رباعي‌هايی براي حضرت علي (ع)



اميد مهدي‌نژاد در شش رباعي از اميرالمؤمنين حضرت علي (ع) سروده است.

متن اين شعرها که در اختيار ايسنا قرار گرفته، به اين شرح است:

1

فرسنگ به فرسنگ علي ماند و علي

اي مرگ به نيرنگ، علي ماند و علي

در عرصه‌ي لاف کوفيان سردارند

در معرکه‌ي جنگ علي ماند و علي

2

در شور و شرِ حجاز تنهاست علي

در نيمه‌شبِ نماز تنهاست علي

ما نيز نمي‌فهميم اندوهش را

با اين‌همه شيعه؛ باز تنهاست علي

3

سنگين شد کوهِ رنج بر دوش علي

در چاه افتاد آهِ خاموش علي

ـ دنيا باشد براي اهلش، باشد

اي مرگ! بيا، بيا در آغوش علي

4

چشمت هنگامه‌ي کمانداران است

زلفت شب‌نامه‌ي گرفتاران است

مردم بي تو گلّه‌ي بي چوپان‌اند

دنيا بي تو مرتعِ بي باران است

5

اي رنگِ تو آميخته با بوي خدا!

وي دستِ تو ترجمانِ بازوي خدا!

رحم آر به بي‌وزنيِ مُشتي پرِ کاه

اي چشمِ تو شاهينِ ترازوي خدا!

6

مجموعه‌ي ابرهاي بي‌باران است

بر رشته‌اي از محال آويزان است

من بعدِ غروب آفتابِ تو، زمين

سنگي‌ست که در مدار سرگردان است

شهادت علی(ع)شعری از مرحوم آقاسی

اشعاری از مرحوم آقاسی
شهادت امام علی ( ع )  رابه همه تسلیت می گویم .

از ذکر علی مدد گرفتیم

آن چیز که میشود گرفتیم

در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم

دیدیم که رایت علی سبز

معجون هدایت علی سبز

درچمبر آسمان آبی

خورشید ولایت علی سبز

از باده ی حق سیاه مستیم

اما زحمایت علی سبز

شیرین شکایت علی زرد

فرهاد حکایت علی سبز

دستار شهادت علی سرخ

لبخند رضایت علی سبز

در نامه ی ما سیاه رویان

امضای عنایت علی سبز


یا علی در بند دنیا نیستم

بنده ی لبخند دنیا نیستم

بنده ی آنم که لطفش دائم است

با من و بی من به ذاتش قائم است

دائم الوصلیم اما بی خبر

در پی اصلیم اما بی خبر

گفت پیغمبر که ادخال سرور

فی قلوب المومنین اما به نور

نور یعنی اتشار روشنی

تا بساط ظلم را بر هم زنی

هر که از سر سرور آگاه شد

عشقبازان را چراغ راه شد

جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود

لطف ساقی بود وباقی هیچ بود

مکه زیر سایه ی خناس بود

شیعه در بند بر العباس بود

حضرت صادق اگر ساقی نبود ی

ک نشان از شیعگی باقی نبود

فقه شمشیر امام صادق است

هر که بی شمشیر شد نالایق است

وای وی زقاب و قرب و های و هو

می دهد بر اهل تقوا آبرو

گر چه تعلیمات مردم واجب است

تزکیه قبل از تعلم واجب است

تربیت یعنی که خود را ساختن

بعد از آن بر دیگران پرداختن

یک مسلمان آن زمان کامل شود

که علوم وحی را عامل شود

نص قرآن مبین جز وحی نیست

آیه ای خالی زامر و نهی نیست

با چراغ وحی بنگر راه را

تا ببینی هر قدم الله را

گر مسلمانی سر تسلیم کو

سجده ای هم سنگ ابراهیم کو

ساقی سرمست ما دیوانه نیست

سرگذشت انبیاء افسانه نیست

آنچه در دستور کار انبیاست

جنگ با مکر و فریب اغنیاست

چیست در انجیل و تورات و زبور

آیه های نور و تسلیم وحضور

جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست

جز الوهیت رهی در پیش نیست

خانقاه و مسجد ودیر و کنشت

هر که را دیدم به دل بت می سرشت

لیک در بتخانه دیدم بی عدد

هر صنم سرگرم ذکر یا صمد

یا صمد یعنی که ما را بشکنید

پیکر ما را در آتش افکنید

گر سبک گردیم در آتش چو دود

میتوان تا مبداء خود پر گشود

ای خدا ای مبداء و میعاد ما

دست بگشا بهر استمداد ما

ما اسیر دست قومی جاهلیم

گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم

ای هزاران شعله در تیغت نهان

خیز و ما را از منیت وا رهان

ای خدا ای مرجع کل امور

باز گردان ده شبم درتور نور

در شب اول وضو از خون کنم

خبس را از جان خود بیرون کنم

سر دهم تکبیر تکبیر جنون

گویمت انا علیک الراجعون

خانه ات آباد ویرانم مکن

عاقبت از گوشه گیرانم مکن

بنگر یک دم فراموشم کنی

از بیان صدق خاموشم کنی

ما قلمهاییم دردست ولی

کز لب ما میچکد ذکر علی

ذکر مولایم علی اعجاز کرد

عقده ها را از زبانم باز کرد

نام او سر حلقه ی ذکر من است

کز فروغ او زبانم روشن است

گر نباشد جذبه روشن نیستم

این که غوغا میکند من نیستم

من چو مجنونم که در لیلای خود

نیستم در هستی مولای خود

ذکر حق دل را تسلا می دهد

آه مجنون بوی لیلا می دهد

جان مجنون قصد لیلایی مکن

جان یوسف را زلیخایی مکن

 

التماس دعا !




آن چیز که میشود گرفتیم

در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم

دیدیم که رایت علی سبز

معجون هدایت علی سبز

درچمبر آسمان آبی

خورشید ولایت علی سبز

از باده ی حق سیاه مستیم

اما زحمایت علی سبز

شیرین شکایت علی زرد

فرهاد حکایت علی سبز

دستار شهادت علی سرخ

لبخند رضایت علی سبز

در نامه ی ما سیاه رویان

امضای عنایت علی سبز


یا علی در بند دنیا نیستم

بنده ی لبخند دنیا نیستم

بنده ی آنم که لطفش دائم است

با من و بی من به ذاتش قائم است

دائم الوصلیم اما بی خبر

در پی اصلیم اما بی خبر

گفت پیغمبر که ادخال سرور

فی قلوب المومنین اما به نور

نور یعنی اتشار روشنی

تا بساط ظلم را بر هم زنی

هر که از سر سرور آگاه شد

عشقبازان را چراغ راه شد

جاده ی حیرت بسی پرپیچ بود

لطف ساقی بود وباقی هیچ بود

مکه زیر سایه ی خناس بود

شیعه در بند بر العباس بود

حضرت صادق اگر ساقی نبود ی

ک نشان از شیعگی باقی نبود

فقه شمشیر امام صادق است

هر که بی شمشیر شد نالایق است

وای وی زقاب و قرب و های و هو

می دهد بر اهل تقوا آبرو

گر چه تعلیمات مردم واجب است

تزکیه قبل از تعلم واجب است

تربیت یعنی که خود را ساختن

بعد از آن بر دیگران پرداختن

یک مسلمان آن زمان کامل شود

که علوم وحی را عامل شود

نص قرآن مبین جز وحی نیست

آیه ای خالی زامر و نهی نیست

با چراغ وحی بنگر راه را

تا ببینی هر قدم الله را

گر مسلمانی سر تسلیم کو

سجده ای هم سنگ ابراهیم کو

ساقی سرمست ما دیوانه نیست

سرگذشت انبیاء افسانه نیست

آنچه در دستور کار انبیاست

جنگ با مکر و فریب اغنیاست

چیست در انجیل و تورات و زبور

آیه های نور و تسلیم وحضور

جمله ی ادیان زیک دین بیش نیست

جز الوهیت رهی در پیش نیست

خانقاه و مسجد ودیر و کنشت

هر که را دیدم به دل بت می سرشت

لیک در بتخانه دیدم بی عدد

هر صنم سرگرم ذکر یا صمد

یا صمد یعنی که ما را بشکنید

پیکر ما را در آتش افکنید

گر سبک گردیم در آتش چو دود

میتوان تا مبداء خود پر گشود

ای خدا ای مبداء و میعاد ما

دست بگشا بهر استمداد ما

ما اسیر دست قومی جاهلیم

گر چه از چوبیم و از سنگ وگلیم

ای هزاران شعله در تیغت نهان

خیز و ما را از منیت وا رهان

ای خدا ای مرجع کل امور

باز گردان ده شبم درتور نور

در شب اول وضو از خون کنم

خبس را از جان خود بیرون کنم

سر دهم تکبیر تکبیر جنون

گویمت انا علیک الراجعون

خانه ات آباد ویرانم مکن

عاقبت از گوشه گیرانم مکن

بنگر یک دم فراموشم کنی

از بیان صدق خاموشم کنی

ما قلمهاییم دردست ولی

کز لب ما میچکد ذکر علی

ذکر مولایم علی اعجاز کرد

عقده ها را از زبانم باز کرد

نام او سر حلقه ی ذکر من است

کز فروغ او زبانم روشن است

گر نباشد جذبه روشن نیستم

این که غوغا میکند من نیستم

من چو مجنونم که در لیلای خود

نیستم در هستی مولای خود

ذکر حق دل را تسلا می دهد

آه مجنون بوی لیلا می دهد

جان مجنون قصد لیلایی مکن

جان یوسف را زلیخایی مکن

 


فقط واسه خنده


ادامه نوشته

یا خدیجه کبری سلام الله علیها

یا خدیجه
اى گرمى كاشانه ى احمد خديجه
اى سفره دار خانه ى احمد خديجه
اى بهترين مادر گرامى همسر عشق
هستى خود دادى به پاى رهبر عشق
اى كه نشاط عشق لبخند تو باشد
زهرا نمايد فخر فرزند تو باشد
تو رمز پيروزى ختم المرسلينى
در هر دو عالم حتم دارم بهترينى
درس وفا و عشق بر زهرا تو دادى
تا پاى جانت در ره حق ايستادى
باشد نشان نسل تو رخسار نيلى
شاگرد دانشگاه تو خورده است سيلى
رفتى نديدى دخترت در كوچه جان داد
از ضرب سيلى او به روى خاك افتاد
یازهرا

دلم به وسعت دنیا گرفته آقاجان

دلم به وسعت دنیا گرفته آقاجان
از این زمانه ، از اینجا گرفته آقاجان

بیا ، دوای غم و غصه ها تویی مولا
برای توست که دلها گرفته آقاجان

میان خشکیِ این شهر مانده ام عمری
دلم بهانه ی دریا گرفته آقاجان

کجا جزیره ی خَضراست ، من نمیدانم
دلم برای همانجا گرفته آقاجان

هزار سال نگاه شکسته ی زهرا(س)
برای توست که احیا گرفته آقاجان

از آن زمان که نبودم ، دلم به نامت بود
عجیب نیست که حالا گرفته آقاجان !

هزار سال گذشته هنوز پنهانی
غریب مانده ام آقا ، خودت که میدانی ...

محمد ناصری

مرا سحر تو ببخشی

نیامدم به سراغت،مرا مگر تو ببخشی
گلایه های دلم را به یک نظر تو ببخشی

نشسته ام سر راهت چه می شود به نگاهی
غریب خاطره ها را در این سفر تو ببخشی

مگو نجیب زمانه , ز چشم ما گله داری
مگر نه وعده نمودی که بیشتر تو ببخشی؟!!

شبانه حرف دلم را اگر برای تو گفتم
خیال من همه این بود مرا سحر تو ببخشی

شکو فه های غزل را به پیش پای تو ریزم
به یک نگاه صمیمی مرا اگر تو ببخشی

کاش من تصویری از یک آرزویت میشدم

کاش من آیینه روی نکویت میشدم

یا که همچون شانه در هر تار مویت میشدم

 

رنگ و بویت از لطافت طعنه بر گل میزند

کاش پنهان یک نفس در رنگ و بویت میشدم

 

در کدامین کوچه داری منزل ای آرام جان

کاشکی من هم ز نزدیکان کویت میشدم

 

کاشکی همچون پری بودم نهان از چشم خلق

بی خبر از مردمان هر شب به سویت میشدم

 

می زند موج از دو چشمان تو نقش آرزو

کاش من تصویری از یک آرزویت میشدم

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد

آقا نیامدی تو و عالم غریب شد
کار تمام مردم دنیا عجیب شد
دَم می‌زنند از تو و عشقت ولی دریغ
دست صداقتی که فشردم فریب شد
یک عدّه مضطرب، نگرانند و منتظر
دست دعا بلند به اَمّن یُجیب شد
من ماندم و دو چشم به ره مانده در گذر
مولا نیامدی و دلم بی‌شکیب شد
شیطان فریفت آدم و سیبی به او خوراند
رَحمی که باغ زندگیم پُر ز سیب شد
خار گناه بس که خلیده به چشم ما
دل از نگاه روی گُلت بی‌نصیب شد
مردم دلی به پاکی آئینه‌ها کجاست؟
اِنگار دست عاطفه‌ها نانجیب شد
تنهایی (رضا) و غریبی و درد عشق
آقا نیامدی تو و عالم غریب شد

غلامرضا زربانویی

دل  و ياد خدا الحمدلله

دل  و ياد خدا الحمدلله / سرو شور دعا، الحمدلله

پس از عمري رفاقت با بدي ها / من و ياد خدا، الحمدلله

نباشد قابل اين مهماني/  من و جمع شما، الحمدلله

زدرد معصيت بيمار بودم / دل و دارالشفا، الحمدلله

به پايم بند و زنجير گنه بود / شدم ناگه رها، الحمدلله

من آْن پرونده­ي يك سر تباهي/ نشد چون بر ملا، الحمدلله

كسي در ظلمت اين سينه گاهي /مرا ميزد صدا، الحمدلله

از آن دلبردگي بي هويت/ رسيدم تا كجا، الحمدلله

مرا دنبال خود اينجا كشانده/ نگاهي آشنا، الحمدلله

كجا ديدي كه سلطاني نشيند/ كنار يك گدا، الحمدلله

سحرها بعد از اين ياد تو هستم / امير هل اتي، الحمدلله

 

چه شد سوی خدایت بر نگشتی

من بنده سراپا تقصیر این حرف رو به آقام میزنم:

بیا ای نفس با مهدی صفا کن/ به عشق روی او ترک جفا کن

بیا ای نفس دست از کینه بردار/ علایق های دنیا را رها کن

و آقام این طوری جواب میده:

الا ای شیعه من خیر تو خواهم/ سحرگاه راز خود را با تو گویم

منم مهدی که فرزند حسینم/برای حال تو در شور و شینم

تو آگاهی چه کردی یا چه خوردی/ که نام و عشق ما، از یاد بردی

چرا این گونه در عصیان ذلیلی/مگر بر جرم خود داری دلیلی

نکردی تو مراعات حرم را/ چه می گویی جواب مادرم را

مکن کاری زخود دورت نمایم/ عوض شو تا که من پیشت بیایم

تو که سرمایه ی امید مایی/ تو باقی مانده ی کرببلایی

ولی رفتار تو تغییر کرده/گنه بر حال تو تاثیر کرده

مکن رزق دلم را غصه و درد/ دوباره توبه کن، برگرد برگرد

بیا تا از دلم آگاه گردی/تو با سوز دلم همراه گردی

تو که همسفره اهل بهشتی/ چه شد سوی خدایت بر نگشتی

تو جا داری هنوز اندر دل من/ تو را من دوست دارم ، سائل من

بیا بر روی ماه من نگه کن/به خاطر خواهی ام ترک گنه کن

به حق احمد و زهرا و حیدر/ مرو از خانه­ی ما، جای دیگر

السلام علیک یا صاحب الزمان

شعر علامه حسن زاده آملی برای شب قدر

برگرفته از کتاب « نامه های عرفانی» علامه حسن زاده آملی:

باز دلم آمده در پیچ و تاب
انقلب ینقلب انقلاب

همچو گیاه لب آب روان
اضطرب یضطرب اضطراب

آتش عشق است که در اصل و فرع
التهب یلتهب التهاب

نور خداییست که در شرق و غرب
انشعب ینشعب انشعاب

آب حیاتست که در جزء و کل
انسحب ینسحب انسحاب

شک که دل موهبت عشق را
اتهب یتهب اتهاب

از سر شوق است که اشک بصر
انحلب ینحلب انحلاب

صنع نگارم بنگر بى حجاب
احتجب یحتجب احتجاب

سر قدر از دل بى قدر دون
اغترب یغترب اغتراب

آمُلیا موعد پیک اجل
اقترب یقترب اقتراب

برای سلامتی وجود نازنین این عارف ربانی امشب دعا کنید.

حتما این شعر وصال شیرازی را بخوانید را بخوانید:

داد چشمان تو در كشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر يك ابروي تو كافي است پي كشتن من

چه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم

شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

عقلم از كار جهان رو به پريشاني داشت

زلف او باز شد و كار مرا بست به هم

مرغ دل زيرك و آزادي از اين دام محال

كه خم گيسوي او بافته چون شست به هم

دست بردم كه كشم تير غمش را از دل

تير ديگر زد و بردوخت دل و دست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد وصال

غير آسودگي و عشق كه ننشست به هم

وزن این شعر:فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعل

کاش بر صورت ماهت نظرم می افتاد

بخوان دعای فرج را ، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است ، بال و پر دارد

 

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد

 

بخوان دعای فرج را ولی به قلب صبور

که صبر میوه شیرین تر از ظفر دارد

 

بخوان دعای فرج را که با شکسته دلان

نسیم لطف خدا ، انس بیشتر دارد

 

بخوان دعای فرج را و نا امید مباش

بهشت پاک اجابت ، هزار در دارد

 

بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است

خدای را شب یلدای غم سحر دارد

 

بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال

مسافر دل ما ، نیت سفر دارد

 

بخوان دعای فرج را که آسمان ها را

شمیم غنچه نرگس ز جای بردارد

 

بخوان دعای فرج را ز پشت پرده اشک

که یار گوشه چشمی به چشم تر دارد

 

بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

 

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز

که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد

 

بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا

حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد

 

*****

کاش بر خیمه ی سبزت گذرم می افتاد

کاش بر صورت ماهت نظرم می افتاد

 

کاش از چشم تر تو دو سه قطره باران

پسر فاطمه بر چشم ترم می افتاد

 

کاش در لحظه ی تاریک گناهان آقا

مرده بودم به خدا بال و پرم می افتاد

 

کاش از سوی تو ای صاحب ما یک قرعه

گریه و ناله به وقت سحرم می افتاد

 

کاش آن روز که در کرب و بلا می باشی

لحظه ای هم گذر من به حرم می افتاد

 

کاش هر جمعه که می شد، فقط از عشق خودت

فکر دنبال تو گشتن به سرم می افتاد

کاش یا بچه بمونیم یا زود یزرگ شیم


حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،‌داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:

« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»


ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن

ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن

یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن

آهی در این بساط به غیر از امید نیست

یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن

از یـاد بـرده ایم شمـا را پـدر! ولی

این کودک فراری خود را قبول کن

رسم کریم نیست که گلچین کند، کریم!

مـا را سَـوا نکـرده و یک جـا قـبول کن

گر بی نوا و پست و حقیریم و رو سیاه

اما به جــان حضرت زهـرا قبـول کن


فاطمیه


دارم به یاد این همه گل در نداشته *** گلهای سرخ چادر مادر نداشته

باور نمی کنم که این خون مادر است *** گویا که هیچ چاره دیگر نداشته

مردم نذر بتول خون گلوی من و حسین *** مسمار در نیاز به کوثر نداشته

صحبت ز مادر است چه حاجت به لشگر است *** اینگونه زخم فاتح خیبر نداشته

تا قیامت در بیت وحی دخت پیمبر نمی کشند *** آن ماتمی که هیچ پیمبر نداشته

این تیغ روی بازوی مادر چه میکند *** دست و غلاف جنس برابر نداشته

فضه شتاب کن که تو را می زند صدا *** گویا کنون نیاز به همسر نداشته

از زیر در چگونه علی را صدا کند *** تا حال چنین گله از در نداشته

مهدی بیا که میخ رسیده به سینه اش *** جز نام تو به ناله آخر نداشته  


همه رو بخشیدی


پهن شد سفره ي احسان، همه را بخشيدي


باز با لطف فروان همه را بخشيدي


ابر وقتي كه ببارد همه جا مي بارد ،


رحمتت ريخت و يكسان همه را بخشيدي


گفته بودند به ما سخت نميگيري تو...


همه ديديم چه آسان همه را بخشيدي


يك نفر توبه كند با همه خو ميگيري


يك نفر گشت پشيمان همه را بخشيدي


اين گنهكاري امروز مرا نيز ببخش


تو كه ايام قديم ، آن همه را بخشيدي


حيف از ماه تو كه خرج گناهان بشود


تو همان نيمه ي شعبان همه را بخشيدي


داشت كارم گره ميخورد ولي تا گفتم:


" جان آقاي خراسان " همه را بخشيدي


بي سبب نيست شب جمعه شب رحمت شد


مادري گفت "حسين جان " همه را بخشيدي

منبع:http://mansoorarzi.blogfa.com

ازباغ می برند چراغانیت کنند

ازباغ می برند چراغانیت کنند
تاکاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح توراابرهای تار

بااین بهانه که بارانیت کنند

یوسف!به این رهاشدن ازچاه دل مبند

این بارمی برند که زندانیت کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش نیست فرق بین رحیم ورجیم

ازنقطه ای بترس که شیطانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مرادنیست

گاهی بهانه ای است که قربانیت کنند!!!
ازباغ می برند چراغانیت کنند

تاکاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح توراابرهای تار

بااین بهانه که بارانیت کنند

یوسف!به این رهاشدن ازچاه دل مبند

این بارمی برند که زندانیت کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش نیست فرق بین رحیم ورجیم

ازنقطه ای بترس که شیطانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مرادنیست

گاهی بهانه ای است که قربانیت کنند!!!


گر ببینی آن کسی کو تو بدانی عاشقت

نارو

گارگین فتائی

 گر ببینی آن کسی کو تو بدانی عاشقت

عشق او از هر کسی افزون بدانی لایقت

روزها ، شبها بُوَد ذهن و دلت در پیش او

او بکرده رشتهء افکار تو بس زیر و رو

هر چه کردی عاجز از رستن ز فکر او شدی

عاشق پیشانی و وصف رخ و ابرو شدی

بهر او انگاشتی قافیه و بیت و غزل

در رَهِ عشقش بکردی با همه بحث و جدل

حال بینی او بداده دست بر دست دگر

غیر تو دلدادگیش کرده است زیر و زبر

او نباشد فرق بر حالش که تو رنجیده ای

فکر و ذهنت او شده ، در فکر او گندیده ای

آرزوی مهر او بهرت بُوَد یک آرمان

لیک بهرش غیر تو باشد کسی ورد زبان

با چنین وصفی نسوزد قلب تو دیوانه ای

چون که دور عشق او گشتی چنان پروانه ای

پس بدان از بهر عاشق چیست این حال و هوا

گو چگونه می تواند او کند زخمش دوا !



موسی و شبان

مولوی
ديد موسي يك شباني را به راه 

كو همي گفت اي خدا واي اله 

توكجايي تا شوم من چاكرت 

چارقت دوزم كنم شانه سرت 

دستك بوسم بمالم پايكت 

وقت خواب آيد بروبم جايكت 

اي فداي توهمه بزهاي من 

اي به يادت هي هي وهي هاي من 

زين نمط بيهوده مي گفت آن شبان 

گفت موسي با كه هستت اي فلان 

گفت با آن كس كه ما را آفريد 

اين زمين و چرخ از او آمد پديد 

گفت موسي، هاي خيره سرشدي 

خود مسلمان ناشده كافر شدي 

اين چه ژاژاست وچه كفراست و فشار 

پنبه اي اندر دهان خود فشار 

گرنبندي زين سخن تو حلق را 

آتشي آيد بسوزد خلق را 

گفت اي موسي دهانم دوختي 

وز پشيماني تو جانم سوختي 

جامه را بدريد و آهي كرد و تفت 

پافتاد اندر بيابان و برفت 

وحي آمد سوي موسي از خدا 

بنده ي ما را ز ما كردي جدا 

تو براي وصل كردن آمدي 

ني براي فصل كردن آمدي 

درحق او مدح و درحق تو ذم 

در حق او شهد و درحق تو سم 

ما بري از پاك و ناپاكي همه 

از گران جاني و چالاكي همه 

من نكردم خلق تا سودي كنم 

بلكه تا بربندگان جودي كنم 

ما برون را ننگریم و قال را 

ما درون را بنگریم و حال را 

خون شهيدان را زآب اولي تر است 

اين خطا از صد ثواب اولي تر است 

لعل را گر مهر نبود باك نيست 

عشق را درياي غم غمناك نيست 

در دل موسي سخن ها ريختند 

ديدن و گفتن به هم آميختند 

چون كه موسي اين خطاب از حق شنيد 

در بيابان در پي چوپان دويد 

عاقبت دريافت او را و بديد 

گفت مژده ده كه دستوري رسيد 

هيچ آدابي و ترتيبي مجوي 

هر چه مي خواهد دل تنگت بگوي

شعر طنز ماه رمضان  

شعر طنز ماه رمضان  
سحرگاهان به قصد روزه داری *********شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند ********به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته *********سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم ********کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر *********درون معده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ ***********بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو **********به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم ******************برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت ***********نمودم صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا *******کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم ***********زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
وسی روزی به این منوال طی شد ******نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم ********* به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت *********به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید **********بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه ***************اگرچه او شود از دم رفوزه
 



گر محتشم از غم علم عین نگون کرد

فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا**** در سجده فتادم که سمعنا واطعنا

ما دخل به خود در می‌دیدار نگردی**********م ما حل له شارعنا فیه شرعنا

بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی*********** الفرع رئینا والی الاصل رجعنا

روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم*********من غیرک یاقرة عینی و قطعنا

در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره********* ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا

در دار شفایت مرضی دفع نکردیم********** لکن کسل الروح من الروح و قعنا

گر محتشم از غم علم عین نگون کرد ************انا علم البهجة بالهم رفعنا



ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان              حضرت علی اکبر(ع)

ادامه نوشته

ز قفا دو زن شده نوحه گر، یکی عمه گفت و یکی پسر             ناصر الدین شـاه

ادامه نوشته

آب توبه

ادامه نوشته

چه نذرها كه نكردم براي آمدنت

ادامه نوشته

حسن جان

ادامه نوشته

شب میلاد علی اکبر (ع)

ادامه نوشته

مناجات با امام حسین

ادامه نوشته

رباعيات مناجات

ادامه نوشته