شرم دارم ازسکینه تا ابد


از زلال آبی شط فرات – کرده عباس علمدارت برات (حواله کرده) *.

 جرعه آبی بنوش ای اکبرم – جرعه ای بفشان گلوی اصغرم *.

شرم دارم ازسکینه تا ابد – ناله عطشان طفلان شد زحد.

 آب آرام بستر خود می برد – ازخجالت جامه بر تن می درد.

 ما که آقا زائر کوی توایم – چون کبوتر طائر کوی توایم .

 کشته بودند قبل ازمیلادمان – دانه مهرت در بنیادمان .

 ما جسدهائیم وتوروحی درآن – روح را تعریف ومعنایی برآن .

ازچه ثارالله ترا نامیده اند- نوری از تو برنماز تابیده اند.

 نور،ذات اقدس باری بود- خون تو هم نور وهم ناری بود .

 خون، رنگ ثبت تاریخ بشر – تا بماند یادهارا سربسر.

 خون جاوید است چون نور خدا – نور ازخون چون می گرددجدا.

خون ، اشک ودیده ودل می دهد- ازبرای حل مشکل می دهد.

اسب آن سرو علمداررشید-ازمیان آب آهی برکشید.

کاش اینجا بود اینک ذوالجناح – تا خنک می شدچومن ازروح وراح .

 باکف خود جامی از آب فرات – تا مگر نوشد ولی حیران ومات .

 گفت عباس اگر نوشم کفی – جگرم آرام گیرد ازتفی .

 کی توان تشنه لب دلدار دید- خشک لب چون عابد بیمار دید.

ازحرارت چشم سیاهی می رود- ساحل تفتیده ماهی می رود.

کودکان درخیمه بی تابند هنوز – تشنه یک جرعه آبندهنوز.

گفته بودم تاکه سیرابت کنم – درمیان تشنگان خوابت کنم .

 لیک باید ابتدا کاری کنم – ازبرای دین پیکاری کنم.

 چهره دین ازسیاهی برکنم – کی توانم با تباهی سرکنم.

 تیغ باید برکشم بهر خدا- گرچه گرددهردودست ازتن جدا.

 بسته پیمان با امام ورهبرم – دروفای آن فدای سرورم .

 این سگان روز وگرگان شبند – درشقاوت درپلشتی باهمند.

 باغ دین باید وجین ازهرزه کرد- بزدلان باید جدا از شرزه کرد.

 رفت میدان وعلمداری نمود- لشکر دین راهمه یاری نمود.

برق شمشیرم برق ذوالفقار – چون علی مرکب نشینی باوقار.

 حق چو از باطل می کردی سوا – خونبها یش دست می باید جدا .

 گرحسین می خواست اندرکارزار- جنگ باشد مقصدش با ابتکار .

 جمع یارانش به میدان آورد- حروعباس ودلیران آورد.

گربدی دشمن هزاران بیشتر – دوست یکصد تن به ایمان بیشتر.

حاصل جنگ ونبرد پیروز بود- برحسین فتح وظفر بهروز بود .

 لیک آن شیر خدا نور شرف – دردریای ولایت را صدف .

 کردقربان وهدف الله بود- نی ظفر نی ظاهری درراه بود.


دادی دو دست و دست دو عالم بسوی توست

دادی دو دست و دست دو عالم بسوی توست

ساقی تویی و باده ی ما از سبوی توست

ای ماه هاشمی لقب و پور بو تراب

داروی درد ما به خدا خاک کوی توست

ای یادگار و زاده ی مشکل گشا علی(ع)

هر دل شکسته در طلب و جست و جوی توست

باب الحوائج همه ی خلق عالمی

در جمع عاشقان همه جا گفتگوی توست

از من مپوش چهره که من دل شکسته ام

خود آگهی که چشم امیدم به سوی توست

کردی وفا و تشنه برون گشتی از فرات

ای آنکه عرض آب بقا از آبروی توست

آمد حسین بر سر تو دید پیکرت

در خاک و خون فتاده از جور عدوی توست

آثار انکسار عیان شدبه چهره اش

وقتی که دید غرقه به خون روی وموی توست

گفتا ز جای خیز تو ای یار و یاورم

بنگر خمیده پشت من از هجر ، روی توست

تیر بر مشک زدند و ز جفا خندیدند


تیر بر مشک زدند و ز جفا خندیدند

 یکصدا در همه کرب و بلا خندیدند

تا بسوزند دل فاطمه و ام بنین

 پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند

تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید 

 همره حرمله اولاد زنا خندیدند

سر او خرد شد از ثقل عمود آهن

 تا که دیدند سرش گشته دو تا خندیدند

تا شنیدند حسین "انکسر ظهری" گفت 

به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند

ضمن تبریک به هم سوی حرم می رفتند 

قوم محروم ز شرم و ز حیا خندیدند

وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم

 نا کسان بی خبر از قهر خدا خندیدند


ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه

باید حسین دم بزند از فضائلت

وقتی حسینی است تمام خصائلت

 

تعبیرهای ما همه محدود و نارساست

در شرح بیکرانی اوصاف کاملت

 

بی شک در آن به غیر جمال حسین نیست

آئینه ای اگر بگذاری مقابلت

 

ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه

غم می بری ز قلب همه با شمائلت

 

در آستانة تو گدایی بهانه است

دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت

 

با زورق شکستة دل سال های سال

پهلو گرفته ایم حوالی ساحلت

 

بی شک خدا سرشته تو را از گل حسین

سقای با فضیلت و دریا دل حسین

 

تو آمدی و روشنی روز و شب شدی

از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی

 

در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت

الگوی بندگی و وقار و ادب شدی

 

هم چشمهای روشنت آئینة رجاست

هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی

 

باید که ذوالفقار حمایل کنی فقط

وقتی که تو به شیر خدا منتسب شدی

 

در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم

تو اسوة زهیر و حبیب و وَهب شدی

 

در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست

فرزند لافتایی و شیر عرب شدی

 

 

فردوس دل همیشه اسیر خیال توست

بی شک تو صبح روشن شبهای تیره ای

خورشیدی و به ظلمت این شام چیره ای

 

تسخیر کرده جذبة چشم تو ماه را

بی‌خود که نیست تو قمر این عشیره ای

 

عصمت دخیل تار عبای تو از ازل

جز بندگی ندیده کسی از تو سیره ای

 

قدر تو را کسی نشناسد در این مقام

وقتی برای امر شفاعت ذخیره ای

 

ما را بس است وقت عبور از پل صراط

از تار و پود بیرق تو دستگیره ای

 

چشم امید عالم و آدم به دست توست

باب الحسین هستی و پرچم به دست توست

 

فردوس دل همیشه اسیر خیال توست

حتی نگاه آینه محو جمال توست

 

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی

این آب نیست زمزمه های زلال توست

 

ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر

تنها بیان مختصری از کمال توست

 

در محضر امام تو تسلیم محضی و

والاترین خصائل تو امتثال توست

 

فردا همه به منزلتت غبطه می خورند

فردا تمام عرش خدا زیر بال توست

 

باب الحوائجی و اجابت به دست تو

تنها بخواه، عالم هستی مجال توست

 

ای آفتاب علقمه: روحی لک الفدا

ای آرزوی فاطمه: روحی لک الفدا

 

ای آفتاب روشن شبهای علقمه

سرو رشید خوش قد و بالای علقمه

 

داده ست مشک تشنة تو آب را بها

ای آبروی آب، مسیحای عقلمه

 

وقتی که چند موج علیل شریعه را

کرده ست خاک پای تو دریای علقمه

 

لب تشنة زیارت لبهات مانده است

آری نگفته ای به تمنای علقمه

 

امروز دستهای تو افتاد روی خاک

تا پا بگیرد از دل صحرای علقمه

 

با وعده های مادرت آسوده خاطریم

چشم امید ماست به فردای علقمه

 

این عطر یاس حضرت زهراست می وزد

از سمت کربلای تو ، سقای علقمه

 

شبهای جمعه نالة محزون مادری

می آید از حوالی دریای علقمه

 

ام البنین و فاطمه با قامتی کمان

اینجا نشسته اند و شده آب روضه خوان

 

فرصت نداد تا که لبی تر کند گلو

دارد به دست، ماه حرم، مشک آرزو

 

می آید از کنار شریعه شهاب وار

بسته ست راه را به حرم لشکر عدو

 

طوفان تیر می وزد از بین نخلها

حالا شنیدنی شده با مشک گفتگو:

 

« بسته ست جان طفل صغیری به جان تو

تو مشک آب نه که تویی جام آبرو

 

ای مشک جان من به فدای سر حسین

اما تو آب را برسان تا خیام او »

 

اما شکست ساغر و ساقی ز دست رفت

جاری ست خون ز بادة چشمش سبو سبو

 

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت

تا با امام خود نشود باز رو برو

 

تنها پناه اهل حرم بر نگشته است

می بارد از نگاه سکینه : عمو عمو

 

در خیمه اوج بی کسی احساس می شود

خورشید نیزه ها سر عباس می شود

حضرت عباس(ع)-شهادت

عاقبت لشگری از تیر گرفتارش کرد

به زمین خوردن در علقمه وادارش کرد

اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد

تن بی دست خجالت زده از یارش کرد

دستش افتاد و نیفتاد علم از دستش

رحم الله به شیری که علمدارش کرد

تَرَک خشک لبش رو نمی انداخت به آب

غمِ چندین لبِ تاول زده ناچارش کرد

آبرو در خطر و مشک به دندانش بود

تیرِ نامرد به یک طفل بدهکارش کرد

گر چه خم شد کمر کوه ولی فایده داشت

سجده بر همت دریایی ایثارش کرد

سرِ درهم شده اش را سرِ نیزه بستند

زخمش انگشت نمای سرِ بازارش کرد