آنهمه زائر که هست مهمانش

شب شهادت او یکنفر نمی ماند

که اشک غم بفشاند به قبر ویرانش

شهید شد ز جور هشام آن مظلوم

ز زهر تعبیه در زین که آب شد جانش

 

============

 

لبم شهد و دهانم چشمه و فیض و کلامم جان
سزد با جان خود ریزم به خاک پای جانانش
امام پنجم و معصوم هفتم حضرت باقر
که تا شام ابد بادا سلام از حی منانش
لقب باقر، محمّد نام او، کنیه ابا جعفر
تعالی الله از این کنیه و این نام و عنوانش
رجال علم از صبح ازل، مرهون گفتارش
جهان فضل تا شام ابد، مدیون احسانش
سجود آورده خلقت از پی تعظیم بر خاکش
سلام آورده جابر از رسول حسن سبحانش
عجب نبود اگر در باغ رضوان پای بگذارد
اگر در حشر، شیطان دست خود آرد به دامانش
عجب نی گر شفا بخشد نگاهش چشم جابر را
که هر کس درد دارد خاک کوی اوست درمانش
چراغ روشن دل‌هاست قبر بی چراغ او
چه غم گر نیست شمع و آستان و سقف و ایوانش
نسیمی از بقیعش روح بخشد صد مسیحا را
سزد بر کسب فیض از طور آید پور عمرانش
ضریحش کعبۀ دل بود و ایوانش بهشت جان
الهی بشکند دستی که آخر کرد ویرانش
شنیدی لال شد یک لحظه دانشمند نصرانی
میان جمع در پیش بیان و نطق و برهانش
کی‌ام من تا ثنای حضرتش را خوانم و گویم
خدا باشد ثناگویش، نبی باید ثناخوانش
فروغ دانشش بگرفت چون خورشید، عالم را
که هم انوار ایمان بود و هم اسرار قرآنش
گهی دادند در اوج جلالت نسبت کفرش
گهی بستند بهتان و گهی بردند زندانش
ولی عصر در شب‌های تاریک است، زوارش
تمام خلق عالم پشت دیوارند مهمانش
کنار قبر او جرات ندارد زائری هرگز
که ریزد قطرۀ اشکی بر او از چشم گریانش
مگو در روضه‌اش شمع و چراغی نیست، می‌بینم
که باشد هر دلی تا بامدادان شمع سوزانش
به عهد کودکی از خورد سالی دید جدش را
که مانده روی زخم سینه، جای سم اسبانش
اگر در روز محشر هم ببینی ماه رویش را
نشان تشنگی پیداست بر لب‌های عطشانش
دوید از بس که با پای برهنه در دل صحرا
کف پا شد چو دل مجروح، از خار مغیلانش
دریغا آخر از زهر جفا کردند مسمومش
نهان با پیکرش در خاک شد غم‌های پنهانش
بوَد در شعلۀ جانسوز، نظم «میثمش» پیدا
غم نـاگفتـه و سـوز دل و رنج فـراوانش

صیام تا قیام 2 - غلامرضا سازگار

=============

 

 

موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم

پرواز می شویم و به بالا نمی رسیم

این بالها شبیه وبالند، ابترند

وقتی به سیر عالم معنا نمی رسیم

این چشمهای خیس و تهی دست شاهدند

بی تو به جلوه زار تماشا نمی رسیم

تا بی کرانه های حضور خدائی ات

پر می کشیم روز و شب اما نمی رسیم

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان

حتی به خاک پای تو آقا نمی رسیم

این حرفها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست

حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!

از مرز عقلهای زمینی فراتری

ای بی کرانه! لا یتناهی است وصف تو

آئینه‌ی صفات الهی است وصف تو

مبهوت جلوه های جلالت کمیت ها

کی می رسد به درک کمال تو بیت ها

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است

این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

هفت آسمان به درک حضورت نمی رسد

خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی رسد

محراب را که عرصه‌ی معراج می کنی

جبریل هم به گرد عبورت نمی رسد

چشم مدینه مات سلوک دمادمت

بوی بهشت می وزد از خاک مقدمت

محو خودت تمام سماوات می کنی

از بسکه عاشقانه مناجات می کنی

آقا کلیم طور تمنا شدیم و بعد

دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد

مثل نسیم در به در کوچه ها شدیم

با چهره‌ی محمدی ات آشنا شدیم

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا

آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

شایسته‌ی سلام و تحیّات احمدی

احیا کننده‌ی کلمات محمدی

نور علی و فاطمه در تار و پود توست

شور حسین و حلم حسن در وجود توست

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست

تفسیر بی کران معانی حدیث توست

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است

هر کس به آیه ای ز مقام تو عارف است

روشن ترین ادلّه‌ی علمی است سیره ات

وقتی که حجّتند به عالم عشیره ات

هر کس که تا حضور تو راهی نمی شود

علمش به جز زیان و تباهی نمی شود

هر قطره که به محضر دریا نمی رسد

سر چشمه‌ی علوم الهی نمی شود

بی بهره است از تو و انفاس قدسی ات

اندیشه ای که لا یتناهی نمی شود

جابر شدن زراره شدن با نگاه توست

آقای من اگر تو نخواهی نمی شود

کون و مکان اداره شود با اراده ات

عالم دخیل بسته به نعلین ساده ات

فردوس دل اسیر خیال تو می شود

آئینه محو حسن جمال تو می شود

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا

وقتی که بی قرار وصال تو می شود

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا

تا بی کرانی ملکوتت ببر مرا

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است

دستان با سخاوت دریا نمونه است

من را که مبتلای خودت می کنی بس است

اصلاً مرا گدای خودت می کنی بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد

دلبسته‌ی خدای خودت می کنی بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه

شایسته‌ی دعای خودت می کنی بس است

شبهای جمعه سمت مدینه که می بری

دلتنگ کربلای خودت می کنی بس است

امشب برای ما دو سه خط از سفر بگو

از کاروان خسته و چشمان تر بگو

روزی که بادهای مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها

خورشید بود همسفر نیزه دارها

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را

دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود

تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

در موج خیز شیون و ناله دویده ای

تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

گل زخمهای سلسله یادت نمی رود

هرگز غروب قافله یادت نمی رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی

یک عمر پا به پای محرم گریستی

 

یوسف رحیمی

 

*************************
از روز ازل شور حسیني به سر افتاد
از داغ غمش سوختم و بال و پر افتاد
هر قلب شکسته تپشش ذکر حسين است
با ذکر حسين در دل عالم اثر افتاد
آنقدر من از کرببلا مست و خرابم
کز بدو تولد عطشش در جگر افتاد
صد پاره ز غم شد دل غرقابه به خونم
آن روز که در وادي عشقم گذر افتاد
آن لحظه که گلها ز عطش سوخته بودند
ديدم ز فرس خوني و زخمي قمر افتاد
يکباره سر و پاي وجودم همگي سوخت
آندم که حسين بر سر نعش پسر افتاد
جانسوزتر از آن همه دردي که کشيدم
ديدم سر شش ماهه چو گل، از شجر افتاد
يک خنجر غرقابه به خون ديدم و مُردم
آن لحظه که بر گودي مقتل نظر افتاد
گوئي که همه بال ملائک ز شرر سوخت
تا بر تن هر خيمه ز کينه شرر افتاد
اي واي که من آرزوي مرگ نمودم
آن لحظه که جان پدرم در خطر افتاد
افتاد ز بس روي زمين، عمه رقيه
صد خرمن آتش به دل و بر جگر افتاد
صد بار بميرم بِه از آن تا که ببينم
چشم پدرم بر سر و بر تشت زر افتاد
با اين همه دردي که نهان در دل من شد
ديگر شجر زندگيم از ثمر افتاد

******************
وصّی پنجم پیغمبر خدائی تو

خزانه کرم و جود ذوالعطائی تو

بسوی مقصد والای انبیاء، توحید

به ما سوای خداوند رهنمائی تو

تو باقری و شکافنده  علوم توئی

کتاب روشن و گویای کبریائی تو

نه شیعه را تو فقط مقتدا و سالاری

به انبیاء سلف نیز مقتدایی تو

صفای زمزم و بیت و صفائی و مروه

حقیقت حجر و کعبه و منائی تو

سلام ختم رسل را شنیدی از جابر

چرا که نور دو چشمان مصطفائی تو

نظیر دو گل گلزار مصطفی حسنین

سرور سینه زهرا و مرتضائی تو

به صولتی چو علی و به عصمتی زهرا

حسین هیبت و در علم مجتبائی تو

به وقت بندگی و موقع دعا چو پدر

اگرچه  روح عبودّیت و دعائی تو

سه ساله بودی و همراه سیّدالشهدا

شریک نهضت خونین کربالئی تو

*************************
هفتم ماه است و باید چشم ها گریه کنند
پا به پای روضه های هل اتی گریه کنند
این قبیله بی نیاز از روضه خوانی منند
که فقط کافی است گویم کربلا گریه کنند
با همین گریه است که یک چند روزی زنده اند
پس چه بهتر اینکه بگذاریم تا گریه کنند
حال که گریه کن مردی ندارد این غریب
لااقل زن­ها برایش در منا گریه کنند
هر زمانی که میان خانه روضه می گرفت
امرش این بود اهل خانه با صدا گریه کنند
با سکینه می نشیند "شیعتی" سر می دهد
آه جا دارد تمام آب ها گریه کنند
چشم او شام غریبان دیده بین شعله ها
عمه هایش در هجوم اشقیاء گریه کنند
یاد دارد کعب نی هایی که مانع می شدند
چشم های زخم آل مصطفی گریه کنند
در قفای ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه 
انبیاء را دید با خیر النساء گریه کنند
عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم
یا شوند آزاد از زنجیر یا گریه کنند
یاد موی خاکی همبازی اش تا می­کند
دخترانش مو پریشان ای خدا گریه کنند


جواد حیدری

**********************
سوغات ما از کربلا درد و محن بود
پژمردگيّ لاله هاي در چمن بود
من تشنگي در خيمه را احساس کردم
ياد از دو دست خوني عباس کردم
من کودکي بودم که آهم را شنيدند
ديدم سر جد غريبم را بريدند
من ديده ام در وقت تشييع جنازه
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه
من با خبر هستم ز باغي پر شکوفه
خورشيد را بر نيزه ديدم بين کوفه
گر چه که من مسموم از زهر هشامم
من کُشته ي ويرانه اي در شهر شامم
ديدم که پر مي زند همسنگر من
در خاطرم شد زنده ياد مادر من

مانده داغی عظیم بر جگرت

عکس راسی به نیزه،در نظرت

سر بازار شام و بزم شراب

چه بلاهایی آمده به سرت!؟

هر شب جمعه خون دل خوردی

پای ذکر مصیبت پدرت

پای روضه به جای قطره ی اشک

خون و خونابه ریخت از بصرت

می توان دید عکس زینب را

بین قاب کبود چشم ترت

سوختی سرو باغ فاطمیون

زهر آتش زده به برگ وبرت

گر گرفته فضای حجره ی تان

تحت تاثیر آه شعله ورت

مهر و تسبیح کربلایت را

داده ای ارثیه به گل پسرت

وحید قاسمی

*********************
دلم اسير دام تو ، نشسته ام به بام تو
چشمه ي چشم اشک من، روان شده به نام تو
*****
به عشق تو مشوّشم، ز غربتت در آتشم
بياد قبر خاکيت، ز سينه آه مي کشم
*****
نشسته ام بپاي تو، جوونيم فداي تو
بر سر و سينه مي زنم، به ماتم و عزاي تو
*****
در سفر کرببلا، تو ديده اي رنج و بلا
ز تيغ و نيزه ها شدي، به درد و غصه مبتلا
*****

خون چکيده ديده اي، قد خميده ديده اي
سر بريده ي به ني، دست بريده ديده اي
*****
زهر ستم چشيده اي، بار گران کشيده اي
به کوفه و شام بلا، زخم زبان شنيده اي
*****
زينب خسته ديده اي، دو دست بسته ديده اي
ز بامها به سنگ کين، سر شکسته ديده اي
*****
خروش و ناله ديده اي، داغ سه ساله ديده اي
ز ضرب سيلي و لگد، گلاب لاله ديده اي

****************************

 


 

بازهم در دل جنون اغاز شد

باز هم در دل جنون آغاز شد
زخم میدانهای مین ابراز شد
باز هم مجنون لیلایی شدیم
بعد عمری باز شیدایی شدیم
یاد گلها یاد شبنم ها بخیر
یاد بوذر یاد میثم‌ها بخیر
یاد آن دریادلان ناشکیب
کوی سبقت می‌ربودند از رقیب
آن زمان‌ها عشق میدان دار بود
عشق در دلهایمان سردار بود
رنگ خون، بالاترین رنگ بود
عشق آنجا ناخدای جنگ بود
آی دریا، بوی طوفان می‌دهی
بوی عاشورا و قرآن می‌دهی
باز امشب، دست‌هامان پرنیاز
عشق در سجاده‌هاتان گرم راز
هشت سالی، خون تیمم کرده‌ایم
روی آتش، ما تبسم کرده‌ایم
هشت سالی بود که بوی ترکش داشتیم
معبری مین، بین دلها داشتیم
زخم میدان‌های مین یادش بخیر
کوچ عشاق از زمین یادش بخیر.
ادامه نوشته

امام جواد

این­ها به جای اینکه برایت دعا کنند
کف می زنند تا نفست را فدا کنند
باید فرشته ها، همه با بال­های خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند
هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهند
تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند
این قدر پیش چشم همه دست و پا مزن
اینها قرار نیست به تو اعتنا کنند
بال فرشته های خدا هست پس چرا؟
این چند تا کنیز تو را جابجا کنند
حالا که می­برند تو را روی پشت بام
آیا نمی­شود که کمی هم حیا کنند
تا بام می­برند که شاید سر تو را
در بین راه، با لبه­ای آشنا کنند
حالا کبوتران پر خود را گشوده اند
یک سایبان برای تنت دست و پا کنند
علی اکبر لطیفیان

***************************

یارب به سینه تاب نمانده ز یاد تو

شرمنده ام که یار ندارد جواد تو

موسی به طور بهر مناجات میرود

من مانده ام به حجره دربسته یاد تو

باب المرادم و اجلم مژده میدهد

آقا بیا که فاطمه داده مراد تو

مادر بگو به همسر نامهربان من

باید چگونه جلب کنم اعتماد تو

وقتی امام تشنه ز دل ناله میزند

آبی رسان که میرسد آخر به داد تو

اطراف محتضر که کسی کف نمیزند

چندان وفا نمانده به لبخند شاد تو

محشر جواب مادر مارا چه میدهی

این بغض و کینه نیست شفیع معاد تو

دور امام هلهله کردن روا نبود

گویا به اهل کوفه رسیده نژاد تو

حتی کسی نبود که گرید به حال من

بابا بیا که جان بسپارد جواد تو

جد غریب! بال کبوتر نخواستم

باشد جواد گریه کن خانه زاد تو

***محمود ژولیده***

---------------------------------------------

طائر عرشم ولى پر بسته‏ام

یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام
آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است
ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم
من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم
ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است
بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم
لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم
زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین
در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام
این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد
این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان
کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم
ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است
حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام
نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم
تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا
***جواد محمد زمانی***

 

غربت هیچ کسی مثل تو مولا نشود

گره بی کسی تو به خدا وا نشود

نیست یک خواهر غمدیده پرستار شما

هیچ کس همقدم زینب کبری نشود

به لب تشنه ی تو آب گوارا نرسید

مقتلت گر چه به جانسوزی صحرا نشود

پسر ضامن آهو، تو جوانمرگ شدی

مثل تو هیچ کسی وارث زهرا نشود

جگر سوخته از زهر تو را طعنه زدند

جگر سوخته با خنده مداوا نشود

قدرت زهر چه بوده که ز پایت انداخت

گفت با خنده دگر ابن رضا پا نشود

جان فدای پسرت حضرت هادی که سه روز

دید تشییع تن خسته مهیا نشود

***جواد حیدری***

از پشت درب بسته کسی آه می کشد
یوسف دوباره ناله ز یک چاه می کشد
در زیر پای هلهله ها این صدای کیست؟
این پای کوب و دست فشانی برای کیست؟
از ظرفِ آبِ ریخته بر این زمین بپرس
از یک کنیز یا که از آن یا از این بپرس
زرد است از چه گندمِ رویِ دلِ رضا
بر باد رفته است چرا حاصل رضا
زلف مجعد پسرش را نگاه کن
آنگاه یاد یوسف غمگین چاه کن
ای کاش دست کاسه­­ی انگور می شکست
تا چهره جواد به زردی نمی نشست
ای کاش زهر قاتل و مسموم خویش بود
ای کاش کشته اثر شوم خویش بود
دیدند چند طایفه ای از کبوتران
با بال روی بام کسی سایه گستران
***شیخ رضا جعفری***

 

 

ادامه نوشته

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)-شهادت


بس كه خونبار است چشم خامه‏ام

بوى خون آید همى از نامه‏ام

ترسمش خون باز بندد راه را

سوى شه نابرده عبدالله را

آن نخستین سبط را دوم سلیل

آخرین قربانى پور خلیل

قامتش سروى ولى نو خاسته

تیشه كین شاخ او پیراسته

خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را

بو كه بندد ره به خون این نامه‏ را

سر برد این قصۀ جانكاه را

تا رساند نزد مهر آن ماه را

دید چون گلدستۀ باغ حسن

شاه دین را غرق گرداب فتن

كوفیان گردش سپاه اندر سپاه

چون به دور قرص مه شام سیاه

تاخت سوى حربگه نالان و زار

هم چو ذره سوى مهر تابدار

شه به میدان چشم خونین باز كرد

خواهر غم دیده را آواز كرد

كه مهل اى خواهر مه روى من

كاید این كودك ز خیمه سوى من

ره به ساحل نیست زین دریاى خون

موج طوفان زا و كشتى سرنگون

بر نگردد ترسم این صید حرم

زین دیار از تیر باران ستم

گرك خون خوار است وادى سر به سر

دیده راحیل در راه پسر

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت اى گلبن نورس مرا

دل مكن خون داغ قاسم بس مرا  

چاه در راه است و صحرا پر خطر

یوسف از این دشت كنعان كن حذر

از صدف بارید آن در یتیم

عقد مرواریدتر بر روى سیم

گفت عمه واهلم بهر خدا

من نخواهم شد زعم خود جدا

وقت گلچینى است در بستان عشق

در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شكیبد در بهار

دست منع اى عمه از من باز دار

نیست شرط عاشقان خانه سوز

كشته شمع وزنده پروانه هنوز

عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم

او فكنده نعل دل در آتشم

دور دار اى عمه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آه آتش زاى من

كاتش سود است سر تا پاى من

بر مبند اى عمه بر من راه را

بو كه بینم بار دیگر شاه را

باز گیر از گردن شوقم طناب

پیل طبعم دیده هندوستان بخواب

عندلیبم سوى بستان مى‏رود

طوطیم زى شكر ستان مى‏رود

جذبه عشقش كشان سوى شهش

در كشش زینب به سوى خرگهش

عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر

شد سوى برج شرف ماه منبر

دید شاه افتاده در دریاى خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاهانك بكف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم ایشان من این‏جا قنق

اى تو مهمان دار سكان افق

هین كنارم گیر و دستم نه بسر

اى به روز غم یتیمان را پدر

خواهران و دختران در خیمه گاه

دوخته چون اختران چشمت براه

كز سفركى باز گردد شاه‏ها

باز آید سوى گردون ماه ما

خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار

چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله‏اى جان عزیز

تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد اى مهوشم

من بدین حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها این نه آئین وفاست

من ذبیح عشق و این كوه مناست

كبش املح كه فرستادش خدا

سوى ابراهیم از بهر فدا

تو خلیل و كبش املح نك منم

مرغزار عشق باشد مسكنم

نز گران جانى بتأخیر آمدم

كوكب صبحم اگر دیر آمدم

دید ناگه كافرى در دست تیغ

كه زند بر تارك شه بى دریغ

نامده آن تیغ كین شه را به سر

دست خود را كرد آن كودك سپر

تیغ بر بازوى عبدالله گذشت

وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سلیل ارجمند

خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت دستم گیر اى سالار كون

اى به بیدستان بهر دو كون عون

پایمردى كن كه كار از دست رفت

دستگیرم كاختیار از دست رفت

شه چوجان بگرفت اندر برتنش

دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمى از شست كین

تیر دلدوزش به حلق نازنین

گفت شه كى طایر طاوس پر

خوش بر افشان بال تا نزد پدر

یوسفا فارغ زرنج چاه باش

رو به مصر كامرانى شاه باش

مرغ روحش پر برفتن باز كرد

همچون باز از دست شه پرواز كرد

حضرت قاسم(ع)-شهادت

زمان‌ چیدن‌ لاه‌ عتاب‌ لازم‌ نیست‌

سرور و همهمۀ‌ شیخ‌ و شاب‌ لازم‌ نیست‌

زمان‌ چیدن‌ یك‌ گل‌ هجوم‌ كی‌ آرند؟!

برای‌ كندن‌ غنچه‌ شتاب‌ لازم‌ نیست‌

قتیل‌ دیدۀ‌ پر آب‌ و تیغ‌ ابروتم‌

زمان‌ ذبح‌ مگر تیغ‌ و آب‌ لازم‌ نیست‌

سلام‌ آخر قاسم‌ به‌ زحمتت‌ انداخت‌

مرا كه‌ طفل‌ یتیمم‌ جواب‌ لازم‌ نیست‌

بگو به‌ لشگریان‌ سوارۀ دشمن‌

زمان‌ كشتن‌ طفلان‌ عذاب‌ لازم‌ نیست‌

عدو ز پیكر این‌ گل‌ گلاب‌ می‌خواهد

برای‌ مجلس‌ ختمم‌ گلاب‌ لازم‌ نیست‌

ز سوز تشنگی‌ عالم‌ به‌ دیده‌ام‌ تار است

‌ گل‌ خزان‌ زده‌ را آفتاب‌ لازم‌ نیست‌

دلم‌ خراب‌ دو چشمت‌ شد از همان‌ آغاز

به‌ كوی‌ عشق‌ بنای‌ خراب‌ لازم‌ نیست‌

حضرت علی اصغر(ع)-شهادت

چشم هایش هوای باران داشت

روی دستان مادرش بی تاب

بی خبر از هجوم تشنگی اش

آسمان بود آفتاب و سراب

 

صورتش مثل یاس نیلوفر

دست هایی پر از کرامت داشت

از عطش بین حنجرش انگار

کهکشانی پر از جراحت داشت

 

می شد از حالت نگاهش باز

شوق پرواز کردنش را دید

مثل بُغضی که در گلو مانده

غصه اش را کسی نمی فهمید

 

روی دستان آسمان می رفت

گریه اش آخرین توانش بود

با همان گریه ها رجز می خواند

غنچه ای از تبار یاس کبود

  

ناگهان کینه های گرگی پست

باز در آن میان بهانه گرفت

سینه را پر ز بغض کرد و سپس

حنجر طفل را نشانه گرفت

 

نالۀ "فرحموا لهذا الطفل"

روی لب های آسمان خشکید

ناگهان بوسه گاه مادر را

تیری از راه آمد و بوسید  


گر چه دیگر رمق نمانده براش

تکیه بر دست های بابا داشت

جزر و مد فرات چشمانش

طعنه بر موج های دریا داشت

 

موجِ طوفانیِ نگاهش باز

کهکشان را پر از تلاطم کرد

تا که شرمنده اش شود دریا

چند لحظه فقط تبسم کرد

 

می چکد بر تن زمین انگار

اشک های غریبی مادر

یک طرف باغبانی افسرده

یک طرف غنچه ای شده پرپر

 

آسمان بود و درد مردی که

ناله می زد چه دل خراش و چه سرد

آخرین یار و یاورش هم رفت

مرد تنهاترین بی همدرد

 

خواست خاکش کند ولی انگار

آیه های نگاه او جان داشت

خیره در چشم آسمان و هنوز

چشم هایش هوای باران داشت

حضرت علی اکبر(ع)-شهادت

هرگز دوباره مثل تو پیدا شود علی

بعد از تو خاک بر سر دنیا شود علی

از این درخت پر ثمر اصلاً بعید نیست

یا مصطفی شود ثمرش یا شود علی

با چهره ی پیمبری آمد ز خیمه گاه

وقتش رسیده است که حالا شود علی

یک عمر قد و قامت او را نگاه کرد

یعنی که پیر شد پدرش تا شود علی

بیش از همه حسین دلش شور می زند

وقتی میان معرکه تنها شود علی

از بس که تیغ آمد و بر پیکرش نشست

دیگر توان نداشت ز جا پا شود علی

از بس که مختصر شده ای تو... گمان کنم

در بین یک عبا بدنت جا شود علی



حضرت عباس(ع)-شهادت

عاقبت لشگری از تیر گرفتارش کرد

به زمین خوردن در علقمه وادارش کرد

اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد

تن بی دست خجالت زده از یارش کرد

دستش افتاد و نیفتاد علم از دستش

رحم الله به شیری که علمدارش کرد

تَرَک خشک لبش رو نمی انداخت به آب

غمِ چندین لبِ تاول زده ناچارش کرد

آبرو در خطر و مشک به دندانش بود

تیرِ نامرد به یک طفل بدهکارش کرد

گر چه خم شد کمر کوه ولی فایده داشت

سجده بر همت دریایی ایثارش کرد

سرِ درهم شده اش را سرِ نیزه بستند

زخمش انگشت نمای سرِ بازارش کرد

امیرالمومنین(ع)-ضربت خوردن

امیرالمومنین(ع)-ضربت خوردن


آزرده طعم دورى، از یار را چشیده

روى سحر قدم زد با کسوت سپیده

روى زمین قدم زد با آسمان سخن گفت

از ابرها بپرسید از گفته و شنیده

مى‏رفت سوى مسجد امّا نه مثل هر شب

چون عاشقى که وقت وصل دلش رسیده

تکبیر گفت و الحمد تا انتهاى سوره

بهر رکوع خم شد با قامتى خمیده

برخاست از رکوع و آرام رفت سجده

اشک خداست این که روى زمین چکیده

تیغى فرود آمد کعبه شکست و تسبیح

محراب ماند و تیغى کاین کعبه را دریده

او سجده کرد امّا سر بر نداشت دیگر

سجده به این طویلى مسجد به خود ندیده

کعبه شکست برداشت امّا نه بهر میلاد

نزدیک شد زمان دیدار یک شهیده

&&&&&&&&&


 

نه این كه بالا برده دست تا دعا بكند

خدا كند دستش بشكند خطا بكند

دلش بسوزد سوگند خورده دل ها را

به سوزناك ترین داغ مبتلا بكند

شبیه صاعقه تیغی فرود می آید

كه جشن هر شب ایتام را عزا بكند

اگر كه پای جهالت وسط نباشد، تیغ

چگونه قله ی یك كوه را دو تا بكند؟!

سپید رویت را سرخ كرده تا خود را

سیاه روی ترین فرد ماجرا بكند

نخواست تا كه جسارت شود و الا در

بعید بود عبای تو را رها بكند

خدای عاشق فرمود: لا فتی الا...

كه تا حسابِ تو را از همه جدا بكند

برای وصف تو دریای واژه قادر نیست

كه حق مطلب را كاملا ادا بكند

علی كه باشی یعنی مقام تو اعلاست

چرا گروهی باید تو را خدا بكند؟

قریبْ فاصله مان از تو چارده قرن است

یكی بیاید و فكری به حال ما بكند

&&&&&&&&

امیرالمومنین(ع)-ضربت خوردن

 

نه این كه بالا برده دست تا دعا بكند

خدا كند دستش بشكند خطا بكند

دلش بسوزد سوگند خورده دل ها را

به سوزناك ترین داغ مبتلا بكند

شبیه صاعقه تیغی فرود می آید

كه جشن هر شب ایتام را عزا بكند

اگر كه پای جهالت وسط نباشد، تیغ

چگونه قله ی یك كوه را دو تا بكند؟!

سپید رویت را سرخ كرده تا خود را

سیاه روی ترین فرد ماجرا بكند

نخواست تا كه جسارت شود و الا در

بعید بود عبای تو را رها بكند

خدای عاشق فرمود: لا فتی الا...

كه تا حسابِ تو را از همه جدا بكند

برای وصف تو دریای واژه قادر نیست

كه حق مطلب را كاملا ادا بكند

علی كه باشی یعنی مقام تو اعلاست

چرا گروهی باید تو را خدا بكند؟

قریبْ فاصله مان از تو چارده قرن است

یكی بیاید و فكری به حال ما بكند

&&&&&&&&&

امیرالمومنین(ع)-ضربت خوردن


صورت خیس خودش را طرف چاه گرفت

آسمان تیره شد از بس که دل ماه گرفت 

بر سر سفره کمی درد دل خود را گفت

یک نفس گفت؛ ولی آینه را آه گرفت

راه افتاد مسیحا که نفس تازه کند 

زیر سنگینی گامش نفس راه گرفت

خانه آوار شد و روی قدم هاش افتاد

اشک هی آمد و تا پای قدمگاه گرفت

سمت در رفت ولی در به تقلّا افتاد

و از این حادثه یک فرصت کوتاه گرفت

درب بسته شد و قلاب به پهلوش گرفت

روضه ای شد که دل حضرت درگاه گرفت

باز هم روضۀ دیوار و در و یک مادر...

باز با دختر خود ذکر "وا اُمّاه" گرفت 

لحظه ای بر در این خانه به زانو افتاد

"اشکِ بر فاطمه" را توشۀ  این راه گرفت

وقت رفتن شده بود و سحرش آمده بود

پا شد و جلوه ی "یا فالق الاصباح" گرفت

رفت معشوق خودش را بکشد در آغوش

رفت و وقتی که تنش حالت دل خواه گرفت 

بوسه ای زد به سرش تیغ و تنش آتش شد

آتشی که به دل سنگ و پر کاه گرفت

مثل زهرا به زمین خورد و به سجده افتاد

آن چنان که دل محراب  و دل ماه گرفت

آه یک دست بر آن فرق شکسته که گذاشت

خم شد و  دست به پهلوش به ناگاه گرفت

پا شد و رو به مدینه شد و با فاطمه گفت

عاقبت حاجت خود را اسد الله گرفت

&&&&&&&&&&&

امیر المومنین(ع)-ضربت خوردن

 

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته

یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین

یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید

رفت آن یتیم پرور، عالم یتیم گردید

دیگر نوای تکبیر از کوفه بر نیامد

نان آور یتیمان دیگر ز در نیامد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضی ریخت

امشب شرنگ بیداد در کام مجتبی ریخت

امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند

مرغان کربلا را امشب به خون کشیدند

تیغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد

امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلیر گردید

آری برادر امشب زینب اسیر گردید

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان

امشب بنای وحدت در کوفه گشت ویران

امشب جهان ز فیض حق ناامید گردید

امشب بنام قرآن، قرآن شهید گردید

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین

یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

&&&&&&&&&








کوفه خون است زهجران جگرم - اول مظلوم عالم -علی-

 

میروم دیدن محسن پسرم

کوفه سخت است برای مردی

همسرش را بزند نامردی

پیش من از گل واز باغ مگو

ازغم ومحنت وازداغ مگو

پیش من از دل غمبار مگو

سخنی از در و دیوار مگو

بازشد دست من امروزچه سود

یک نفریاردرآن کوچه نبود

کوفه دانی که علی تنها بود

همدم ومونس او شبها بود

نخلهایت همه همرازعلیست

نیمه شب همنفس رازعلیست

کوفه ای محرم شبهای علی

بعد ازاین نشنوی آوای علی

کوفه با تیغ توراحت شده ام

راحت ازجوروشماتت شده ام

اشعار شهادت امام هادی (ع)

 

ای نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادی

بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادی

یک عمر ستم دیـده ز جور «متوکل»

در آینۀ صبح و مسا حضرت هـادی

دل سوخته از طعنه و از زخم زبان‌ها

خونین جگر از زهر جفا حضرت هادی

بردند همان شب که سوی بـزم شرابت

چون از تو نکردند حیا؟ حضرت هادی

افسوس که کشتند تـو را از ره بیـداد

بی جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادی

افسوس، به جور از حرم مادر و جدت

گشتی تو غریبانه جدا حضرت هادی

کس از غم ناگفته‌ات ای یوسف زهرا

آگاه نشد غیر خـدا حضرت هـادی

کشتند تو را در دل غربت، به چه جرمی؟

ای جان جهانت بـه فدا! حضرت هادی

بزم می و خون دل و حبسِ ستم و زهر

حق تو عجب گشت ادا حضرت هادی

در ماتـم تـو ای خلف پـاک پیمبـر

شد سامره چون کرب و بلا حضرت هادی

"میثم" به تو و غربت تو اشک فشاند

ای کشتۀ بی‌جرم و خطا حضرت هادی

 غلامرضا سازگار

چشمهايت فرات دلتنگي

اشکهايت تلاطم غمهاست

حال و روز دل شکسته‌ی تو

از نگاه غريب تو پيداست

اي غريب مدينه‌ی دوم

مرد خلوت نشين سامرّا

التماس هميشه‌ی باران

حضرت عشق التماس دعا

کوچه‌ی خاکي محله‌ی غم

در غرور از حضور ساده‌ی توست

ولي افسوس شرمگين تو و

پاي پر پينه و پياده‌ی توست

آه آقا تو خوب مي داني

که دل بيقرار يعني چه

پشت دروازه هاي شهر ستم

آن همه انتظار يعني چه

چه به روز دل تو آوردند

رمق ناله در صدايت نيست

بگو اي نسل كوثر و زمزم

بزم شوم شراب جايت نيست

بي گمان بين آن همه غربت

دل تنگ تو نينوائي شد

روضه هاي كبود طشت طلا

در نگاه ترت تداعي شد

آري آن لحظه ماتم قلبت

بي کسي هاي عمه زينب بود

قاتلت زهر کينه ها ، نه نه !

روضه‌ی خيزراني لب بود

در عزاي تو حضرت باران

که گريبان آسمان چاک است

نه فقط چشم هاي ابري ما

روضه خوانت تمام افلاک است

یوسف رحیمی

ای در سپهر مجد و شرف ، رويت آفتاب

در بزم ما بتاب و، رخ از دوستان متاب

از پا فتاده ايم، ز رحمت تو دست گير

ما را كه دل ز آتش داغت بود كباب

جمعيم ما و ليك پريشان به ياد تو

وزما شكسته تر دل زهرا و بوتراب

يا هادی المضلـّين(1) ، كز مردم ضلال

جسمت در التهاب و روانت در التهاب

تو آفتاب عالمی و از افول تو

افتاده است در همه ذرات انقلاب

ای آيت توكل وآيه ی رضا

ديدی جنايت از متوكل تو بی حساب

گاهی دهد مكان تو در بركة السّباع

گاهی درون محبس دشمن به پيچ و تاب

تو زاده بزرگ جوانانی جنّتی

ای از ستم شهيد شده درگه شباب

آن شربتی كه داد به اجبار دشمنت

گويا شرنگ مرگ بــُد و آتش مذاب

كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد

وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب

ای بردرت نثار درود ملائـــكه

امروز بر سلام "مــؤيد" بده جواب

سیدرضاموئد

این روزها حس می کنم

باید کسی دیگر شوم

حتی اگر هم عاشقم

عبدالعظیمی تر شوم

این روزها حس می کنم

قلبم شده ویران تو

باید کسی دیگر شوم

دست من و دامان تو

مولا طلا کن سنگ را

یک حادثه آغاز کن

شیر میان پرده را

بیرون بکش اعجاز کن

این روزها تنهاتری

بین نمک نشناس ها

دیروز تنها معتصم

حالا بنی عباس ها

امروز هم مظلومی و

این خود نشان برتری ست

این غربت بی انتها

یک یادگار مادری ست

من در دعای جامعه

خورشید را فهمیده ام

من در حریم خاکی ات

افلاک را گردیده ام

ای تربتت خاک جنان

ای گنبدت هفت آسمان

خاک مزارت می دهد

بوی شکوهی جاودان

آتش گلستان شد ولی

نمرود دید آدم نشد

پشت شیاطین خم شد و

چیزی از این جا کم نشد

مولا ببین این روزها

من بوی طوفان می دهم

فرمانده ی عشق آفرین

رخصت دهی جان می دهم

هستم گدای سامرا

تو جان جانان منی

من شاعری درباری ام

وقتی تو سلطان منی...

محسن کاویانی

آستان خدا کمال شما

هفت پرواز زیر بال شما

با شما می شود به قرب رسید

ای وصال خدا وصال شما

گاه با آدم و گهی با نوح

بی زمان است سن و سال شما

مثل جبرئیل می شود بالم

با همین غوره های های کال شما

روزگاری ست در پی دلم آید

گر چه نا قابل است مال شما

بال ما را به آسمان ببرید

تا خداوند لا مکان ببرید

هر کسی تو را سلام کند

به مقام تو احترام کند

کاش در صحن سامرات خدا

تا قیامت مرا غلام کند

پر و بال کبوترانه ی من

در حریم تو میل دام کند

هر که بی توست واجب است به خود

خواب احرام را حرام کند

بر دلم واجب است بعد طواف

عرض دین محضر امام کند

نیمه ی ماه حج که شد باید

شیعه در محضر شما آید

ای مسیحای سامرا هادی

آفتاب مسیر ما هادی

علی بن محمد بن علی

نوه ی اول رضا هادی

نیست جز دامن کرامت تو

پردهٔ خانهٔ خدا هادی

ذکر هر چهارشنبه ام این است

یا رضا یا جواد یا هادی

به ملک هم نمی دهم هرگز

گریهٔ زائر تو را هادی

یک شبی را کنار ما ماندی

سر سجاده جامعه خواندی

تو دعا را معرفی کردی

مرتضی را معرفی کردی

با فراز زیارت سبزت

راه ما را معرفی کردی

مرتضی و حسین و فاطمه و

مجتبی را معرفی کردی

نه فقط اهل بیت را بلکه

تو خدا را معرفی کردی

سامرایت غریب بود اما

کربلا را معرفی کردی

با تو ما مرتضی شناس شدیم

تا قیامت خدا شناس شدیم

ریشه های محبت ما تو

مزرعه های سبز دنیا تو

خواهش سرزمین پائین من

اشتیاق بهشت بالا تو

گاه ابلیس می شوم بی تو

گاه جبریل می شوم با تو

من نمی دانم این که من دارم

به تو نزدیک می شوم یا تو

چه کسی از مسیر گمراهی

داده ما را نجات؟... آقا تو

تو مرا با ولایتم کردی

آمدی و هدایتم کردی

دل من در کفت اسیر بود

به دخیل تو مستجیر بود

گر شود ثروتم سلیمانی

باز هم بر درت فقیر بود

شکر حق می کنم صدای بلند

حضرت هادی ام امیر بود

آبرو خرج می کنی بس که

کرم سفره ات کثیر بود

شب میلاد تو به ذی الحجه

مطلع شوکت غدیر بود

ریشه ناب اعتقاد علی

پسر حضرت جواد علی

دوست دارم گدای تو باشم

سائل دست های تو باشم

مثل بال و پر کبوترها

دائماً در هوای تو باشم

دوست دارم که از زمان ازل

تا ابد خاک پای تو باشم

نیمه شب های ماه ذی الحجه

زائر سامرای تو باشم

یا دعای قنوت من باشی

یا قنوت دعای تو باشم

ما فقیریم سفره ای وا کن

سامرایی حواله ی ما کن

با تو این عقل ها بزرگ شدند

اعتقادات ما بزرگ شدند

پای دل های شیعیان آن قدر

گریه کردید تا بزرگ شدند

با نگاه تو با محبت تو

اِبن سکّیت ها بزرگ شدند

خوب شد بچه های هیئت ما

پای درس شما بزرگ شدند

بچه های قبیله ما با

کربلا کربلا بزرگ شدند

بی تو دل های ما بهار نداشت

مثل یک شاخه ای که بار نداشت

علی اکبر لطیفیان

 

آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف


حضرت زهرا(س)-شهادت(زبان حال حضرت زینب(س))

 

آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف

چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف

هر چه این جا هست چشمان مرا خون کرده است

رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف

گاه دل خون توایم و گاه دل خون پدر

«وای بابا!» یک طرف «ای وای مادر!» یک طرف

از کنار تو که می آید به خانه ناگهان

بر سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف

من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم

غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف

مثل آن روزی که افتادی می افتد بر زمین

پیکر من یک طرف، او یک طرف، سر یک طرف

من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم

زیر گردن یک طرف، رگ های حنجر یک طرف

وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها

گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف

درین شب ها ز بس چشم انتظاری می‏برد زهرا

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

درین شب ها ز بس چشم انتظاری می‏برد زهرا

 پناه از شدّت غم ها، به زاری می‏برد زهرا!

ز چشم اشک بار خود، نه تنها از منِ بی دل 

 که صبر و طاقت از ابر بهاری می‏برد زهرا

اگر پشت فلک خم شد چه غم؟! بار امانت را

 به هجده سالگی با بردباری می‏برد زهرا

زیارت می‏کند قبر پیمبر را به تنهایی

 بر آن تربت گلاب از اشک جاری می‏برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طی می‏شود، امّا

 همه شب لذّت از شب زنده داری می‏برد زهرا

نهال آرزویش را شکستند و، یقین دارم

 به زیر گِل هزار امیّدواری می‏برد زهرا

اگر چه پهلویش بشکسته، در هر حال زینب را

 به دانشگاه صبر و پایداری می‏برد زهرا

شنید از غنچۀ نشکفته‏اش فریاد یا محسن!

 جنایت کرده گلچین، شرمساری می‏برد زهرا!

به باغ خاطرش چون یاد محسن زنده می‏گردد

 قرار از قلب من با بی قراری می‏برد زهرا

به هر صورت که از من رخ بپوشد، باز می‏دانم

 که از این خانه با خود یادگاری می‏برد زهرا!



جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را

 ولی از بس ستم دیده، نمی‏خواهم جوانی را!

الا ای خاتم پیغمبران! برخیز و بین حالم

 فلک با رفتنت بگرفت از من، شادمانی را

اگر خواهی بدانی خصم با زهرا چه ها کرده؟!

 مپرس این ماجرا از من، ببین قدّ کمانی را!

حمایت از امام خویش کردم آن چنان بابا!

 که بر من داد دشمن هم نشان قهرمانی را!

پدر! این روزها بنشسته می‏خوانم نمازم را

 مفصّل خوان ازین مجمل، حدیث ناتوانی را

چه باک ار غصب شد حقّ من و حیدر؟ که در محشر

 کند بر پا خدایم دادگاه حق ستانی را

ز چشم کودکان خود، رخم را می‏کنم پنهان

 که تا نیلی نبینند این عذار ارغوانی را

سخن کوتاه (انسانی)! بگو بر آن گلی نالم

 که دیده در بهار خویشتن رنگ خزانی را!

چون خدا خلقت صدیقۀ کبری می‏کرد

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

چون خدا خلقت صدیقۀ کبری می‏کرد

 صورت عصمت خود را متجلی می‏کرد

ازدواج علی و فاطمه با آن برکات

 چشمه‏ای بود که پیوند دو دریا می‏کرد 

مرتضی، چشم خدا بود و، خدا را می‏دید

 هر زمان بر رخ زهراش تماشا می‏کرد

گر چه بسیار ز همسایه مرارت ها دید 

 بهر همسایه دعا، در دل شب ها می‏کرد 

کی روا بود که سیلی خورد از نامحرم

 آن که مخفی رخش از دیدۀ  اعمی می‏کرد

پشت دین تا به ابد راست نمی‏شد دیگر

 گر نه او سینه سپر در بر اعدا می‏کرد

باغ در آتش و، گل پرپر و، بشکسته نهال

 باغبان مُهر به لب، داشت تماشا می‏کرد!

در چنان صحنۀ حساس، پی حفظ امام

 بهترین کار همان بود که زهرا می‏کرد

بهترین لحظۀ ایام (موید) آن بود

 که مدیح علی و فاطمه، انشا می‏کرد

درین خاک، آرمیده همسر من

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

درین خاک، آرمیده همسر من

 که بی او خاک عالم بر سر من

همه شب اختران آسمانی

 برون آبند، الا اختر من!

همین جا از کفم افتاد و گم شد

 سلیمانی نگین، انگشتر من!

چراغ آرید و اینجا را بگردید

 که در این خاک گم شد گوهر من!

همین جا، با نسیمی ریخت بر خاک

 گل پر خاک و پر خون پرپر من

گلابی بر مزار او بیفشان

 به آب دیده، ای چشم‏تر من!

تو زیر خاک و من بر بستر خاک

 و لیکن نیست مرگت باور من

چنان داغ تو آتش زد به جانم

 که خیزد شعله از خاکستر من

تو ای پرپر به باغ نوجوانی

 گل من! یاس من! نیلوفر من!

بنوش از آب کوثر، گر چه بی تو

 پر از خون کرده ساقی، ساغر من!

(ریاضی)! ساحت خلد برین ست

 حریم دختر پیغمبر من



بیشتر مهر پدر جانب دختر گیرد

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

مرد اگر خانه به گلزار جان برگیرد

 دل او، باز هوای سر و همسر گیرد

گر چه فرزند، عزیزست چه دختر چه پسر

 بیشتر مهر پدر جانب دختر گیرد

بارها گفت نبی: فاطمه چون جان منست

 که گمان داشت کسی جان پیمبر گیرد؟!

بارها گفت که آزار وی، آزار منست

 کاش می‏بود که گفتار خود از سر گیرد

کاش می‏بود در آن کوچه، نبی تا که مگر

 راه بر قاتل دختر، پی کیفر گیرد

کاش می‏بود که از خادمه‏ی دختر خویش

 خبری از سبب سوختن درگیرد

کاش می‏بود پیمبر که ز اسماء پرسد

 که: چرا دختر من روی ز همسر گیرد؟!

کاش می‏بود که آن شب، جسد فاطمه را

 گاه بر دوش علی، گاه پیمبر گیرد

کاش می‏بود در آن شام غریبان که به دست

 اشک غربت مگر از چهره‏ی حیدر گیرد

کاش می‏بود که اطفال یتیم او را

 بدهد تسلیت و بوسد و در برگیرد

کاش می‏بود در آن نیمه‏ی شب ها، که حسین

 خیزد از خواب و بهانه پی مادر گیرد

چه غم از وحشت فرداست؟ که (آواره‏ی) او

 دامن فاطمه را در صف محشر گیرد


دخترم! خوش آمدی، جای تو در دنیا نبود

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

دخترم! خوش آمدی، جای تو در دنیا نبود

 بی‏وجود تو، صفا در گلشن عقبی نبود

جان بابا! بارها مرگ از خدا کردم طلب

 بی تو جز خونِ جگر در دیده‏ی زهرا نبود

دخترم! آن شب که من دست علی دادم تو را

 جای پنج انگشت سیلی در رخت پیدا نبود!

جان بابا! نقش این سیلی گواهی می‏دهد:

 هیچ کس مثل من و مثل علی: تنها نبود!

دخترم! روزی که بر ماه رخت سیلی زدند

 هر چه می‏پرسم بگو، آیا علی آنجا نبود؟!

جان بابا! بود، اما دست هایش بسته بود!

 چاره‏یی جز صبر بین دشمنان، او را نبود

دخترم! آیا حسینم دید مادر را زدند؟!

 شاهد این صحنه آیا بود زینب؟ یا نبود؟!

جان بابا! لرزه بر اندامشان افتاده بود

 ذکرشان جز یا رسول‏اللَّه و یا اُمّا نبود

دخترم! با آن همه احسان که دید امّت ز من

 بوسه‏ی گلْ میخِ در اجر ذَوِی القُربی نبود!

جان بابا! خانه پر گردید از دشمن، ولی

 هیچ کس جز فضّه و دیوار و در با ما نبود!

دخترم! چون سینه‏ی مجروح تو آسیب دید

 درد آن جز در درون سینه‏ی بابا نبود!

جان بابا! سوز آن از نظم (میثم) سر کشید

 ور نه تا این حد شرر از شعر او پیدا نبود


آتش به بيت ام ابيها روا نبود

گيرم كه خانه خانه ي وحي خدا نبود

آتش به بيت ام ابيها روا نبود

آن بانويي كه حرمت قرآني اش سزاست

در كوچه اش تهاجم اعدا سزا نبود

در آستان خانه ي او دود بهر چيست

آل رسول تازه مگر در عزا نبود

احمد مگر سلام به او بارها نداد

زهرا مگر زاهل همين هل اتا نبود

پرداخت شد بهاي رسالت عجب چه زود

پس بيعت ولاي علي بي بها نبود

حالا چه وقت مجلس شوراي رهبر است

حيدر مگر خليفه ي دين خدا نبود

اي قوم اين همه عجله از براي چيست

مولا مگر به غسل رسول خدا نبود

در كار خير اين همه راي خلاف چيست

حالا كه وقت شبهه و چون و چرا نبود

در شهرتان همايش نا مردي از چه روست

بازوي دين سزاي غلاف جفا نبود

نامردي است ضربه به گل بي هوا زدن

آيا هجوم سيلي تان بي هوا نبود؟

حتي صداي سيلي تان تا بقيع رفت

اين كار غير زاده ي قوم دغا نبود

اين ماجرا حماسه ي زهرا شناسي است

كوثر مگر شناسه ي خير النسا نبود

سروده ي محمود ژوليده

اي خدا صبر بده در غم بي مادر ي ام

سخت لبريز شده عاطفه ي دختر ي ام

مادرم كو كه كِشد دست نوازش به سرم

يا مرا هم ببرد يا كند از غم بري ام

خانه داري شده كار من طفل معصوم

نيست اي مادر من تجربه ي مادري ام

زير بار غم سنگين تو من مي ميرم

گر تسلي ندهي يا نكني دلبري ام

فضه فكر من و فكر حسنين است ولي

من غم خانه نشين دارم و از خود بري ام

تربت مخفي تو هست همه دلخوشي ام

همه آرامشم اين است كه من كوثري ام

گل بستر نظرم را به خودش جلب كند

تا زيادم نرود زخم تو اي بستري ام

با نگاه در و ديوار شود پايم سست

پشت در زائر قبر پسر آخري ام

كاشكي رنگ در خانه عوض مي گرديد

من خودم سوخته از اين در خاكستري ام

اي خدا شكر كه بابا و برادر دارم

واي از آن دم كه سر نيزه كند سروري ام

زير خورشيد سرت محمل بي سايه رود

تابشي كن كه نبينند به بي معجري ام

 سروده ي محمود ژوليده

 

به گنج سینه ی من درد بی دوا دادند

به اهل بیت رسول خدا بلا دادند

مدینه مزد رسالت به نقد پردازد

اگر چه اجرت ما را سوا سوا دادند

مرا به کوچه،علی را به خانه بنشانند

به زخم مهلک بازوی من دوا دادند

چو نامه ی فدکم را مطالبه کردم

جواب خواسته ام را چه بی هوا دادند

برای غصب خلافت به نام نصب امام

پس از رسول خدا حکم ناروا دادند

به انحراف کشاندند فکر مردم را

به خویش منصب وعنوان وپیشوا دادند

حکومت نبوی را به سلطنت بردند

خلافت علوی را به انزوا دادند

لباس ظاهر دین را به حق تهی کردند

به رای خویش به اسلام محتوا دادند

حساب دین وسیاست ز هم جدا کردند

چه زشت نسبت مارا به سوا دادند

منافقین چو لوای عدالت افکندند

به ظالمین سقیفه نشین لوا دادند

علی دگر به دعایم الهی آمین گو

به استغاثه ی من حاجتی روا دادند

سروده ی محمود ژولیده

 

تا به کی آقای ما تنهاست یا زهرا مدد

تا به کی آواره در صحراست یا زهرامدد

تا به کی خیمه نشین آستان غیبت است

شیعه را این غصه غم افزاست یا زهرا مدد

ماجرای غیبت از مولای ما آغاز شد

این همان غمهای عاشوراست یا زهرا مدد

قصه ی سرداب هم از بیت الاحزان شد شروع

جای این ویرانه در دلهاست یا زهرا مدد

قصه ی غصب فدک پایان یک سیلی نبود

آری این ارثیه ی طاهاست یا زهرا مدد

دردها تبعیدها زنجیرها آزارها

تا هنوز این ماجرا بر جاست یا زهرا مدد

فاطمی گشتن بنای کربلایی بودن است

چون حسینی بودن از اینجاست یا زهرا مدد

آن مسلمانی که بی مهر تو دارد ادعا

حکم اووالله بی امضاست یا زهرا مدد

آخر ای منصور از منصور امت دست گیر

نام تو انسیه ی حوراست یا زهرا مدد

گر بیاید انتقامت را بگیرد مهدی ات

بر لبش این زمزمه زیباست یا زهرا مدد

 سروده ی محمود ژولیده

 

گيرم كه خانه خانه ي وحي خدا نبود

آتش به بيت ام ابيها روا نبود

آن بانويي كه حرمت قرآني اش سزاست

در كوچه اش تهاجم اعدا سزا نبود

در آستان خانه ي او دود بهر چيست

آل رسول تازه مگر در عزا نبود

احمد مگر سلام به او بارها نداد

زهرا مگر زاهل همين هل اتا نبود

پرداخت شد بهاي رسالت عجب چه زود

پس بيعت ولاي علي بي بها نبود

حالا چه وقت مجلس شوراي رهبر است

حيدر مگر خليفه ي دين خدا نبود

اي قوم اين همه عجله از براي چيست

مولا مگر به غسل رسول خدا نبود

در كار خير اين همه راي خلاف چيست

حالا كه وقت شبهه و چون و چرا نبود

در شهرتان همايش نا مردي از چه روست

بازوي دين سزاي غلاف جفا نبود

نامردي است ضربه به گل بي هوا زدن

آيا هجوم سيلي تان بي هوا نبود؟

حتي صداي سيلي تان تا بقيع رفت

اين كار غير زاده ي قوم دغا نبود

اين ماجرا حماسه ي زهرا شناسي است

كوثر مگر شناسه ي خير النسا نبود

سروده ي محمود ژوليده

 

اولین مظلوم عالم آه را گم کرده است

رهبر راه خدا همراه را گم کرده است

یک توقف پشت در صد بغض مانده در گلو

تا کنار قبر مخفی چاه را گم کرده است

هیچ فانوسی دگر در کوچه ها روشن نبود

نیمه شب خورشید یثرب ماه را گم کرده است

انتهای شب صدای زخمی اش آید بگوش

اختیار از ناله ی شبگاه را گم کرده است

تا اذان صبح از بس ناله زد خوابش گرفت

خواب دید آن شب حسینش راه را گم کرده است

ابرهای بی صدا از دیده اش دریا گرفت

رعد و برق نعره اش ناگاه را گم کرده است

یاد آن روزی که گفتا مجتبی نجوا کنان

گامهای مادرم درگاه را گم کرده است

درد تنهایی خود را با که گوید مرتضی

با که گوید شیعه ای آگاه را گم کرده است

شهر اشباه الرجال اینجاست ای زهرائیان

امت بی درد اردوگاه را گم کرده است

کاش از این بیشتر پنهان نماند منتقم

عصر عاشورائیان خونخواه را گم کرده است

سروده محمود ژولیده

 

بیا بیا که دلم دارد آرزوی تو را

تمام عمر بحق کرده جستوی تورا

اگر به میکده افتادراه من روزی

نمیزنم به لب خویش جز صبوی تورا

خدا نیاورد آن لحظه را که مرگ آید

بدون آنکه ببینم رخ نکوی تورا

گل از لطافت و پاکی اگر چه مشهود است

ندیده در همه ی عمر رنگ و بو ی تورا

جنون گرفته و بالم رها نمی سازد

به حیرتم شدم عاشق ندیده روی تور

به پای محکمه ی حق گناه بی حد است

اگر نداشته باشم دمی وضوی تورا

خوش آن زمان که بیایی به دیدنم آقا

به روی چشم نهم خاک مشکبوی تورا

اگر یقین کنم آقا که جمعه می آیی

رها نمی کنم هرگز دمی صبوی تورا

سرشک تلخ ببارم به یاد بانویی

که بغض بسته ز داغش ره گلوی تورا

 سروده ی حبیب الله موحد

 

به لحظه ای که در آن شعله ها نوا کرده

برای آمدنت مادرت دعا کرده

برای اینکه بگیری تو انتقامش مرا

میان نافله هایش چه ناله ها کرده

اگر که شیعه شدیم اعتقاد مااین است

به یمن توست به ما هم گر اعتنا کرده

تو گفته ای که بود الگوی تو مادر تو

همان که شیر خدا بر وی اقتدا کرده

هزار سال گذشته هنوز عزاداری

تمام عمر تو را غصه اش عزا کرده

شنیده ام که بدست شماست پیرهنش

نگه به پیرهنش بادلت چها کرده

برای زخم کبودش بیار دارویی

همان که بهر ظهورت خدا خدا کرده

سروده ی جواد حیدری

 

ای که فقط مقام تو خیر النسا شده

لعنت برآنکه منکر صدق شما شده

جایی که انبیا همگی سائلند وبس

لعنت برآنکه آمده وبی حیا شد

 تو دختر رسول ترین برگزیده ای

احمد برای توست اگر مصطفی شده

شیعه شدن که روزی هر کس نمی شود

هر کس که شیعه شده ز عطای شما شده

 در سجده ات که تا به سحر طول می کشید

شد عاقبت به خیر هر آنکه دعا شده

بعد از ولایت تو و تصدیق تو دلم

احساس می کنم چقدر با خدا شده

تو مادری نمودی و ما را خریده ای

تو خواستی که خاک من از کر بلا شده

ما را ببخش نوکر خوبی نبوده ایم

گاهی اگر غلام شما بی وفا شده

تکلیف محوریست مرام تو تا ابد

در این مسیر عمر جوانت فدا شده

تکلیف ماست تابه فرج منتظر شدن

این امتحان سخت که تکلیف ما شده

 ما را به سوی مهدی تو می کشد ولی

دوران ما زدوری او پر بلا شده

این نیز از مجاری فیض خود شماست

پایم اگر به مجلس این روضه وا شده

سروده ی جوادحیدری

 

زهرایت ای علی جان جزنیمه جان ندارد

امید زنده ماندن در این جهان ندارد

خواهم که اشک غربت از چهرات بگیرم

شرمنده ام که دیگر دستم توان ندارد

جز فضه کس نداند در پشت در چها شد

من لب نمی گشایم محسن زبان ندارد

هرکس سراغم آمد با او بگو که زهرا

قدرش عیان نگردید قبرش نشان ندارد

حتی یهودیان هم در خانه در امانند

در بین خانه ی خود زهرا امان ندارد

سروده ی حاج حبیب الله موحد

 

زهرای من غمت بخدا می کشد مرا

ظلمی که شد به تو جفا می کشد مرا

رخسار نیلگون شده از سیلی ستم

پنهان نمودنت ز وفا می کشد مرا

دست مرا رضای خدا بسته نازنین

بی یاوری تو به بلا می کشد مرا

پرپر شدی ز ظلم عداوت برابرم

دوری روی تو بخدا می کشد مرا

هنگام غسل تو شب وروزم یکی شده

دیدم به پیکر تو چها می کشد مرا

پشت و پناه من همه دم یاری تو بود

کردی به خصم خویش دعا می کشد مرا

ای مهربان ودلبر محنت کش علی

هجرت بدون چون وچرا می کشد مرا

بسیار طعنه از کس و ناکس شنیده ام

دشمن جداو دوست جدامی کشد مرا

یک سو غم تو دارم و سویی غریبه ام

اما حدیث کرب وبلا می کشد مرا

سروده ی حاج حبیب الله موحد 

 

باغ را آتش کشیدند و گل و گلزار سوخت

یاس در پشت در اما با در و دیوار سوخت

گرچه اتش بر نبی و آل او باشد حرام

سینه ی گل از فشار تیزی مسمار سوخت

شعله ی سرکش چنان در پیچ و تاب افتاده بود

کز تب و تابش دل ایثار هم بسیار سوخت

یک طرف گل بود و غنچه سوی دیگر خشم و کین

گلشن امن الهی در میان نار سوخت

چهره ای را که خدا هم از محبت دوست داشت

شد کبود از ضربت سیلی و آتشبار سوخت

تا که در بر سینه ی انسیه الحورا ننشست

دل شکست از این مصیبت دیده از دیدار سوخت

باغبان در باغ بود اما دو دستش بسته بود

پیش چشمان تر او دلبر و دلدار سوخت

آنکه گلبرگ شقایق بر رخش جا می گذاشت

بهر یاری کردن مولای خود خونبار سوخت

گل کجا و تازیانه، سیلی و ضرب لگد

در میان حسرت غم مادر احرار سوخت

خانه زاد حق تعالی از جفا خانه نشین

قلب عالم از نوای حیدر کرار سوخت

لرزه جسم غنچه ها و شرم روی باغبان

گوئیا عرش و فلک را کینه ی کفار سوخت

یادگاری را که پیغمبر سفارش کرده بود

گاه بازو گشت نیلی و گهی رخسار سوخت

سروده ی حبیب اله موحد

 

عشق حیران زتولای من است

واله و غرق تماشای من است

زینبم دختر غم پرور من

گوش کن از تو تمنای من است

هرچه خواهی تو مرا سیر ببین

کاخرین ساعت دنیای من است

گرچه از ضربت در می میرم

قاتلم غربت مولای من است

پیش چشم حسنم در کوچه

لاله گون بازو و سیمای من است

دخترم نزد تو هستم مهمان

از تو ای ماه تقاضای من است

که پدر را نگذاری تنها

کو امید من و رویای من است

بر حسین و حسنم مادر باش

که حزین سینه ی گلهای من است

خون پیراهن من را زینب

کن نهان از پدرت رای من است

کربلا می روی و می بینی

غرق خون گلشن و گلهای من است

جای من بوسه بزن حنجر او

کو گل بی کس و تنهای من است

سروده ی حبیب اله موحد

 

دگر بیت الحزن شد خانه ی من

فلک بر هم زده کاشانه ی من

الهی ننگرد مردی در عالم

چنین دردی که شد هم خانه ی من

غریبی در وطن آمد سراغم

شده لبریز غم پیمانه ی من

مدینه گریه کن با من در این غم

که گشته آشنا بیگانه ی من

مرا چون شمع سوزان آب کردند

در آتش سوخته پروانه ی من

شکسته پهلوی تنها امیدم

شده غرقه بخون جانانه ی من

ربود از کینه گلچین غنچه ام را

گل نورسته ی دردانه من

از آن روزی که آوایش شنیدم

بود خونین دل دیوانه ی من

شبانه ماه را در خاک کردند

دگر خاموش گشته خانه ی من

خداوندا توئی آگه زحالم

که پرپر شد گل و گلخانه ی من

علی دیگر دل آرامی ندارد

زدستم رفت آن فرزانه ی من

سروده حبیب اله موحد

 

دارد زمان آمدنت دیر می شود

دارد جوان سینه زنت پیر می شود

وقتی به نامه عملم خیره می شوی

اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود

کی این دل رمیده ی من هم زُهیروار

در دام چشم های تو تسخیر می شود؟

این کشتی شکسته ی طوفان معصیت

با ذوق دست توست که تعمیر می شود

حس می کنم که پای دلم لحظه ی گناه

با حلقه های زلف تو درگیر می شود

در قطره های اشک قنوت شب شما

عکس ضریح گمشده تکثیر می شود

تقصیر گریه های غریبانه ی شماست

دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود

سروده وحید قاسمی

 

ای آخرین سلاله زهرا بیا بیا

چشم انتظار روی تو مانده دو چشم ما

در روزگار تلخ و پر از حس بی کسی

بعد از خدا امید دلم هست بر شما

من با خیال آنکه تو از راه می رسی

با تو روانه می شوم ان سوی ناکجا

یک عمر انتظار تو را صبر کرده ام

با سختی و خوشی  تمامی لحظه ها

فصل خزان و سردی غیبت کشنده است

فکری به حال این دل ما کن در این هوا

بی تو نگاه آینه ی دل کدر شده

بهتر همان که خرد شود زیر دست و پا

حالا به فرض اینکه نصیبم نمی شوی

سر می کنم به یاد تو بی چون و بی چرا

سروده ی محمد حسن بیات لو

 

 

رازها داری درون سینه پنهان ای بقیع

نیست چشمی که نباشد بر تو گریان ای بقیع

گر شود روزی سکوت خویشتن را بشکنی

هستی از غم می شود بی تاب و حیران ای بقیع

لاله و یاس و شقایق پرپر از باد خزان

خفته در آغوش تو از باغ جانان ای بقیع

مجتبی دلبند زهرا با دل صد چاک او

گشته از زهر جفا نزد تو مهمان ای بقیع

باقرالعلم النبی و صادق و سجاد را

همچو جان بنموده ای در خویش پنهان ای بقیع

خلق می گویند زهرا خفته در آغوش تو

ریخته بر روی تو اشک فراوان ای بقیع

ای زمین مهمان نوازی کن شکسته پهلویش

پشت درب خانه از بیداد عدوان ای بقیع

بازوی او زخمی و رخساره اش باشد کبود

رحم کن قلب پیمبر را مسوزان ای بقیع

حضرت پیغمبر از نزدیک باشد ناظرت

بیش از این هرگز مکن او را پریشان ای بقیع

روزگاری گنبد و گلدسته هایی داشتی

آب بستند و تو را کردند ویران ای  بقیع

درب های تو برروی زائرانت بسته است

نیست راحت بهر دیدار تو مهمان ای بقیع

کاش می شد مهدی زهرا زغیبت می رسید

تا که می شد جلوه گر آن قبر پنهان ای بقیع

عالم امکان رها می شد زجور ناکسان

خاک کویت می شد از نو چون گلستان ای بقیع

گرچه داری قلبی از آتش فروزانتر ولی

می شود هر قلب سوزان در تو درمان ای بقیع

ای نگین حلقه ی عالم زغربت غم مخور

عاقبت روزی شود رنج تو پایان ای بقیع

سروده حبیب اله موحد

 

شب تاریک کنار تو به سر می آید

نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده ست

خار هم پیش شما گل به نظر می آید

ونبوت به دوتا معجزه آوردن نیست

از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست

وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید

پای یک  خط تعالیم تو بانو!  ولله

عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین

چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر

ملک الموت پی چند نفر می آید؟!

سروده کاظم بهمنی

 

خدایا آن همه تجلیل پس کو

تبسم های میکائیل پس کو

ذوالقربای پیغمبر غریبند

خدایا حرمت فامیل پس کو

امید من به این عجل وفاتی است

رسیده وقتش عزرائیل پس کو

سراپای خلیل آتش گرفته

گلستان تو جبرائیل پس کو

و موسی غرق شد فرعون زنده است

واعجاز خدای نیل پس کو

میان کوچه ها محشر به پا شد

صدای صوراسرافیل پس کو

دریغ از یک سلام خشک و خالی

خدایا آن همه تجلیل پس کو

سروده مهدی پور پاک

 

تا دست را به قبضه ی شمشیر می برم

عالم گواه می شود این را که حیدرم

فرمان حق رسیده علی جان! صبور باش

بانو!نمی شود که از این امر بگذرم

اینها که با طناب به دنبالم آمدند

از یاد برده اند که من مرد خیبرم

امرم به صبر کرده خدا، ورنه هیچکس

قادر نبود تا که بیاید برابرم

دست خدا اگر که به روی دلم نبود

هرگز طناب خیره نمی شد به پیکرم

بانو! بمان  تو را بخدا پشت در نرو

هی آیه آیه زرد نشو فصل کوثرم

اصلا مهم که نیست برایم تمام شهر

دشمن شوند، تا که تویی یار و یاورم

سروده علی اصغر ذاکری

 

خاری به چشمهای من انگار می کشی

وقتی که آه از دل خونبار می کشی

با خرمنی سپید زگیسوی خود مرا

روزی هزار بار تو بر دار می کشی

بر زانوان بی رقمت راه می روی

بر شانه غصه ی بسیار می کشی

انگار سوی چشم تو از بین رفته است

اینگونه هی تو دست به دیوار می کشی

شانه به موی دختر دردانه می زنی

دستی بر ان نگاه گهربار می کشی

جاروی خانه... پخت غذا... روز آخری

داری چقدر از این بدنت کار می کشی

این رو گرفتن تو مرا کشت ... از چه رو

چادر به روی دیده و رخسار می کشی

ازاین نفس نفس زدنت خوب واضح است

دردی که از جراحت مسمار می کشی

ای قبله ی کبود که با هر نگاه خود

طرحی ز آتش در و دیوار می کشی

خود را درست لحظه ی پرواز از قفس

من را شبیه مرغ گرفتار می کشی

خانه خراب گشتم و با رفتنت مرا

داری به زیر این همه آورا می کشی

دیگر به غیر مرگ دعایی نمی کنی

حالا که آه از آن دل خونبار می کشی

سروده هادی ملک پور

 

پوشیده است روت چرا پیش همسرت

شاید کبودتر شده روی منورت

دارم فدای شرم و حیای تو می شوم

دیگر شکسته هیبت مرد تناورت

هی آه می کشی نکند درد می کشی

این دستمال چیست چرا بسته ای سرت

فکر دلم نباش کمی درد و دل بکن

این نیمه ی تو است نشسته برابرت

انگار زخم ها دهن بازکرده اند

چون سرخ تر شدند دو سه جای پیکرت

غمخانه کرده اند پسرهات خانه را

اما نپرس از دل و از حال دخترت

دستان او به دسته ی دستاس کوچک است

رحمی بکن به کوچکی اش جان مادرت

حالا برات هرچه توان مانده جمع کن

یکدفعه پاشو، پر بکش از کنج بسترت

بگذار عطر و بوت بپیچد به خانه مان

نگذار چاه باشد و نجوای حیدرت

سروده علی اصغر ذاکری

 

گیرم که خانه هم نه، فقط آشیانه بود

آتش زدن به آن به کدامین بهانه بود

با زور ریختند گروهی به خانه مان

جایی که رفت و آمد آن محرمانه بود

چشمان میخ در آن دود کور شد

گم کرده راه رو به وجودم روانه بود

بعد از عذاب آتش و دیوار میخ در

وقت قلاف و مرحله ی تازیانه بود

گفتم خدا کند که نبیند چه می کشم

افسوس دید، دخترم آنروز خانه بود

...

زینب ببخش طاقت بازوم کم شده

از دستم این وسیله که افتاد شانه بود

مهر میان مادر و دختر به جای خود

این چند سال رابطه مان عاشقانه بود

امروز هم گذشت ولیکن برای تو

پایان لحظه های خوش کودکانه بود

سروده ی علی اصغر ذاکری

 

من رفتنی هستم دگر یاور نداری

مظلوم! با مظلومه ات کاری نداری

تا رفع زحمت کردنم چیزی نمانده

فردا در این بستر تو بیماری نداری

مثل جنین زانو بغل کردن ندارد

خانه نشین! گیرم طرفداری نداری

با چه دردت را بگو عیبی ندارد

وقتی که غم داری و غمخواری نداری

وقتی که دفنم می کنی آقا بمیرم

تاریک تر از آن شب تاری نداری

مردم اگر از تو سراغم را گرفتند

از قبر من مولا خبرداری نداری

دیگر خداحافظ، حلالم کن علی جان

جان تو جان بچه ها کاری نداری

سروده حامد خاکی

 

دیگر کنار بستر من دیده تر مکن

درد دل غریب مرا بیشتر نکن

وقتی که من به روی تو در باز می کنم

این قدر بر زمین زخجالت نظر مکن

هنگام غسل دادن و دفنم فقط علی

یک تن زدشمنان خودت را خبر مکن

اصلا چرا تو این همه غمگین نشسته ای

زانو بغل مگیر مرا خون جگر مکن

با زینبم وصیت من شد که بعد از این

از کوچه های تنگ مدینه گذر مکن

بانوی خانه ی توام و کار می کنم

پرسش از این خمیدگی و این کمر مکن

در کوچه هم مغیره به تو  خنده می کند

از کوچه ای که می گذرد او گذر مکن

راحت برو به بستر خود خواب ناز کن

شبها کنار بستر من دیده تر مکن

سروده حسن بیات لو

 

حضرت زهرا(س)-شهادت

عزیز من چه شده دست بر کمر داری

گذشته نیمه ای از شب هنوز بیداری؟

دوباره پیرهنت پر ز خون شده مادر

برای شستن این جامه درد سر داری

دعا نکن اجلت زودتر از من برسد

فقط بگو چه کنم تا که دست برداری

سه ماه گوشه این خانه بستری هستی

سه ماه می شود اما هنوز بیماری

اگر چه زخم تو را شسته ام ولی انگار

به باغ پیرهنت باز لاله می کاری

به یاد محسن خود باز می روی از حال

زیاد فکر نکن، مادرم نکن زاری

تن تو آب شده بی رمق شده اما

هنوز عین سپاه علی علم داری

همین که قوت قلب پدر شدی کافی ست

نیاز نیست بگیری به دوش خود باری

سه ماه می گذرد از اصابت مسمار

ولی دوباره از این زخم، خون شده جاری


در را که با شتاب لگد وا نمی کنند 
دیوار را که صفحه گلها نمی کنند

گلبرگ یاس را که با آتش نمی کشند
سیلی نصیب صورت حوراء نمی کنند

آتش به درب خانه ی رهبر نمی زنند
توهین به بیت و سرور مولا نمی کنند

با کودکان خانه که مشکل نداشتند
رحمی چرا به گریه ی آنها نمی کنند

مردم به جای بیعت و همیاری امام
غربت نصیب رهبر تنها نمی کنند

در پیش چشم غیرت مردانه ی کسی
حمله به دست و بازوی زنها نمی کنند

زن را به قصد کشت به کوچه نمی زنند
جمعی اگر زدند تماشا نمی کنند

کاری اگر به دست تماشاگران نبود
دیگر گره ز کار عدو وا نمی کنند

حتی اگر سفارش پیغمبری نبود
اینگونه با ولای علی تا نمی کنند

دردا که درد دین به دل اهل خدعه نیست
حیله گران ز توطئه پروا نمی کنند

محمود ژولیده

هر که با زهراست احساس سخاوت می کند
« مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند»

دست پخت فاطمه نان است و نانش جذبه است
هر که شد یکبار سائل کم کم عادت می کند

حضرت جبریل یک جلوه است ، ذاتا وحی را....
....فاطمه تا قلب پیغمبر هدایت می کند

فرشیان... نه عرشیان هم رو به او می ایستند
در میان خانه اش وقتی عبادت می کند

مرتضی بر فاطمه یا فاطمه برمرتضی !!!
کیست که بر دیگری دارد امامت می کند؟!

هرچه مولا مدح خود را کرد مدح فاطمه است
آینه از شان همتایش حکایت می کند

روز محشر که بیاید کار دست فاطمه است
مرتضی می ایستد ، زهرا قیامت می کند

***
رشته ای از چادرش هم دست ما باشد بس است
رشته ای از چادرش ؟!....آری... شفاعت می کند

                     علی اکبر لطیفیان


« تشیع آیینه »

ایام جانسوز فاطمیه و سالروز شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا (س)
را تسلیت و تعزیت عرض می نماییم.

 

چنان زنای دل فاطمه (س) فغان برخاست.           که جای جای مدینه به الامان برخاست.
شکست شهپر جبریل از شکستن پهلو            که دود آه ملائک در آسمان برخاست.
چو گشت سینه سپر در مقابل مسمار            پسر به یاری مادر، در آن میان برخاست.
چو دست بسته علی (ع) را ز خانه اش بردند            یگانه همسر او با قد کمان برخاست.
گرفت دامن او را ، رها نکرد ز کف           که تازیانه قنفذ به ترجمان برخاست.
چو گشت فاطمه (س) نقش زمین به یاری او           چهار ساله گلی در بر خزان برخاست.
حدیث کوچه چه گویم که مجتبی (ع) داند          چو خورد فاطمه (س) سیلی، ز جا چه سان برخاست.
قسم به غربت مظلومی علی (ع) ، زهراء (س)           برای حفظ ولایت، به بذل جان برخاست.
خموش شاعر « ژولیده » ، دم مزن دیگر              که ناله از جگر صاحب الزمان (عج) برخاست.

*****

« تشیع آیینه »

نیمه شب تابوت را برداشتند            بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان                  وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او                   آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی             باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب          تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراه‌شان             مشعل سوزان‌شان از آه‌شان
ابرها گریند بر حال علی                 می‌رود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق              اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت                   مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی                بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهسته‌تر            می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر
این تنِ آزرده باشد جان من             جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیله‌ی قدر من است             من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفام‌تر               هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست              چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست              بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت              مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید             همرهان، همراه او خاکم کنید.

شاعر : علی انسانی

 

آن فرقه ای که تیشه به نخل فدک زدند.                    بر زخم قلب ختم رسولان (ص) نمک زدند.
مهدی (عج) ! بیا ، ز قاتل مادر سؤال کن ؛                   زهرا چه کرده بود ، که او را کتک زدند ؟

 

 الا ای چاه ! یارم را گرفتند       گلم ، عشقم ، بهارم ، را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی       همه دار و ندارم را گرفتند.

فاطمیه


فاطمیه قصه گوی رنجها است         بهترین تفسیر سوز مرتضی است

فاطمیه جنگ اشعار علی است         شرح حال چشم خونبار علی است

فاطمیه  شعر داغ  لاله   است             قصه  زهرای  هجده ساله است

فاطمیه  آتش  افروز دل است           احتجاجش یک کتاب کامل است

فاطمیه سینه چاک درد ها است         شاهد  نامردی   نامرد   هاست

فاطمیه     مهر زد  تاریخ  را           در دل  آتش  گدازد  میخ   را

فاطمیه سوخت درب خانه ای            شمع  را  کشتند با  پروانه   ای

فاطمیه  سوز دل  را ساز کرد           دفتر داغ  علی  را   باز   کرد

فاطمیه شرح  دیوارودر است             در مقام صبر زینب پرور است

فاطمیه   ناله  زهرا  می زند              داد   مظلومی   مولا   می رند

فاطمیه   آتشی   افرو ختند                خیمه های  کربلا را  سوختند

فاطمیه   فاطمه اعجاز کرد                انقلاب  کربلا  را ساز  کرد

فاطمیه ماه گل افشردن است               فتح باب تازیانه  خوردن است

فاطمیه   قفل غم را  شد کلید              چونکه دارد هم شهیده هم شهید

فاطمیه  صوزتش  نیلی  شود              تا  رفیه  شاهد   سیلی  شود

ادامه نوشته