اشعار شهادت حضرت زهرا ( س) 2
در دل شب پر شكسته بلبلي
برده بهر باغبان خونين گلي
گل مگو پامال گشته لاله ای
برگ برگش را صداي ناله ای
خاك،گِل مي شد زاشك جاري اش
تاكند دستي زرحمت ياري اش
ناگهان از آن بهشت بي نشان
گشت بيرون دستهاي باغبان
كاي شكسته بال و پر بلبل بيا
وي به قلبت مانده داغ گل بيا
باغبانم هست و بودم را بده
يا علي ياس كبودم را بده
ازچه ياسم اين چنين پرپر شده
لاله ی من باغ نيلوفر شده
اي بيابان گِل زاشك جاري ات
آفرين بر اين امانت داري ات
باغبان تا ياس پرپر را گرفت
اشك خجلت چشم حيدررا گرفت
يا محمد از رخت شرمنده ام
فاطمه جان داده و من زنده ام
شاخه ياست اگر بشكسته بود
دستهاي باغبانت بسته بود
غصه هارا در دل صد پاره ريخت
بر تن محبوبه خود خاك ريخت
حبس شد در سينه تنگش نفس
بود چون مرغ اسيري در قفس
زمزم ازدرياي چشمش سرگرفت
مثل كعبه قبر او در بر گرفت
ناله زد كاي با وفا يار علي
اي چراغ چشم بيدار علي
همسرم دستي برون از خاك كن
اشك از رخسار حيدر پاك كن
اي ترابت گِل ز اشك بوتراب
وي دعاي شامگاهت مستجاب
بار ديگر يك دعا كن از درون
جان حيدر با نفس آيد برون
اي شكسته پيش من آئينه ات
وي مدال دوستي بر سينه ات
آنقدر بر بغض من دامن زدند
تا تو را در پيش چشم من زدند
كاش آنجا دست من بشكسته بود
كاش چشمم جاي دستم بسته بود
غلامرضا سازگار





بُـرد در شـب، تا نبینــد بی نقـــــــاب
مــاه نـورانـی تر از خـود، آفتـــــــاب
برد در شـب، پیکـری همرنگ شــب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمــع شـد، خــاکستــر پـروانـه شست
روشنــانــش را فـلــک خــاموش کرد
ابــرها را پنبـــه هــای گـــوش کــــرد
تــا نـبـیـنـد چشــم گـردون پیکـــــرش
نـشـنـود تـا ضجّــه هـای همســــــرش
هـم مـدیـنــه سینـه ای بی غــــم نداشت
هم دلی بی اشک و خـون، عالم نداشت
نیسـت در کـس طـاقــــت بشنیـــــــدنش
با علـــی یـا ربّ، چه شــد با دیــــدنش؟
درد آن جـان جـهــان، از تــــن شـنـیـــد
راز غـســل از زیـــر پـیـراهــن شـنـیــد
دسـتِ دسـتِ حــق، چـو بـر بــازو رسید
آن چـنـان خـم شـد کـه تـا زانــــو رسیــد
دسـت و بــازو گـفــت و گــــــوها داشتند
بـهـر هــم، بــاز آرزوهــــــا داشـتـنــــــد
دسـت از بـــازوی بشــکستــــه خــجـــل
بـــازو، از دسـتــی کـه شـد بسته، خجـل
بــا زبــان زخـــم، بــازو راز گــفــــــت
دسـت حــق، شد گوش و آن نجوا شنفت
سـیـنــه و بـــازو و پـهـلــــــــو از درون
هـر ســـه بر هـم گریـه می کردند، خون
راز هــســتــی در کـفــن پـیـچـیـــده شــد
لالـــه ای در یـاسـمـــن پـیـچــیــده شـــــد
نیـمـه شــب، تـابـــوت را بـرداشـتـنــد
بـــار غــــم بـر شــانـــه هـا بگذاشتنــد
هـفـت تــن، دنـبــال یـک پیکــر روان
وز پــی آن هـفــت تـن، هفـت آسمــان
ایــن طـرف، خیــل رُسُـــل دنبـــال او
آن طــرف، احمـــــد به استـقـبــــال او
ظــاهــرا تشیـیـع یـک پـیـکـــر ولــــی
بـاطـنــا تشـیـیـع زهــــرا و عـلـــــــــی
امشب ای مَه، مِهر وَرز و خوش بتاب
تـا بـبـیـنـد پـیـش پــایـــش آفــتـــــــــاب
ابـــرهــا گِـریـنــد بـر حـــال عــلــــــی
مــی رود در خــاک، آمـــال عــلــــــی
چـشـم، نــور از دسـت داده، پـا رمـــق
اشـک، بر مهتـاب رویش، چون شفـق
دل همه فریــاد و لــب، خاموش داشت
مــرده ای، تابــوت، روی دوش داشت
آهِ ســرد و بـغـض پـنـهـــان در گــلــــو
بـــود بــا آن عـــدّه، گـرم گفـت و گـــو
آه آه؛ ای همـرهـــان، آهــستـــه تـــــــر
مـی بـریـد اســـــرار را، سـربستــه تـر
ایــن تـــن آزرده، بـاشـــد جـــــان مــن
جــــــان فـدایـــش، او شـده قربـان مـن
همــــرهــان، ایـن لیـلـــه القدر من است
من هـلال از داغ و، این بــدر من است
اشــک مــن زیـن گــل، شــده گـلـفــام تر
هـسـتـی ام را مـی بـَریـــد، آرام تـــــــــر
وســعــتِ اشــکــم، به چشـم ابــر نیست
چــاره ای غیـر از نمـاز صبـــــر نیست
زیـن گـل من، بـاغ رضوان نَفحه داشت
مصحف من بود و هجـده صفحه داشت
مَرهـمـی خــــرج دل چــاکــــــم کـنـیـــد
هـمـرهــان، هـمــراهِ او خـــاکـــم کـنـیــد
تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد
آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد
زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر
نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی
گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت
گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل
از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر
بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر
مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
«یــاس» دادی، می دهد «نیلوفــر»ت
«بَدر» بخشیدی، «هلال»ت می دهم
تو «الف» دادی و «دال»ت می دهم
علی انسانی





بايد بري؛ نه ! محض رضاي خدا نگو
دق مي كنم بدون تو، اين جمله را نگو
زهرا بمان و زندگي ام را به هم نريز
سنگ صبور من! نرو از پيشم اي عزيز
باور نمي كنم كه دلم را تو بشكني
با رفتنت به زخم غرورم نمك زني
زهرا شب عروسي مان خاطرت كه هست؟
مهريه ي زلال و روان خاطرت كه هست؟
يادت كه هست قول و قراري كه داشتيم!؟
يك روح واحديم ؛ شعاري كه داشتيم
اي دل خوشي ِ زندگي ام! مي شود نري
از حال و روز من، كه شما با خبرتري
گريه نكن محدثه ، غمگين نكن مرا
با رفتنت غريب تر از اين نكن مرا
خاتون من! قلندر خوبي نبوده ام
من را ببخش؛ شوهر خوبي نبو ده ام
با درد ِ دنده هاي ِ شكسته جدال كن
تقصير دستِ بسته ي من شد حلال كن
دلگرمي علي! به نظر زود مي روي!؟
نه سال شد فقط ،چقدر زود مي روي!
بعد از تو فيض هاي خدايي نمي رسد
فرياد مرتضي كه به جايي نمي رسد
زهرا بمان و چهره ي غم را عبوس كن
زهرا بمان و زينب مان را عروس كن
غصه به كار دل گره ي كور مي زند
خيلي دلم براي حسن شور مي زند
زهرا نرو، كه بغض بدي در گلوي توست
دامادي حسين و حسن آرزوي توست
حالا كه اعتنا به قسم ها نمي كني
فكر حسين تشنه لبت را نمي كني!؟
ديدي كه رنگ از رخ مهتاب مي پرد
شبها حسين تشنه لب از خواب مي پرد
در باغ ميوه هاي دلت، سيب نوبر است
اين كربلايي از همه شان مادري تر است
حرف از سفر زدي و تبسم حرام شد
پيراهن حسين شنيدم تمام شد
باشد برو-قبول- علي بي پناه شد
باشد قرار بعدي مان قتلگاه شد
باشد برو كه كرببلا گريه مي كنيم
با هم كنار طشت طلا گريه مي كنيم
وحیدقاسمی





زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
توحید انعکاس نمایانتری نداشت
جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
ملک وجود فلسفه دیگری نداشت
زهرا اگر در اول خلقت ظهور داشت
دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت
فرموده اند در برکات وجود او
زهرا اگر نبود علی همسری نداشت
محشر بدون مهریه ی همسر علی
سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت
حتی بهشت با همه نهرهای خود
چنگی به دل نمی زد اگر کوثری نداشت
دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند
دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت
علی اکبر لطیفیان





خونمون ابری شده چشماتو واکن دخترم
وقت بی صبری شده منو نیگا کن دخترم
نکنه غمگین باشی وقتی بابات میاد خونه
گره نازک ابروهاتو و اکن دخترم
وقتی من رفتم بیا بعضی شبا به یاد من
جا نمازو واکن ومنو دعا کن دخترم
براشون دعابکن اگر چه بی خیالتن
باهمه همسایه ها اینجوری تا کن دخترم
تا زمین خوردی پاشو اگر چه خاک آلود باشی
یاعلی بگو وبابا رو صداکن دخترم
اگر احساس خطر کردی برا جون بابات
دلتو بسوزونو آتیش به پا کن دخترم
رضا جعفری





عشق حیران زتولای من است
واله و غرق تماشای من است
زینبم دختر غم پرور من
گوش کن از تو تمنای من است
هرچه خواهی تو مرا سیر ببین
کاخرین ساعت دنیای من است
گرچه از ضربت در می میرم
قاتلم غربت مولای من است
پیش چشم حسنم در کوچه
لاله گون بازو و سیمای من است
دخترم نزد تو هستم مهمان
از تو ای ماه تقاضای من است
که پدر را نگذاری تنها
کو امید من و رویای من است
بر حسین و حسنم مادر باش
که حزین سینه ی گلهای من است
خون پیراهن من را زینب
کن نهان از پدرت رای من است
کربلا می روی و می بینی
غرق خون گلشن و گلهای من است
جای من بوسه بزن حنجر او
کو گل بی کس و تنهای من است
حبیب اله موحد





شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده ست
خار هم پیش شما گل به نظر می آید
ونبوت به دوتا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید
به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید
پای یک خط تعالیم تو بانو! ولله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید
مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنر می آید
مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر
ملک الموت پی چند نفر می آید؟!
کاظم بهمنی





خدایا آن همه تجلیل پس کو
تبسم های میکائیل پس کو
ذوالقربای پیغمبر غریبند
خدایا حرمت فامیل پس کو
امید من به این عجل وفاتی است
رسیده وقتش عزرائیل پس کو
سراپای خلیل آتش گرفته
گلستان تو جبرائیل پس کو
و موسی غرق شد فرعون زنده است
واعجاز خدای نیل پس کو
میان کوچه ها محشر به پا شد
صدای صوراسرافیل پس کو
دریغ از یک سلام خشک و خالی
خدایا آن همه تجلیل پس کو
مهدی پور پاک





تا دست را به قبضه ی شمشیر می برم
عالم گواه می شود این را که حیدرم
فرمان حق رسیده علی جان! صبور باش
بانو!نمی شود که از این امر بگذرم
اینها که با طناب به دنبالم آمدند
از یاد برده اند که من مرد خیبرم
امرم به صبر کرده خدا، ورنه هیچکس
قادر نبود تا که بیاید برابرم
دست خدا اگر که به روی دلم نبود
هرگز طناب خیره نمی شد به پیکرم
بانو! بمان تو را بخدا پشت در نرو
هی آیه آیه زرد نشو فصل کوثرم
اصلا مهم که نیست برایم تمام شهر
دشمن شوند، تا که تویی یار و یاورم
علی اصغر ذاکری





خاری به چشمهای من انگار می کشی
وقتی که آه از دل خونبار می کشی
با خرمنی سپید زگیسوی خود مرا
روزی هزار بار تو بر دار می کشی
بر زانوان بی رقمت راه می روی
بر شانه غصه ی بسیار می کشی
انگار سوی چشم تو از بین رفته است
اینگونه هی تو دست به دیوار می کشی
شانه به موی دختر دردانه می زنی
دستی بر ان نگاه گهربار می کشی
جاروی خانه... پخت غذا... روز آخری
داری چقدر از این بدنت کار می کشی
این رو گرفتن تو مرا کشت ... از چه رو
چادر به روی دیده و رخسار می کشی
ازاین نفس نفس زدنت خوب واضح است
دردی که از جراحت مسمار می کشی
ای قبله ی کبود که با هر نگاه خود
طرحی ز آتش در و دیوار می کشی
خود را درست لحظه ی پرواز از قفس
من را شبیه مرغ گرفتار می کشی
خانه خراب گشتم و با رفتنت مرا
داری به زیر این همه آورا می کشی
دیگر به غیر مرگ دعایی نمی کنی
حالا که آه از آن دل خونبار می کشی
هادی ملک پور





گیرم که خانه هم نه، فقط آشیانه بود
آتش زدن به آن به کدامین بهانه بود
با زور ریختند گروهی به خانه مان
جایی که رفت و آمد آن محرمانه بود
چشمان میخ در آن دود کور شد
گم کرده راه رو به وجودم روانه بود
بعد از عذاب آتش و دیوار میخ در
وقت قلاف و مرحله ی تازیانه بود
گفتم خدا کند که نبیند چه می کشم
افسوس دید، دخترم آنروز خانه بود
...
زینب ببخش طاقت بازوم کم شده
از دستم این وسیله که افتاد شانه بود
مهر میان مادر و دختر به جای خود
این چند سال رابطه مان عاشقانه بود
امروز هم گذشت ولیکن برای تو
پایان لحظه های خوش کودکانه بود
علی اصغر ذاکری





اي خدا صبر بده در غم بي مادر ي ام
سخت لبريز شده عاطفه ي دختر ي ام
مادرم كو كه كِشد دست نوازش به سرم
يا مرا هم ببرد يا كند از غم بري ام
خانه داري شده كار من طفل معصوم
نيست اي مادر من تجربه ي مادري ام
زير بار غم سنگين تو من مي ميرم
گر تسلي ندهي يا نكني دلبري ام
فضه فكر من و فكر حسنين است ولي
من غم خانه نشين دارم و از خود بري ام
تربت مخفي تو هست همه دلخوشي ام
همه آرامشم اين است كه من كوثري ام
گل بستر نظرم را به خودش جلب كند
تا زيادم نرود زخم تو اي بستري ام
با نگاه در و ديوار شود پايم سست
پشت در زائر قبر پسر آخري ام
كاشكي رنگ در خانه عوض مي گرديد
من خودم سوخته از اين در خاكستري ام
اي خدا شكر كه بابا و برادر دارم
واي از آن دم كه سر نيزه كند سروري ام
زير خورشيد سرت محمل بي سايه رود
تابشي كن كه نبينند به بي معجري ام
محمود ژوليده





ای بال و پر شکسته! مرا بال و پر مبند
بردار بارم از دل و بار سفر مبند
پای فراق را تو در این خانه وا مکن
دستی که بسته بود، تو بار دگر مبند
چشمت بهشت باشد و مژگان، درِ بهشت
بگشا مژه، ز باغ بهشتم تو در مبند
ای قبلۀ علی! ز چه رو، رو به قبله ای؟
راه امید را به من، ای محتضر مبند
جانم بگیر از من دل خسته رو مگیر
راه نگاه را به رخ چون قمر مبند
سیدمحسن حسینی





کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند
سند تیر به اصغر زدن امضا کردند!
بعد پیغمبر اسلام چه ها کرد امت
که دو تا قامت محبوبهی یکتا کردند!
آب غسلش نشده خشک، عجب امت دون
قدر دانی ز عزیز شه بطحا کردند!
در گرفت آتش و زهرا و پسر در پس در
کو زیانی که بگویم چه به زهرا کردند؟!
زده بودند به لب ها چو همه قفل سکوت
چاگران، خیره شده حمله به مولا کردند
باغبان بند به گردن، گل و غنچه پرپر!
گلشن خرّم طاها همه یغما کردند
تا که آن شیر زن از شیر خدا کرد دفاع
چه بگویم که چه برنامهای اجرا کردند؟!
کودکان گه به پدر، گاه به مادر نگران
دست کوچک به سما برده، خدایا کردند!
علی انسانی





نام گل بردی و، بلبل گشت خاموش ای بلال!
مادر مظلومهی ما رفت از هوش، ای بلال!
بوستان وحی را بیتالحزن کردی، بس ست
با اذان خود مکن ما را سیه پوش ای بلال!
دیر اگر خاموش گردی، زودتر گردد ز تو
مادر ما را چراغ عمر، خاموش ای بلال!
مادر ما بر اذانت گوش داد، اینک تو هم
بر صدای گریۀ زینب بده گوش، ای بلال!
مرگ پیغمبر، شکسته قامت ما را به هم
بار غم مگذار ما را بر سر دوش ای بلال!
غنچه، پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ، سوخت
کرد حق باغبان، گلچین فراموش ای بلال!
گرد غم بر روی ما بنشسته و دانسته ایم
خاک گیرد لالۀ ما را در آغوش، ای بلال!
تا زبان حال ما یکسر به نظم (میثم) است
اشک و خون از چشم اهل دل زند جوش، ای بلال!
غلامرضاسازگار





دلم گرفته درین وسعت ملال، بلال!
اذان بگوی خدا را! اذان بلال! بلال!
من و تو شعله وریم از شرار فتنه، بیا
برای این همه غربت چو من بنال، بلال!
سکوت تلخ تو با درد همنشینم کرد
اذان بگوی و ببر از دلم ملال، بلال!
هنوز یاد تو، در خاطر زمان جاری است
ازین گذشتۀ روشن به خود ببال، بلال!
دوباره بانگ اذان در مدینه میپیچد؟!
سکوت نیست جواب چنین سوال، بلال!
اذان اگر تو نگویی، نماز میمیرد
بخوان سرود رهایی، بخوان بلال! بلال!
به جرم این که من از راست قامتان بودم
زمانه منحنیم خواست چون هلال، بلال!
فغان که اهرمنم آن زمان ز پا افکند
که بست دست خداوند ذوالجلال بلال!
ز جان سوختۀ من هنوز شعلۀ درد
زبانه میکشد از فرط اشتعال، بلال!
سرود این همه غربت بخوان که بنشیند
به چهرهها، عرق شرم و انفعال بلال!
درین خزان محبت، سرود سبزت را
بخوان برای دل من به شور و حال، بلال!
بخوان برای دل من! که میبالد
به من شکوه و به تو عشق لا یزال، بلال!
کبوتر حرم عشق! بال و پر وا کن
به شوق آمدن لحظهی وصال، بلال!
بخوان! که عمر گل باغ عشق، کوتاهست
چو آفتاب، که دارد سر زوال، بلال!
برای مرغ مهاجر ز کوچ باید گفت
بخوان سرود غمانگیز ارتحال بلال!
کمال سنگ دلی بین، که سنگ حادثه را
مرا زدند به پهلو تو را به بال، بلال!
سرود سبز تو با خشم سرخ من، ماند
به یادگار برای علی و آل، بلال!
محمدعلی مجاهدی