این که مدفون شده اندر دل خاک


این که مدفون شده اندر دل خاک
منم آن خسرو شیرینم و پاک
او که در مدرسه از تاریخ گفت
بین که خود در صفحه ی تاریخ خفت
ای که همچون شیر بر بالین من
سالم و سرمست باغی و چمن
لحظه ای بنگر تو احوال مرا
بین که بودم چیستم اکنون کجا
………..
گر تو نیکو بنگری اطراف من
یک نفر از ما نبرده جز کفن
چون تو فکرش را نمی کردم چنین
دفن گردم روزگاری در زمین
عاقبت روزی تو همچون ما شوی
فارغ از هر انجمن اینجا شوی
خوش تر آن باشد که قبل از آن فراغ
توشه بر گیری ز خوبی های باغ
تا که چون آئی در این جمع و چمن
نادم و حیران نباشی جان من
بار الها خود بیامرز این حقیر
هم جمیع فاتحه گویان شیر
متشکرم (وبلاگ خسروانه )

این مثنوی حدیث پریشانی من است


این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست

فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است

هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن

همه روز روزه رفتن،همه شب نماز کردن
 همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به مکه،به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک،به وظیفه باز کردن
به معابد و مساجد،همه اعتکاف جستن
ز مناهی و ملاهی،همه احتراز کردن
شب جمعه‌ها نخفتن،به خـدای راز گفتن
ز وجود بی‌نیازش،طلب نیاز کردن
به خدا قسم که آن‌را،ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا


پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا

واجب الحج شدگانی که از این بوم وبرند


واجب الحج شدگانی که از این بوم وبرند
عازم خانه حقند و زحق بی خبرند
واجب الحج شده اند امسال از مال کسان
ناکسان بین که به سوی چه کســی ره سپرند
بالله این قافله سالار ریا کار دنی
ظاهر آراستگانند ولی بدسیرند
کاشکی صاعقه ای آید و سـوزد همه را
تا دگر ره از این خانه به مسجد نبرند
در روایت هست از حضرت صادق پرسید
بو بصیر آنکه به تاریخ بـدو رشک برند
که ایا، زاده پیغمبر حجاج امسال
گویی از وضع صدا بیش تر از پیش ترند
حضرت آنگاه دو انگشت مبارک بگشود
گفت بنگر بشرند اینان یا جانورند
بو بصیر آنگاه با دیده دل کرد نگاه
دید محرم شدگان اکثرشان گاو و خرند

امشب به قصه دل من گوش می کنی

امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو فصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامه ي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست 

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم



شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند


ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند
ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا
بازاریان مومن ایران فروختند
یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند
بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند
بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند
وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند!

این دوستانی که دم از جنگ میزنند

این دوستانی که دم از جنگ میزنند
از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند
هم سفره های خلوت آن روزها ببین
این روزها چه ساده به هم انگ میزنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز
مارا به رنگ جماعتشان رنگ میزنند
یوسف به بدنامی خود اعتراف کن
کز هر طرف به پیرهنت چنگ میزنند
بازی عوض شده وهمان هم قطارها
از داخل قطار به ما سنگ میزنند
بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب
روزی تمام اسکله ها زنگ میزنند

 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد  



گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!» 
به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!» 
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!» 
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر 
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود 
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟ 
چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!
کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟ 
زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا 
که های هویِ تو در جو لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم 
به زیرِ پایِ من این هفت‌آسمان باشد

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی  

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم 
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه 
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان 
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند 
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان 
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت 
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا 
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم 
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن 
تا كه همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد 
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده 
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

ای چارده ساله قرة‌العین                   


ای چارده ساله قرة‌العین                  
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی                
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی               
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست              
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز                  
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است             
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود                 
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپه‌شکن باش          
فرزند خصال خویشتن باش
دولت‌طلبی سبب نگه‌دار                   
با خلق خدا ادب نگه‌دار
آنجا که فسانه‌ای سکالی                    
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت             
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند              
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم                    
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او                   
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی                    
کان ختم شده‌ست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است            
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی                    
می‌کوش به خویشتن‌شناسی
تشریح نهاد خود درآموز                    
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان                     
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است           
وان هر دو فقیه یا طبیب است
می‌باش طبیب عیسوی هش                
اما نه طبیب آدمی کش
می‌باش فقیه طاعت اندوز                  
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی                 
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی                  
صاحب طرف دو مهد باشی
می‌کوش به هر ورق که خوانی           
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود                  
بهتر ز کلاه‌دوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن               
بی کار نمی‌توان نشستن
با این که سخن به لطف آب است         
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد                
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در           
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد           
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست             
 آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست         
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور                 
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش              
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است         
افروختگی در آفتاب است

پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است


پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است
آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است
هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است
خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حاصلی ن
یست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است

 

دانی كه نو بهار جوانی چسان گذشت؟

دانی كه نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شكسته بال
كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسرده‌ای كه تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شكر خدا كه همره باد خزان گذشت

مشفق كاشانی

این هم یک شعر زیبا

هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من

هر چه بری ببر مبر سنگـــدلی به کار من

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر

هر چه دری بدر مدر پرده اعتبـــــار من

هر چه کشــی بکش مکش بـاده به بزم مدعی

هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم

هر چه نهی بنه منه پای به رهگـذار من

هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش

هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـــــــرا

هر چه کنی بکن مکن خــــانه اختیار من

هر چه روی برو مرو راه خـــلاف دوستی

هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

                                                        شوریده شیرازی

برای برزخ ومحشر چه کرده ایم بگو

پند

به هوش باش که امروز روز تِذکار است

به نفع خویش بگیرد هر آنکه هُشیار است

چنین مجالسی ای دوست جای بیداری است

خوش آنکه جالس این مجلس است وبیدار است

کنار گوش من وتو نواخت زنگ خطر

کسی که قابض جانها به امردادار است

ندیده ایم مگررفتن عزیزان را

خدا گواست تغافل بسی زیانبار است

برای هیچ کسی فرصتی  معیّن نیست

همین دمی که در آنیم فرصت کار است

سند نداده ، نگفتند طول عمر تورا

برای ما همه این مرگ وموت اخطار است

خیال کن که چنین مجلسی برای تو هست

براین قضیّه مگر جای شکّ و انکار است

هزار پیر که فرتوت گشته مرگ می طلبد

ولی جوانِ هم آغوش مرگ  بسیار است

بزرگ وکوچک ما آگهیم ومیدانیم

همین حضور نشانی زعلم واقرار است

چه می شود که علیرغم علم ودانستن

خیال مردن ورفتن هماره، فرّار است

برای برزخ ومحشر چه کرده ایم بگو

مبادآنکه بگوئیم وقت بسیار است

که ناگهان اجل آید رۀ فراری نیست

دو روز بیش وکمش اهل تو عزادار است

توئی وعالم برزخ ، توئی ، تو، با عملت

که هر چه کار نکو کرده ای تو را یار است

بیا کنار بنه حرص وحُبّ دنیارا

اگر دلت پی جنات و باغ وانهار است

دراین دوروزۀ دنیا که فرصتی است تورا

به فکر روز پسین باش، کار ها زار است

بگیر دامن مولای هر دوعالم را

که پیروان علی را خدا نگهدار است

ولایت علی وحبّ  چهارده معصوم

نصیب هرکه شود باالیقین سبکبار است

خصوص هرکه برای حسین گریه کند

بر او حرام به فردا شرارۀ نار است

تو محسنی به حسین آگهانه اشک ببار

بباراشک که این اشک علم الاسرار است