ابیاتی از استاد علی انسانی در رثای بی بی دو عالم حضرت زهرا(س)

 
استاد علی انسانی به عنوان یکی از شاعران شاخص عرصه شعر آئینی در کتاب 'دل سنگ آب شد' اشعاری را در رثای حضرت فاطمه (س) به چاپ رسانده است.

«حاج علی انسانی» شاعر و مداح نام آشنای اهل بیت(ع) به مناسبت ایام سوگواری حضرت فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) اشعار نغزی را به رشته تحریر در آورده است ، که گویای حس دلسوختگان آل الله (ع) است.

 ابیاتی از مثنوی 266بیتی آینه ها و چند غزل مشهور این شاعر آئینی از کتاب «دل سنگ آب شد» در ادامه آمده است.

 

یافتم میقات من پشت در است
حفظ « ربّ البیت » از حج برتر است

رمی شیطان کردم از امر جلیل
تابگیرم کعبه از اصحاب فیل

بسته بودم پشت در اِحرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود

سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروله

گفتم او شمع است و من پروانه ام
بر نگردم بی علی در خانه ام

حج من رخسار حیدر دیدن است
طوف من ، دور علی گردیدن است

آنقدر ای قبله ی بیت الحرام
دور تو گشتم که شد حجّم تمام


***
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او

ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی

امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب

دو عزیز فاطمه همراه‌شان
مشعل سوزان‌شان از آه‌شان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک آمال علی

چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق

دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت

آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی

 

***


آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر

این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من

همرهان، این لیله‌ی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است

اشک من زین گل، شده گلفام‌تر
هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست
بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست

زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید
 

 

***
 

اظهار درد دل به زبان آشنا نشد

دل شد زخون لبالب و این غنچه وا نشد

آن جا از زمان که جدا از تنم شده است

یکدم سر من از سر زانو جدا نشد

با آنکه دست دشمن دو بازویم شکست

دیدی که دامن تو زدستم رها نشد

 شرمنداه ام , حمایت من بی نتیجه ماند

دستم شکست و بند زدست تو وا نشد

بسیار دیده اند که پیران خمیده اند
امّا یکی چو من به جوانی دو تا نشد

از ما کسی سراغ ندارد غریب تر

در این میانه درد ز پلو جدا نشد


***

نه تنها , روز کس بر دیدن زهرا نمی آید

 که بر دیدار چشمم خواب هم شب ها نمی آید

 به موج اشک من الفت گرفته مردم چشمم

 چنان ماهی که بیرون از دل دریا نمی آید

 مریز اینقدر پیش چشم زهرا اشک مظلومی

 ببین ای دست حق , دستم دگر بالا نمی آید

 نگوید کس چرا بانو گرفته دست بر زانو

 به روی پا ستادن دیگر از زهرا نمی آید

چه می بینند حال مادر خود کودکان گویند

که می سوزیم و غیر از سوختن از ما نمی آید

 شما ای اهل یثرب می شوید آسوده از دستم

 صدای نالۀ زهرا دگر فردا نمی آید 
 

حضرت زهرا

زهرا كه بود بار مصيبت به شانه اش
مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب
فلُك نجات تكيه زده بر كرانه اش
شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر
اى من فداى راز و نياز شبانه اش
ہ ہلَّ كه با شهادت تاريخ، كس نديد ﻠﻠ
آن حق كُشى كه فاطمه ديد از زمانه اش
مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران
دلگير بود و كلبه احزان، بهانه اش
تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند
ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش
طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
گرد ملال از در و ديوار خانه اش
افروختند آتش بيداد آن چنان
كآمد برون ز سينه زهرا زبانه اش
آن خانه اى كه روح الامين بود مَحرمش
يادآور هزار غمست آستانه اش
گلچين روزگار از آن گلبن عفاف
بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش!
شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست
دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على
درهم شكست چرخ وجود استوانه اش
« شفق » غفورزاده
چه غم گر هر كسي از من به جزء غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو كاسهء زانو بگرداند
رهين منتّ دردم كه بنشسته به پهلويم
به بستر , او مرا زين سو , بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهاي من اين راز مي گويد
كه ديده ؛ همسري از همسر خود رو بگرداند
زبس بيزارم از دشمن عيادت چون كند از من
كمك از فضه گيرم تا رخُم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آيد به امدادم
كجا بيمار رو , از كاسهء دارو بگرداند
پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري
مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو بگرداند
فدايي علي هستم پي حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گيرد به دور او بگرداند
علی انسانی
نه تنها , روز كس بر ديدن زهرا نمي آيد
كه بر ديدار چشمم خواب هم شب ها نمي آيد
به موج اشك من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهي كه بيرون از دل دريا نمي آيد
مريز اينقدر پيش چشم زهرا اشك مظلومي
ببين اي دست حق , دستم دگر بالا نمي آيد
نگويد كس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روي پا ستادن ديگر از زهرا نمي آيد
چه مي بينند حال مادر خود كودكان گويند
كه مي سوزيم و غير از سوختن از ما نمي آيد
شما اي اهل يثرب مي شويد آسوده از دستم
صداي نالۀ زهرا دگر فردا نمي آيد
علی انسانی
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و اين غنچه وا نشد
آن جا از زمان كه جدا از تنم شده است
يكدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنكه دست دشمن دو بازويم شكست
ديدي كه دامن تو زدستم رها نشد
شرمنده ام , حمايت من بي نتيجه ماند
دستم شكست و بند زدست تو وا نشد
بسيار ديده اند كه پيران خميده اند
امّا يكي چو من به جواني دو تا نشد
از ما كسي سراغ ندارد غريب تر
در اين ميانه درد ز پلو جدا نشد
علی انسانی
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس ميکنيم که دو عالم گدای ماست
با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است
اين گريه خانه نيست که دولت سرای ماست
اينجا به ما حسين حسين وحی ميشود
پيغمبريم و مجلس زهرا حرای ماست
سلمان شدن نتيجه همسايگی اوست
زهرا برای سير کمال ولای ماست
تنها وسيله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
باران به خاطر نوه ی فضه ميرسد
ما خادميم و ابر کرم در دعای ماست
فرموده اند داخل آتش نميشويم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست
**علی اکبر لطيفيان**
چند روزي است سرم روي تنم مي افتد
دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد
گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد
چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد
بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد
من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد
دست من سر زده كافيست تكانش بدهم
مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد
دست من نيست اگر دست به ديوار شدم
من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد
سر اين سفره محال است خجالت نكشم
تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد
هر كه امروز ببيند گره مويم را
يا ديروز من و سوختنم مي افتد
روز آخر شده و در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما كفني كم دارم
علي اكبر لطيفيان
رنگِ پاييز به ديوارِ بهاری افتاد
بر در خِانه ی خورشيد شراری افتاد
فاطمه ظرفيت کل ولايت را داشت
وقت افتادن او ايل و تباري افتاد
آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست
آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد
تکيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنارِ در و در نيز کناری افتاد
بعدِ يک عمر مراعاتِ کنيزانِ حرم
فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد
خواست تا زود خودش را برساند به علی
سر اِين خواستنِ خود دو سه باری افتاد
ناله ای زد که ستون های حرم لرزيدند
به روی مسجديان گرد و غباری افتاد
غيرت مِعجر اِو دست عِلی را وا کرد
همه ديدند سقيفه به چه خاری افتاد
وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشمِ ياری به قد و قامت يِاری افتاد
آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد
علي اكبر لطيفيان
برگرد دردهاي دلم را دوا كني
حاجت به حاجت جگرم را روا كني
برگرد تا كه با همه ي مادري خويش
گندم براي سفره ي ما آسيا كني
با يد تورا دوباره ببينم .....صدا كنم
بايد مرا دوباره ببيني ......صدا كني
خيلي دلم گرفته سر چاه ميروم
برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني
برگرد تا كه طبق روال هميشه ات
قبل از خودت سفارش همسايه را كني
اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند
برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني
از من مراقبند تو ناراحتم مباش
بايد كه افتخار به اين بچه ها كني
من هستم و به نيت نبش مزار تو...
اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني
با ذالفقار بر سر خاكت نشسته ام
وقتش شده دوباره برايم دعا كني
توليت حريم بلندت با من است
با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني
علي اكبر لطيفيان
شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست
چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست
ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست
آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست
بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست
خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست
جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس
چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست
با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي
عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست
تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي
سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست
جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست
ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست
سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند
فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست
................
دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر
ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست
علي اكبر لطيفيان
حقا که حقی و به نظرها نياز نيست
حق را به شايد و به اگرها نياز نيست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نياز نيست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبريل را به همت پرها نياز نيست
حرف و حديث پشت سرت را محل نده
توحيد زاده را به خبرها نياز نيست
گيرم کسی به ياری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست
يا اينکه من فدای تو يا اينکه هيچکس
وقتی سرم که هست به سرها نياز نيست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نياز نيست
محسن که جای خود حسنينم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نياز نيست
طاقت بيار ، دست تو را باز می کنم
گيسو که هست آه جگرها نياز نيست
ديوار هم برای اذيت شدن بس است
ديگر فشار دادن درها نياز نيست
علي اكبر لطيفيان
وبلاگ روضه
زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
توحيد انعکاس نمايانتری نداشت
جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
ملک وجود فلسفه ديگری نداشت
زهار اگر در اول خلقت ظهور داشت
ديگر خدا نياز به پيغمبری نداشت
فرموده اند در برکات وجود او
زهار اگر نبود علی همسری نداشت
محشر بدون مهريه همسر علی
سوگند می خوريم شفاعتگری نداشت
حتی بهشت با همه نهر های خود
چنگی به دل نميزد اگر کوثری نداشت
ديروز اگر به فاطمه سيلی نمی زدند
دنيا ادامه داشت دگر محشری نداشت
علی اکبر لطيفيان
در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترين مادر آمده
او رفته بود حق خودش را بياورد
ديگر زمان خونجگری ها سر آمده
وقتی رسيد اول مسجد صدا زدند
بيرون رويد دختر پيغمبر آمده
سوگند بر بلاغت پيغمبرانه اش
با خطبه هاش از پس آنها بر آمده
سوگند بر دلايل پشت دلايلش
در پيش او مدينه به زانو در آمده
مردم حريف تيغ کلامش نمی شوند
انگار حيدر است که در خيبر آمده
***
وقتی که رفت از قدمش ياس می چکيد
يعنی چه ديده است که نيلوفر آمده ؟
گنجينه های عرش الهی برای اوست
هرچند گوشواره اش از جا در آمده
در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند فکر کنم مادر آمده
علی اکبر لطيفيان
.............................................................................................
آهسته می شويد يگانه همسرش را
با آب زمزم آيه های کوثرش را
آهسته ميشويد غريب شهر يثرب
پشت وپناه وتکيه گاه و ياورش را
تنها کنار نيمه های پيکر خود
می شويد امشب نيمه های ديگرش را
آهسته می شويدمبادا خون بيايد
آن يادگاريهای ديوار ودرش را
پی می برد آن دستهای مهربانش
بی گوشواره بودن نيلوفرش را
می گويد اما باز مخفی می نمايد
با آستينی بغضهای حنجرش را
در خانه ی اوپهلوی زهرا ورم کرد
حق دارد او بالا نمی گيرد سرش را
با گريه های دخترانه زينب آمد
بوسد کبودی های روی مادرش را
برشانه های آفتابی اش گرفته
مهتاب هجده سال ه ی پيغمبرش را
دور از نگاه آسمانها دفن ميکرد
در سرزمينهای سؤالی همسرش را
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای اين همه خاکسترت کنی
عذر مرا ببخش، دوايی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اينکه نذر تب پيکرت کنی
مجبور نيستی، که برای دل علی
يک گوشه ای بنشينی و چادر سرت کنی
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به اين همسرت کنی
زحمت مکش خودم به حسين آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
ای کاش از بقيه ی پيراهن حسين
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
من، زينب، حسن، همه ناراحت توايم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
سروده علی اکبر لطيفيان
اي آفتاب روشنم اي همسرم مرو
اينگونه از مقابل چشم ترم مرو
با تو تمام زندگيم بوي سيب داشت
اي ميوه بهشتي پيغمبرم مرو
جان مرا بگير خدا حافظي مكن
از روبروي ديده ي نا با ورم مرو
تا قول ماندن از تو نگيرم نمي روم
اي سايه بلند سرم. از سرم مرو
لطف شب عروسي دختر به مادر است
پس لااقل به خاطر اين دخترم مرو
سروده علي اكبر لطيفيان
با سينه ي شكسته علي را صدا مكن
اينگونه پيش من كفنت را سوا مكن
هفتاد وپنج روز زمن رو گرفته اي
امروز را بيا و از اين كارها مكن
من روزدم تو خنده به تابوت مي كني!!
اينگونه با دلي شكسته است تا مكن
پيراهن اضافي نداري عوض كني
پس بر لباس خوني خود اعتنا مكن
از اين طرف به آن طرف خانه پيش من
پيراهن حسين مرا جابه جا مكن
من بيشتر به فكر توام درد مي كشي
پس زودتر برو، برو فكر مرا مكن
هر قدر هم كه باز بگويم نرو بمان
بي فايده است پس برو و پا به پا مكن
اصلا بيا بدون خداحافظي برو
حتي براي ماندن من هم دعا كن
علي اكبر لطيفيان
زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو
نيمه شب است و تازه رسيدم به موی تو
اين گيسوی سپيد به سنتّ نمی خورد
هجده بهاره ای و سپيد است موی تو
در من هزار بار تو تکثير می شوی
آيينه ام شکسته شدم روبروی تو
ساقی کوثری من اصلا برای توست
اما چگونه اب بريزم به روی تو
گلبرگ های خشک تو را آب می زنم
تا در مدينه پخش شود عطر و بوی تو
ای در تمام مرحله ها پا به پای تو
با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تو پيکر درست کرد
آب و گلت که نور و دو صد شيشه عطر سيب
آخر تورا به شيوه ديگر درست کرد
از تو تمام آمدنی ها شروع شد
يعنی تو را ميان آن همه سر درست کرد
امد تمام هست تو را بی نظير ساخت
از آِه های ناب تو کوثر درست کرد
با نام تو دريچه ای از آسمکان گشود
بر بالهای مرده من پر درست کرد
اصلا بًرای درد کبودی که می کشی
روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد
دست کريه يک نفر از عمر بودنت
يک شاخه زخم يک گل پرپر درست کرد
بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور
ازمن دلی شبيه کبوتر درست کرد
عليرضا لک
بانو شما بهانه خلقت که می شود
بانو شما بهانه خلقت که می شود
آغاز هر چه هسا به آغاز نابتان
بوی بهشت می وزد اطراف خانه ات
از عطر آسمانی سيب گلابتان
آيا نمی شود که نصيب دلم شود
سلمان ترين کرامت يک انتخابتان
يعنی کمی زلطف شما شاملم شود
يعنی بيايد اين دل من در حجابتان
هجده بهار ماندی حالا نشسته ايم
زانو بغل گرفته به زخم شتابتان
هرگز تب مزار تو پايين نيامده
تا صبحگاه سرزدن آفتابتان
عليرضا لک
مادر!نمی شود که برايم دعا کنی
درد مرا به دست طبيبت دوا کنی
يا اينکه يک سحر به قنوت نماز وتر
يادی از اين اسير قديم شما کنی
اين دستهای خسته و خالی دخيل توست
يعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟
روزی به جای دانه گندم دل مرا
در سنگ آسيای غمت جابجا کنی
عمری اسير کوچه تنگی شديم تا
ما را به روی چادر خاکيت جا کنی
علير ضا لک
چشمی شبيه چشم تو گريان نمی شود
زهرا حريف چشم تو باران نمی شود
گيرم که نان بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود
برخيز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حريف گريه ی طفلان نمی شود
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زير دست تو پنهان نمی شود
معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشيد زير ابر که تابان نمی شود
فهميده ام ز سرفه ی سنگين سينه ات
امشب نفس کشيدنت آسان نمی شود
ای استخوان شکسته ی حيدر چه می کنی؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود
من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود
گفتم که روی خويش عيان کن ببينمت
گفتی به يک نگاه به قرآن نمی شود
در بسترم و خسته ام و تاب ندارم
شبها من از آن ضربه در خواب ندارم
انگار بعيد است دگر زنده بمانم
برگونه به جز گريه و سيلاب ندارم
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
غير از دل پر آه به محراب ندارم
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
جز خون که زسينه رودم آب ندارم
از روی علی بسکه رخ خويش گرفتم
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
در صورت من نقش ز پستی و بلندی است
جز روی ورم کرده در اين قاب ندارم
از ضربه آن دست نشست ابر به رويم
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
مجتبی صمدی شهاب
اين روزها که ديدنتان کيميا شده
اين خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نميکنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
من ميخ بر دلم نه به تابوت ميزدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غريبه ها
با شعله های سرخ به اين خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آنگونه در زدند که از هم جدا شده
فهميده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
وقت نفس کشيدن تو اين صدای چيست
اين استخوان سينه چرا جابه جا شده
پيراهن حسين مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوريا شده
با زينبم بگو سه کفن مانده پيش ما
با زينبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سرنيزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پيکری که خرد شده ، آسيا شده
حسن لطفی
من بی قرار روضه ی زهرای اطهرم
خدمتگزار روضه ی زهرای اطهرم
روزی که روزی همه را داد ذوالمنن
بر من ولای فاطمه را داد ذوالمنن
با مهر او حوالی عشق خدا شدم
ديوانه ی ولای علی مرتضی شدم
با مهر او حيات مجدد گرفته ام
اسلام واقعی ز محمد گرفته ام
يک شب که خواب آمد و هست مرا گرفت
ديدم نگار آمد و دست مرا گرفت
فارغ دلم ز فکر غم انتظار کرد
آمد قرار سينه مرا بی قرار کرد
روح مرا به وادی عشق خدا کشيد
در مجلس منوری از انبيا کشيد
ديدم تمام در بر آدم نشسته اند
با احترام محضر خاتم نشسته اند
آنجا خليل خادم و جبرئيل سينه زن
موسی کليم همره او مانده از سخن
عيسی مسيح گوشه ای از مجلس خدا
در زمزمه بيا قمر نرگس خدا
ناگه نگار بر سر منبر نهاد پا
اين گونه گفت مدحت زهرای مصطفی
بسم اللهش سلام به زهرای عشق بود
روضه نبود جنت اعلای عشق بود
بعد از سپاس خالق يکتا امير عشق
گفتا سلام مادر خير کثير عشق
اول سلام بر سکنات الهی ت
دوم سلام بر وجنات الهی ت
سوم سلام بر دل پر از خدای تو
بر دست های زخمی و مشکل گشای تو
چهارم سلام بر همه ی جلوه های تو
بر گريه های نيمه شب و ربنای تو
پنجم سلام بر تو و بابات مصطفی
بر همسر غيور و صبور تو مرتضی
مادر سلام بر تو و اولاد پاک تو
مانده هنوز مخفی از خلق خاک تو
مادر سلام بر همه ی غصه های تو
بر غربت مدينه ی کرب و بلای تو
مادر سلام بر خم ابروی زخميت
بر پهلوی شکسته و بازوی زخميت
مادر سلام بر تو و تابوت چوبيت
بر آفتاب ديده ی پاک و غروبيت
مادر سلام بر همه ی ناله های تو
آتش گرفت خاک زمين زير پای تو
اينجای روضه يار گريبان دريد و گفت
آه از درون سينه ی خسته کشيد و گفت
مادر سلام بر تو و حيدر که شب نخفت
بر غنچه ای که در وسط شعله ها شکفت
فرياد وای از همه ی انبياء بلند
آواز آه از دل عرش خدا بلند
اما سخن ميان زبانها ادامه داشت
او می سرود روضه و غوغا ادامه داشت
ناگه کلام رنگ خدايی تری گرفت
شوری عجيب مجلس پيغمبری گرفت
زهرا اگر نبود خدا عالمی نداشت
زهرا اگر نبود علی پرچمی نداشت
زهرا اگر نبود تکامل فسانه بود
حتی خدا بدون دليل و نشانه بود
زهرا اگر نبود سعادت سراب بود
فرياد وا خدا به خدا بی جواب بود
زهرا اگر نبود هدايت ضلال بود
فهميدن نجات و تعالی محال بود
زهرا اگر نبود شفاعت خرافه بود
حتی قلم ز جرم خلايق کلافه بود
زهرا اگر نبود ولايت هلاک بود
دين خدا و عشق علی زير خاک بود
زهرا اگر نبود کسی سينه زن نبود
از شور و عشق و نغمه ی مستی سخن نبود
کم کم اذان صبح شد و حرف ناتمام
مولا نمود بهر نماز شبش قيام
ناگه به خويش آمدم و غرق التهاب
ديدم که خواب بودم و با چشم پر ز آب
روی لبم نوای غريبانه ای نشست
بغضم به ياد خواب خوش ديشبم شکست
گفتم سلام مادر اعجاز فاطمه
سوز مرا به گريه نما ساز فاطمه
محمدرضا نجفی
پرواز در دو بال کبوتر دو بخش شد
يک بخش داشت با لگدی در دو بخش شد
يک بخش داشت ياس که در خانه ی علی
تاپشت در نيامده پر...پر...دو بخش شد
ديشب هزار تار به هم بافته ولی
امشب به زور گيسوی دختر دو بخش شد
هی در زدند و خانه به حيدر نگاه کرد
آن قدر در زدند که حيدر دو بخش شد
ما چند نقطه وای در از روبرو رسيد
ما...خورد در به پهلو و مادر دو بخش شد
قبلا سه بخش داشت برادر به گفتگو
"محسن" که شد شهيد برادر دو بخش شد
مهدی رحيمی
منتظران مشهدالرضا
مصطفي محمدزاده
مشهدالرضا
التماس دعا

جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را

 ولی از بس ستم دیده، نمی‏خواهم جوانی را!

الا ای خاتم پیغمبران! برخیز و بین حالم

 فلک با رفتنت بگرفت از من، شادمانی را

اگر خواهی بدانی خصم با زهرا چه ها کرده؟!

 مپرس این ماجرا از من، ببین قدّ کمانی را!

حمایت از امام خویش کردم آن چنان بابا!

 که بر من داد دشمن هم نشان قهرمانی را!

پدر! این روزها بنشسته می‏خوانم نمازم را

 مفصّل خوان ازین مجمل، حدیث ناتوانی را

چه باک ار غصب شد حقّ من و حیدر؟ که در محشر

 کند بر پا خدایم دادگاه حق ستانی را

ز چشم کودکان خود، رخم را می‏کنم پنهان

 که تا نیلی نبینند این عذار ارغوانی را

سخن کوتاه (انسانی)! بگو بر آن گلی نالم

 که دیده در بهار خویشتن رنگ خزانی را!

در این میانه درد ز پهلو جدا نشد

حضرت زهرا(س)-شهادت


اظهار درد دل به زبان آشنا نشد

دل شد ز خون لبالب و این غنچه وا نشد

آن جان از آن زمان که جدا از تنم شده است

یک دم سرِ من از سرِ زانو جدا نشد

با آن که دستِ دشمنِ دون بازویم شکست

دیدی که دامن تو ز دستم رها نشد

شرمنده ام، حمایت من بی نتیجه ماند

دستم شکست و بند ز دست تو وا نشد

بسیار دیده اند که پیران خمیده اند

اما یکی چو من به جوانی دو تا نشد

از ما کسی سراغ ندارد غریب تر

در این میانه درد ز پهلو جدا نشد


در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند

در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند / بر روی شهر وقت نزول بلا شده‌ست
شكسته تر شده و دست بركمر دارد
چه پيش آمده ! آيا حسن خبر دارد؟
به گريه گفت كه زينب مواظب خود باش
عبور كردن از اين كوچه ها خطر دارد
شبيه روز برايم نرفته روشن بود
فدك گرفتن از اين قوم دردسر دارد
گرفت دست مرا مادرم... نشد...نگذاشت...
تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد
شهود خواسته از دختر نبي خدا
اگرچه ديده سندهاي معتبر دارد
سكوت و صبر و رضاي خدا به جاي خودش
ولي اگر پدرم ذوالفقار بردارد...
كسي نبود به معمار اين محل گويد
عريض ساختن كوچه كي ضرر دارد!؟
وحید قاسمی

***
در می‌زنند و پشت در آتش به پا شده‌‌ست
کوچه به درد ملتهبی مبتلا شده‌ست

در می‌زنند و شهر نفس هم نمی‌کشد
حجم سکوت ممتد بی‌منتها شده‌ست

در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند
بر روی شهر وقت نزول بلا شده‌ست

تکلیف یک کبوتر پهلو شکسته چیست؟
وقتی در آشیانه‌اش آتش به پا شده‌ست

نفرین به مردمان دغل کار روزگار
کز ظلمشان به آل پیمبر جفا شده‌ست

ابراهیم قبله آرباطان

.***


فاطمه ای‌ بانوی‌ بی ‌نشان
ای‌چراغ خلعتی‌ چون سوزان

شادی‌ قلب رسول مصطفی
ذوالفقار را در نیام مرتضی

مادری تو بر تمام اهل بیت
خاك پایت سرمه اهل بهشت

ای ‌طلوع روشنی ‌چون آفتاب
از سر این چاكرانت رخ متاب

یا علی‌ جان تربت زهرا كجاست؟
یادگار غربت زهرا كجاست؟

می پرم گاهی به گلزار بقیع
می ‌نشینم پشت دیوار بقیع

من چو قطره گریه ای بر فاطمه
تو كجای ‌ای ‌امید فاطمه

تو مدد كردی‌ نمودم شاعری
نوكر زهرا بگردان فاطری

كی شوی زائر به قبر فاطمه
خدمتی ‌بگردان بر شعر فاطمه

حسین مظاهری كلهرودی

***
یک گل نصیبم از دو لب غنچه‌فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن

ای حسن مطلع غزل زندگانی‌ام
شعر مرا «تمام» به حسن ختام کن

ای آفتاب خانه‌ی حیدر! مکن غروب
این سایه را تو بر سر من مستدام کن

پیوسته نبض من به دو پلک تو بسته است
بر من، تمام من! نگهی را تمام کن

تا آیدم صدای خدای علی به گوش،
یک بار با صدای گرفته صدام کن

از سرو قدشکسته نخواهد کسی قیام
ای قامتت قیامت من! کم قیام کن

درهای خلد بر رخ من باز می‌کنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن

با یک نگاه عاطفه عمر دوباره باش
ای مهر پرفروغ! طلوعی به شام کن

این کعبه بازویش حجرالأسود علی‌ست
زینب! بیا و با حجرم استلام کن

حاج علی انسانی

***
زهرا همان کسی است که بیت محقرش
طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش

او را خدا برای خودش آفریده است
تا اینکه هر سحر بنشیند برابرش

شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست
مردی پیمبر است که زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است
حفظ مقام فاطمه حتی به مادرش

یک نیمه اش نبوت و نیمش ولایت است
حالا علی صداش کنم یا پیمبرش

دست توسل همه انبیاء بود
بر رشته های چادری فردای محشرش

ما بچه های فاطمه ممنون فضه ایم
از اینکه وا نشد، پس در پای دخترش

مسمار در اگر چه برایش مزاحم است
اما مجال نیست که بیرون بیاورش
علی اکبر لطیفیان

ازچه ياسم اين چنين پرپر شده

اشعار شهادت حضرت زهرا ( س) 2

 

در دل شب پر شكسته بلبلي

برده بهر باغبان خونين گلي  

گل مگو پامال گشته لاله ای

برگ برگش را صداي ناله ای

 خاك،گِل مي شد زاشك جاري اش

تاكند دستي  زرحمت ياري اش


ناگهان از آن بهشت بي نشان

گشت بيرون دستهاي باغبان


كاي شكسته بال و پر بلبل بيا

وي به قلبت مانده داغ گل بيا


باغبانم هست و بودم را بده

يا علي ياس كبودم را بده


ازچه ياسم اين چنين پرپر شده

لاله ی من باغ نيلوفر شده


اي بيابان گِل زاشك جاري ات

آفرين بر اين امانت داري ات


باغبان تا ياس پرپر را گرفت

اشك خجلت چشم حيدررا گرفت


يا محمد از رخت شرمنده ام

فاطمه جان داده و من زنده ام


شاخه ياست اگر بشكسته بود

دستهاي باغبانت بسته بود


غصه هارا در دل صد پاره ريخت

بر تن محبوبه خود خاك ريخت


حبس شد در سينه تنگش نفس

بود چون مرغ اسيري در قفس


زمزم ازدرياي چشمش سرگرفت

مثل كعبه قبر او  در بر گرفت


ناله زد كاي با وفا يار علي

اي چراغ چشم بيدار علي


همسرم دستي برون از خاك كن

اشك از رخسار حيدر پاك كن


اي ترابت گِل ز اشك بوتراب

وي دعاي شامگاهت مستجاب


بار ديگر يك دعا كن از درون

جان حيدر با نفس آيد برون


اي شكسته پيش من آئينه ات

وي مدال دوستي بر سينه ات


آنقدر بر بغض من دامن زدند

تا تو را در پيش چشم من زدند


كاش آنجا دست من بشكسته بود

كاش چشمم جاي دستم بسته بود

غلامرضا سازگار

بُـرد در شـب، تا نبینــد بی نقـــــــاب

مــاه نـورانـی تر از خـود، آفتـــــــاب


برد در شـب، پیکـری همرنگ شــب

بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب


شسته دست از جان، تن جانانه شست

شمــع شـد، خــاکستــر پـروانـه شست


روشنــانــش را فـلــک خــاموش کرد

ابــرها را پنبـــه هــای گـــوش کــــرد


تــا نـبـیـنـد چشــم گـردون پیکـــــرش

نـشـنـود تـا ضجّــه هـای همســــــرش


هـم مـدیـنــه سینـه ای بی غــــم نداشت

هم دلی بی اشک و خـون، عالم نداشت


نیسـت در کـس طـاقــــت بشنیـــــــدنش

با علـــی یـا ربّ، چه شــد با دیــــدنش؟


درد آن جـان جـهــان، از تــــن شـنـیـــد

راز غـســل از زیـــر پـیـراهــن شـنـیــد


دسـتِ دسـتِ حــق، چـو بـر بــازو رسید

آن چـنـان خـم شـد کـه تـا زانــــو رسیــد


دسـت و بــازو گـفــت و گــــــوها داشتند

بـهـر هــم، بــاز آرزوهــــــا داشـتـنــــــد


دسـت از بـــازوی بشــکستــــه خــجـــل

بـــازو، از دسـتــی کـه شـد بسته، خجـل


بــا زبــان زخـــم، بــازو راز گــفــــــت

دسـت حــق، شد گوش و آن نجوا شنفت


سـیـنــه و بـــازو و پـهـلــــــــو از درون

هـر ســـه بر هـم گریـه می کردند، خون


راز هــســتــی در کـفــن پـیـچـیـــده شــد

لالـــه ای در یـاسـمـــن پـیـچــیــده شـــــد

 
نیـمـه شــب، تـابـــوت را بـرداشـتـنــد

بـــار غــــم بـر شــانـــه هـا بگذاشتنــد


هـفـت تــن، دنـبــال یـک پیکــر روان
 
وز پــی آن هـفــت تـن، هفـت آسمــان
 

ایــن طـرف، خیــل رُسُـــل دنبـــال او
 
آن طــرف، احمـــــد به استـقـبــــال او
 

ظــاهــرا تشیـیـع یـک پـیـکـــر ولــــی
 
بـاطـنــا تشـیـیـع زهــــرا و عـلـــــــــی
 

امشب ای مَه، مِهر وَرز و خوش بتاب
 
تـا بـبـیـنـد پـیـش پــایـــش آفــتـــــــــاب
 

ابـــرهــا گِـریـنــد بـر حـــال عــلــــــی
 
مــی رود در خــاک، آمـــال عــلــــــی
 

چـشـم، نــور از دسـت داده، پـا رمـــق
 
اشـک، بر مهتـاب رویش، چون شفـق
 

دل همه فریــاد و لــب، خاموش داشت
 
مــرده ای، تابــوت، روی دوش داشت
 

آهِ ســرد و بـغـض پـنـهـــان در گــلــــو
 
بـــود بــا آن عـــدّه، گـرم گفـت و گـــو
 

آه آه؛ ای همـرهـــان، آهــستـــه تـــــــر
 
مـی بـریـد اســـــرار را، سـربستــه تـر
 

ایــن تـــن آزرده، بـاشـــد جـــــان مــن
 
جــــــان فـدایـــش، او شـده قربـان مـن
 

همــــرهــان، ایـن لیـلـــه القدر من است
 
من هـلال از داغ و، این بــدر من است
 

اشــک مــن زیـن گــل، شــده گـلـفــام تر
 
هـسـتـی ام را مـی بـَریـــد، آرام تـــــــــر
 

وســعــتِ اشــکــم، به چشـم ابــر نیست
 
چــاره ای غیـر از نمـاز صبـــــر نیست
 

زیـن گـل من، بـاغ رضوان نَفحه داشت
 
مصحف من بود و هجـده صفحه داشت
 

مَرهـمـی خــــرج دل چــاکــــــم کـنـیـــد
 
هـمـرهــان، هـمــراهِ او خـــاکـــم کـنـیــد
 

 

تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد

مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد

 

آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد

خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد

 

زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر

تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر

 

نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا

دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی

 

گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت

احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت

 

گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل

وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل

 

از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر

بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر

 

بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر

کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر

 

مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت

«یــاس» دادی، می دهد «نیلوفــر»ت

 

«بَدر» بخشیدی، «هلال»ت می دهم

تو «الف» دادی و «دال»ت می دهم

 علی انسانی 


 

بايد بري؛ نه ! محض رضاي خدا نگو
دق مي كنم بدون تو، اين جمله را نگو

زهرا بمان و زندگي ام را به هم نريز
سنگ صبور من! نرو از پيشم اي عزيز

باور نمي كنم كه دلم را تو بشكني
با رفتنت به زخم غرورم نمك زني

زهرا شب عروسي مان خاطرت كه هست؟
مهريه ي زلال و روان خاطرت كه هست؟

يادت كه هست قول و قراري كه داشتيم!؟
يك روح واحديم ؛ شعاري كه داشتيم

اي دل خوشي ِ زندگي ام! مي شود نري
از حال و روز من، كه شما با خبرتري

گريه نكن محدثه ، غمگين نكن مرا
با رفتنت غريب تر از اين نكن مرا

خاتون من! قلندر خوبي نبوده ام
من را ببخش؛ شوهر خوبي نبو ده ام

با درد ِ دنده هاي ِ شكسته جدال كن
تقصير دستِ بسته ي من شد حلال كن

دلگرمي علي! به نظر زود مي روي!؟
نه سال شد فقط ،چقدر زود مي روي!

بعد از تو فيض هاي خدايي نمي رسد
فرياد مرتضي كه به جايي نمي رسد

زهرا بمان و چهره ي غم را عبوس كن
زهرا بمان و زينب مان را عروس كن


غصه به كار دل گره  ي كور مي زند
خيلي دلم براي حسن شور مي زند

زهرا نرو، كه بغض بدي در گلوي توست
دامادي حسين و حسن آرزوي توست

حالا كه اعتنا به قسم ها نمي كني
فكر حسين تشنه لبت را نمي كني!؟

ديدي كه رنگ از رخ مهتاب مي پرد
شبها حسين تشنه لب از خواب مي پرد

در باغ ميوه هاي دلت، سيب نوبر است
اين كربلايي از همه شان مادري تر است

حرف از سفر زدي و تبسم حرام شد
پيراهن حسين شنيدم تمام شد

باشد برو-قبول- علي بي پناه شد
باشد قرار بعدي مان قتلگاه شد

باشد برو كه كرببلا گريه مي كنيم
با هم كنار طشت طلا گريه مي كنيم


 وحیدقاسمی

 

زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت

توحید انعکاس نمایانتری نداشت

جز در مقام عالی زهرا فنا شدن

ملک وجود فلسفه دیگری نداشت

زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت

دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت

فرموده اند در برکات وجود او

زهرا اگر نبود علی همسری نداشت

محشر بدون مهریه ی همسر علی

سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت

حتی بهشت با همه نهرهای خود

چنگی به دل نمی زد اگر کوثری نداشت

دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند

دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت

  علی اکبر لطیفیان

 

 

خونمون ابری شده چشماتو واکن دخترم

وقت بی صبری شده منو نیگا کن دخترم

نکنه غمگین باشی وقتی بابات میاد خونه

گره نازک ابروهاتو و اکن دخترم

وقتی من رفتم بیا بعضی شبا به یاد من

جا نمازو واکن ومنو دعا کن دخترم

براشون دعابکن اگر چه بی خیالتن

باهمه همسایه ها اینجوری تا کن دخترم

تا زمین خوردی پاشو اگر چه خاک آلود باشی

یاعلی بگو وبابا رو صداکن دخترم

اگر احساس خطر کردی برا جون بابات

دلتو بسوزونو آتیش به پا کن دخترم

    رضا جعفری

 

 

 

عشق حیران زتولای من است

واله و غرق تماشای من است

زینبم دختر غم پرور من

گوش کن از تو تمنای من است

هرچه خواهی تو مرا سیر ببین

کاخرین ساعت دنیای من است

گرچه از ضربت در می میرم

قاتلم غربت مولای من است

پیش چشم حسنم در کوچه

لاله گون بازو و سیمای من است

دخترم نزد تو هستم مهمان

از تو ای ماه تقاضای من است

که پدر را نگذاری تنها

کو امید من و رویای من است

بر حسین و حسنم مادر باش

که حزین سینه ی گلهای من است

خون پیراهن من را زینب

کن نهان از پدرت رای من است

کربلا می روی و می بینی

غرق خون گلشن و گلهای من است

جای من بوسه بزن حنجر او

کو گل بی کس و تنهای من است

  حبیب اله موحد

 

شب تاریک کنار تو به سر می آید

نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده ست

خار هم پیش شما گل به نظر می آید

ونبوت به دوتا معجزه آوردن نیست

از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست

وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید

پای یک  خط تعالیم تو بانو!  ولله

عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین

چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر

ملک الموت پی چند نفر می آید؟!

  کاظم بهمنی

 

خدایا آن همه تجلیل پس کو

تبسم های میکائیل پس کو

ذوالقربای پیغمبر غریبند

خدایا حرمت فامیل پس کو

امید من به این عجل وفاتی است

رسیده وقتش عزرائیل پس کو

سراپای خلیل آتش گرفته

گلستان تو جبرائیل پس کو

و موسی غرق شد فرعون زنده است

واعجاز خدای نیل پس کو

میان کوچه ها محشر به پا شد

صدای صوراسرافیل پس کو

دریغ از یک سلام خشک و خالی

خدایا آن همه تجلیل پس کو

  مهدی پور پاک

 

تا دست را به قبضه ی شمشیر می برم

عالم گواه می شود این را که حیدرم

فرمان حق رسیده علی جان! صبور باش

بانو!نمی شود که از این امر بگذرم

اینها که با طناب به دنبالم آمدند

از یاد برده اند که من مرد خیبرم

امرم به صبر کرده خدا، ورنه هیچکس

قادر نبود تا که بیاید برابرم

دست خدا اگر که به روی دلم نبود

هرگز طناب خیره نمی شد به پیکرم

بانو! بمان  تو را بخدا پشت در نرو

هی آیه آیه زرد نشو فصل کوثرم

اصلا مهم که نیست برایم تمام شهر

دشمن شوند، تا که تویی یار و یاورم

  علی اصغر ذاکری

 

 

خاری به چشمهای من انگار می کشی

وقتی که آه از دل خونبار می کشی

با خرمنی سپید زگیسوی خود مرا

روزی هزار بار تو بر دار می کشی

بر زانوان بی رقمت راه می روی

بر شانه غصه ی بسیار می کشی

انگار سوی چشم تو از بین رفته است

اینگونه هی تو دست به دیوار می کشی

شانه به موی دختر دردانه می زنی

دستی بر ان نگاه گهربار می کشی

جاروی خانه... پخت غذا... روز آخری

داری چقدر از این بدنت کار می کشی

این رو گرفتن تو مرا کشت ... از چه رو

چادر به روی دیده و رخسار می کشی

ازاین نفس نفس زدنت خوب واضح است

دردی که از جراحت مسمار می کشی

ای قبله ی کبود که با هر نگاه خود

طرحی ز آتش در و دیوار می کشی

خود را درست لحظه ی پرواز از قفس

من را شبیه مرغ گرفتار می کشی

خانه خراب گشتم و با رفتنت مرا

داری به زیر این همه آورا می کشی

دیگر به غیر مرگ دعایی نمی کنی

حالا که آه از آن دل خونبار می کشی

 هادی ملک پور

 

 

گیرم که خانه هم نه، فقط آشیانه بود

آتش زدن به آن به کدامین بهانه بود

با زور ریختند گروهی به خانه مان

جایی که رفت و آمد آن محرمانه بود

چشمان میخ در آن دود کور شد

گم کرده راه رو به وجودم روانه بود

بعد از عذاب آتش و دیوار میخ در

وقت قلاف و مرحله ی تازیانه بود

گفتم خدا کند که نبیند چه می کشم

افسوس دید، دخترم آنروز خانه بود

...

زینب ببخش طاقت بازوم کم شده

از دستم این وسیله که افتاد شانه بود

مهر میان مادر و دختر به جای خود

این چند سال رابطه مان عاشقانه بود

امروز هم گذشت ولیکن برای تو

پایان لحظه های خوش کودکانه بود

  علی اصغر ذاکری

 

اي خدا صبر بده در غم بي مادر ي ام

سخت لبريز شده عاطفه ي دختر ي ام

مادرم كو كه كِشد دست نوازش به سرم

يا مرا هم ببرد يا كند از غم بري ام

خانه داري شده كار من طفل معصوم

نيست اي مادر من تجربه ي مادري ام

زير بار غم سنگين تو من مي ميرم

گر تسلي ندهي يا نكني دلبري ام

فضه فكر من و فكر حسنين است ولي

من غم خانه نشين دارم و از خود بري ام

تربت مخفي تو هست همه دلخوشي ام

همه آرامشم اين است كه من كوثري ام

گل بستر نظرم را به خودش جلب كند

تا زيادم نرود زخم تو اي بستري ام

با نگاه در و ديوار شود پايم سست

پشت در زائر قبر پسر آخري ام

كاشكي رنگ در خانه عوض مي گرديد

من خودم سوخته از اين در خاكستري ام

اي خدا شكر كه بابا و برادر دارم

واي از آن دم كه سر نيزه كند سروري ام

زير خورشيد سرت محمل بي سايه رود

تابشي كن كه نبينند به بي معجري ام

 

  محمود ژوليده

 

ای بال و پر شکسته! مرا بال و پر مبند    

بردار بارم از دل و بار سفر مبند

پای فراق را تو در این خانه وا مکن

دستی که بسته بود، تو بار دگر مبند

چشمت بهشت باشد و مژگان، درِ بهشت 

بگشا مژه، ز باغ بهشتم تو در مبند

ای قبلۀ علی! ز چه رو، رو به قبله ای؟ 

راه امید را به من، ای محتضر مبند

جانم بگیر از من دل خسته رو مگیر

راه نگاه را به رخ چون قمر مبند

سیدمحسن حسینی

 

 

 

 

کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند

 سند تیر به اصغر زدن امضا کردند!

بعد پیغمبر اسلام چه ها کرد امت 

 که دو تا قامت محبوبه‏ی یکتا کردند!

آب غسلش نشده خشک، عجب امت دون

 قدر دانی ز عزیز شه بطحا کردند! 

در گرفت آتش و زهرا و پسر در پس در 

 کو زیانی که بگویم چه به زهرا کردند؟!

زده بودند به لب ها چو همه قفل سکوت

 چاگران، خیره شده حمله به مولا کردند

باغبان بند به گردن، گل و غنچه‏ پرپر! 

 گلشن خرّم طاها همه یغما کردند

تا که آن شیر زن از شیر خدا کرد دفاع

 چه بگویم که چه برنامه‏ای اجرا کردند؟! 

کودکان گه به پدر، گاه به مادر نگران

 دست کوچک به سما برده، خدایا کردند!

علی انسانی

 

 

نام گل بردی و، بلبل گشت خاموش ای بلال!

 مادر مظلومه‏ی ما رفت از هوش، ای بلال!

بوستان وحی را بیت‏الحزن کردی، بس ست

 با اذان خود مکن ما را سیه پوش ای بلال!

دیر اگر خاموش گردی، زودتر گردد ز تو

 مادر ما را چراغ عمر، خاموش ای بلال!

مادر ما بر اذانت گوش داد، اینک تو هم

 بر صدای گریۀ زینب بده گوش، ای بلال!

مرگ پیغمبر، شکسته قامت ما را به هم

 بار غم مگذار ما را بر سر دوش ای بلال!

غنچه، پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ، سوخت

 کرد حق باغبان، گلچین فراموش ای بلال! 

گرد غم بر روی ما بنشسته و دانسته ایم 

 خاک گیرد لالۀ ما را در آغوش، ای بلال!

تا زبان حال ما یکسر به نظم (میثم) است 

 اشک و خون از چشم اهل دل زند جوش، ای بلال!

 غلامرضاسازگار

 

دلم گرفته درین وسعت ملال، بلال!

اذان بگوی خدا را! اذان بلال! بلال!

من و تو شعله وریم از شرار فتنه، بیا

برای این همه غربت چو من بنال، بلال!

سکوت تلخ تو با درد همنشینم کرد

اذان بگوی و ببر از دلم ملال، بلال!

هنوز یاد تو، در خاطر زمان جاری است

ازین گذشتۀ روشن به خود ببال، بلال!

دوباره بانگ اذان در مدینه می‏پیچد؟!

سکوت نیست جواب چنین سوال، بلال!

اذان اگر تو نگویی، نماز می‏میرد

بخوان سرود رهایی، بخوان بلال! بلال!

به جرم این که من از راست قامتان بودم

زمانه منحنیم خواست چون هلال، بلال!

فغان که اهرمنم آن زمان ز پا افکند

که بست دست خداوند ذوالجلال بلال!

ز جان سوختۀ من هنوز شعلۀ  درد

زبانه می‏کشد از فرط اشتعال، بلال!

سرود این همه غربت بخوان که بنشیند

به چهره‏ها، عرق شرم و انفعال بلال!

درین خزان محبت، سرود سبزت را

بخوان برای دل من به شور و حال، بلال!

بخوان برای دل من! که می‏بالد

به من شکوه و به تو عشق لا یزال، بلال!

کبوتر حرم عشق! بال و پر وا کن

به شوق آمدن لحظه‏ی وصال، بلال!

بخوان! که عمر گل باغ عشق، کوتاهست

چو آفتاب، که دارد سر زوال، بلال!

برای مرغ مهاجر ز کوچ باید گفت

بخوان سرود غم‏انگیز ارتحال بلال!

کمال سنگ دلی بین، که سنگ حادثه را

مرا زدند به پهلو تو را به بال، بلال!

سرود سبز تو با خشم سرخ من، ماند

به یادگار برای علی و آل، بلال!

 محمدعلی مجاهدی

برگو کجاست بازوی خیبر شکن علی؟!

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

ای شمع سینه سوختۀ انجمن، علی!

 تقدیر توست ساختن و سوختن، علی!

ای رهبری که منزویَت کرده جهل خلق

 ای آشنای درد! غریب وطن! علی!

من پهلویم شکسته و، تو دلشکسته‏ای 

 من بر تو گریه می‏کنم و، تو به من، علی!

من سینه‏ام شکسته و، تو سینه سوخته

 من با تو گفتم و، تو به کَس دم مزن علی!

بازوی من سیه شده، تو دست روی دست

 برگو کجاست بازوی خیبر شکن علی؟! 

سر بسته بِهْ، که بَعد حمایت ز حقّ تو

 در اختیار من نبوَد دست من، علی!

گفتم که: شب کفن کن و شب دفن کن، ولیک

 از تن نمانده هیچ برای کفن، علی!

کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند

 سند تیر به اصغر زدن امضا کردند!

بعد پیغمبر اسلام چها کرد امت

 که دو تا قامت محبوبه‏ی یکتا کردند!

آب غسلش نشده خشک، عجب امت دون

 قدر دانی ز عزیز شه بطحها کردند!

در گرفت آتش و، زهرا و پسر در پس در

 کو زیانی که بگویم چه به زهرا کردند؟!

زده بودند به لب ها چو همه قفل سکوت

 چاگران، خیره شده حمله به مولا کردند

باغبان بند به گردن، گل و غنچه‏ی پرپر!

 گلشن خرّم طاها همه یغما کردند

تا که آن شیر زن از شیر خدا کرد دفاع

 چه بگویم که چه برنامه‏یی اجرا کردند؟!

کودکان گه به پدر، گاه به مادر نگران

 دست کوچک به سما برده، خدایا کردند!

علی انسانی

بگو شاهد در و دیوار باشد!

شب است و وقت آسایش رسیده

 جهان را چهره‏ چون شب، تار باشد

سکوت محض، عالم را گرفته

 غم افزا، گنبد دوار باشد

شب است و مردمان در خواب، اما

 به قبرستان یکی بیدار باشد

علی انسانی

نهاده رو به روی خاک قبری

 که زیر خاک، او را یار باشد! 

صدای گریه‏اش آهسته آید

 که باید مخفی از اغیار باشد

همی گوید: ز جا برخیز! برخیز!

 که اکنون وعده‏ی دیدار باشد

عدو کشت ار تو و شش ماهه‏ات را

 مباد از غم دلت، افگار باشد

تو با سقط جنین اعلام کردی

 مطیع ظلم گشتن، عار باشد

بکن در دادگاهی، دادخواهی

 که داور، ایزد دادار باشد

گریبانش بگیر و پس همینت

 سوال از آن جنایت کار باشد: 

چرا کشتی من و شش ماهه‏ام را؟!

 که چشمم از غمش خون بار باشد 

اگر منکر شود این ماجرا را

 بگو شاهد در و دیوار باشد!

گواه دیگر ار خواهد در آن جا 

 بگو: هم فضه، هم مسمار باشد!

زدی (انسانیا) آتش به دل ها

 ز بس اشعارت آتش بار باشد

 

« تشیع آیینه »

ایام جانسوز فاطمیه و سالروز شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا (س)
را تسلیت و تعزیت عرض می نماییم.

 

چنان زنای دل فاطمه (س) فغان برخاست.           که جای جای مدینه به الامان برخاست.
شکست شهپر جبریل از شکستن پهلو            که دود آه ملائک در آسمان برخاست.
چو گشت سینه سپر در مقابل مسمار            پسر به یاری مادر، در آن میان برخاست.
چو دست بسته علی (ع) را ز خانه اش بردند            یگانه همسر او با قد کمان برخاست.
گرفت دامن او را ، رها نکرد ز کف           که تازیانه قنفذ به ترجمان برخاست.
چو گشت فاطمه (س) نقش زمین به یاری او           چهار ساله گلی در بر خزان برخاست.
حدیث کوچه چه گویم که مجتبی (ع) داند          چو خورد فاطمه (س) سیلی، ز جا چه سان برخاست.
قسم به غربت مظلومی علی (ع) ، زهراء (س)           برای حفظ ولایت، به بذل جان برخاست.
خموش شاعر « ژولیده » ، دم مزن دیگر              که ناله از جگر صاحب الزمان (عج) برخاست.

*****

« تشیع آیینه »

نیمه شب تابوت را برداشتند            بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان                  وز پی‌ آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او                   آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی             باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب          تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراه‌شان             مشعل سوزان‌شان از آه‌شان
ابرها گریند بر حال علی                 می‌رود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق              اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت                   مُرده‌ای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی                بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهسته‌تر            می‌برید اسرار را، سر بسته‌تر
این تنِ آزرده باشد جان من             جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیله‌ی قدر من است             من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفام‌تر               هستی‌ام را می‌برید، آرام‌تر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست              چاره‌ای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکب‌ترست              بعد از امشب روزم از شب، شب‌ترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت              مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید             همرهان، همراه او خاکم کنید.

شاعر : علی انسانی

 

آن فرقه ای که تیشه به نخل فدک زدند.                    بر زخم قلب ختم رسولان (ص) نمک زدند.
مهدی (عج) ! بیا ، ز قاتل مادر سؤال کن ؛                   زهرا چه کرده بود ، که او را کتک زدند ؟

 

 الا ای چاه ! یارم را گرفتند       گلم ، عشقم ، بهارم ، را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی       همه دار و ندارم را گرفتند.

عرض ادب در تَشَرُّف به آستان رضوی (علیه السّلام) «آبرو آورده»


من دست خالی آمدم،دستِ من و دامانِ تو

سر تا به پا دَرد و غمم،دردِ من و درمانِ تو
تو هر چه خوبی من بَدَم،بیهوده بر هَر در زَدم
آخر به این در آمدم باشم کنار خوان تو
من از همه در رانده ام،من رانده ای و امانده ام
یا خوانده یا ناخوانده ام اکنون منم مهمانِ تو
پای من از ره خسته شد،بال و پَرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد جُز درگه احسانِ تو
گفتم مَنم در می زَنَم،گفتی به تو سر می زنم
من هم مُکرّر می زنم کو عهد و کو پیمانِ تو؟
سوی تو رو آورده ام ای خُم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام کو لُطفِ بی پایانِ تو
حالِ من گوشه نشین با گوشه ی چشمی ببین
جُز سایه ی پُر مِهرتان جایی ندارم جانِ تو
من خِدمتی ننموده ام دانم بَسی آلوده ام
امّا به عُمری بوده ام چون خار دَر بُستان ِتو
«دست تُهی»
ما را به کسی جُز تو نظر – عیب بود
کُوبیم اگر – در دگر – عیب بود
با دست تهی آمدنم عیبی نیست
با دستِ تُهی روم اگر – عیب بود
شاعر:علی انسانی