حضرت زهرا
زهرا كه بود بار مصيبت به شانه اش
مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب
فلُك نجات تكيه زده بر كرانه اش
شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر
اى من فداى راز و نياز شبانه اش
ہ ہلَّ كه با شهادت تاريخ، كس نديد ﻠﻠ
آن حق كُشى كه فاطمه ديد از زمانه اش
مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران
دلگير بود و كلبه احزان، بهانه اش
تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند
ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش
طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
گرد ملال از در و ديوار خانه اش
افروختند آتش بيداد آن چنان
كآمد برون ز سينه زهرا زبانه اش
آن خانه اى كه روح الامين بود مَحرمش
يادآور هزار غمست آستانه اش
گلچين روزگار از آن گلبن عفاف
بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش!
شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست
دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على
درهم شكست چرخ وجود استوانه اش
« شفق » غفورزاده
چه غم گر هر كسي از من به جزء غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو كاسهء زانو بگرداند
رهين منتّ دردم كه بنشسته به پهلويم
به بستر , او مرا زين سو , بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهاي من اين راز مي گويد
كه ديده ؛ همسري از همسر خود رو بگرداند
زبس بيزارم از دشمن عيادت چون كند از من
كمك از فضه گيرم تا رخُم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آيد به امدادم
كجا بيمار رو , از كاسهء دارو بگرداند
پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري
مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو بگرداند
فدايي علي هستم پي حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گيرد به دور او بگرداند
علی انسانی
نه تنها , روز كس بر ديدن زهرا نمي آيد
كه بر ديدار چشمم خواب هم شب ها نمي آيد
به موج اشك من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهي كه بيرون از دل دريا نمي آيد
مريز اينقدر پيش چشم زهرا اشك مظلومي
ببين اي دست حق , دستم دگر بالا نمي آيد
نگويد كس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روي پا ستادن ديگر از زهرا نمي آيد
چه مي بينند حال مادر خود كودكان گويند
كه مي سوزيم و غير از سوختن از ما نمي آيد
شما اي اهل يثرب مي شويد آسوده از دستم
صداي نالۀ زهرا دگر فردا نمي آيد
علی انسانی
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و اين غنچه وا نشد
آن جا از زمان كه جدا از تنم شده است
يكدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنكه دست دشمن دو بازويم شكست
ديدي كه دامن تو زدستم رها نشد
شرمنده ام , حمايت من بي نتيجه ماند
دستم شكست و بند زدست تو وا نشد
بسيار ديده اند كه پيران خميده اند
امّا يكي چو من به جواني دو تا نشد
از ما كسي سراغ ندارد غريب تر
در اين ميانه درد ز پلو جدا نشد
علی انسانی
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس ميکنيم که دو عالم گدای ماست
با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است
اين گريه خانه نيست که دولت سرای ماست
اينجا به ما حسين حسين وحی ميشود
پيغمبريم و مجلس زهرا حرای ماست
سلمان شدن نتيجه همسايگی اوست
زهرا برای سير کمال ولای ماست
تنها وسيله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
باران به خاطر نوه ی فضه ميرسد
ما خادميم و ابر کرم در دعای ماست
فرموده اند داخل آتش نميشويم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست
**علی اکبر لطيفيان**
چند روزي است سرم روي تنم مي افتد
دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد
گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد
چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد
بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد
من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد
دست من سر زده كافيست تكانش بدهم
مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد
دست من نيست اگر دست به ديوار شدم
من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد
سر اين سفره محال است خجالت نكشم
تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد
هر كه امروز ببيند گره مويم را
يا ديروز من و سوختنم مي افتد
روز آخر شده و در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما كفني كم دارم
علي اكبر لطيفيان
رنگِ پاييز به ديوارِ بهاری افتاد
بر در خِانه ی خورشيد شراری افتاد
فاطمه ظرفيت کل ولايت را داشت
وقت افتادن او ايل و تباري افتاد
آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست
آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد
تکيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنارِ در و در نيز کناری افتاد
بعدِ يک عمر مراعاتِ کنيزانِ حرم
فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد
خواست تا زود خودش را برساند به علی
سر اِين خواستنِ خود دو سه باری افتاد
ناله ای زد که ستون های حرم لرزيدند
به روی مسجديان گرد و غباری افتاد
غيرت مِعجر اِو دست عِلی را وا کرد
همه ديدند سقيفه به چه خاری افتاد
وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشمِ ياری به قد و قامت يِاری افتاد
آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد
علي اكبر لطيفيان
برگرد دردهاي دلم را دوا كني
حاجت به حاجت جگرم را روا كني
برگرد تا كه با همه ي مادري خويش
گندم براي سفره ي ما آسيا كني
با يد تورا دوباره ببينم .....صدا كنم
بايد مرا دوباره ببيني ......صدا كني
خيلي دلم گرفته سر چاه ميروم
برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني
برگرد تا كه طبق روال هميشه ات
قبل از خودت سفارش همسايه را كني
اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند
برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني
از من مراقبند تو ناراحتم مباش
بايد كه افتخار به اين بچه ها كني
من هستم و به نيت نبش مزار تو...
اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني
با ذالفقار بر سر خاكت نشسته ام
وقتش شده دوباره برايم دعا كني
توليت حريم بلندت با من است
با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني
علي اكبر لطيفيان
شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست
چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست
ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست
آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست
بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست
خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست
جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس
چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست
با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي
عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست
تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي
سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست
جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست
ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست
سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند
فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست
................
دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر
ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست
علي اكبر لطيفيان
حقا که حقی و به نظرها نياز نيست
حق را به شايد و به اگرها نياز نيست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نياز نيست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبريل را به همت پرها نياز نيست
حرف و حديث پشت سرت را محل نده
توحيد زاده را به خبرها نياز نيست
گيرم کسی به ياری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست
يا اينکه من فدای تو يا اينکه هيچکس
وقتی سرم که هست به سرها نياز نيست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نياز نيست
محسن که جای خود حسنينم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نياز نيست
طاقت بيار ، دست تو را باز می کنم
گيسو که هست آه جگرها نياز نيست
ديوار هم برای اذيت شدن بس است
ديگر فشار دادن درها نياز نيست
علي اكبر لطيفيان
وبلاگ روضه
زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
توحيد انعکاس نمايانتری نداشت
جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
ملک وجود فلسفه ديگری نداشت
زهار اگر در اول خلقت ظهور داشت
ديگر خدا نياز به پيغمبری نداشت
فرموده اند در برکات وجود او
زهار اگر نبود علی همسری نداشت
محشر بدون مهريه همسر علی
سوگند می خوريم شفاعتگری نداشت
حتی بهشت با همه نهر های خود
چنگی به دل نميزد اگر کوثری نداشت
ديروز اگر به فاطمه سيلی نمی زدند
دنيا ادامه داشت دگر محشری نداشت
علی اکبر لطيفيان
در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترين مادر آمده
او رفته بود حق خودش را بياورد
ديگر زمان خونجگری ها سر آمده
وقتی رسيد اول مسجد صدا زدند
بيرون رويد دختر پيغمبر آمده
سوگند بر بلاغت پيغمبرانه اش
با خطبه هاش از پس آنها بر آمده
سوگند بر دلايل پشت دلايلش
در پيش او مدينه به زانو در آمده
مردم حريف تيغ کلامش نمی شوند
انگار حيدر است که در خيبر آمده
***
وقتی که رفت از قدمش ياس می چکيد
يعنی چه ديده است که نيلوفر آمده ؟
گنجينه های عرش الهی برای اوست
هرچند گوشواره اش از جا در آمده
در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند فکر کنم مادر آمده
علی اکبر لطيفيان
.............................................................................................
آهسته می شويد يگانه همسرش را
با آب زمزم آيه های کوثرش را
آهسته ميشويد غريب شهر يثرب
پشت وپناه وتکيه گاه و ياورش را
تنها کنار نيمه های پيکر خود
می شويد امشب نيمه های ديگرش را
آهسته می شويدمبادا خون بيايد
آن يادگاريهای ديوار ودرش را
پی می برد آن دستهای مهربانش
بی گوشواره بودن نيلوفرش را
می گويد اما باز مخفی می نمايد
با آستينی بغضهای حنجرش را
در خانه ی اوپهلوی زهرا ورم کرد
حق دارد او بالا نمی گيرد سرش را
با گريه های دخترانه زينب آمد
بوسد کبودی های روی مادرش را
برشانه های آفتابی اش گرفته
مهتاب هجده سال ه ی پيغمبرش را
دور از نگاه آسمانها دفن ميکرد
در سرزمينهای سؤالی همسرش را
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای اين همه خاکسترت کنی
عذر مرا ببخش، دوايی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اينکه نذر تب پيکرت کنی
مجبور نيستی، که برای دل علی
يک گوشه ای بنشينی و چادر سرت کنی
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به اين همسرت کنی
زحمت مکش خودم به حسين آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
ای کاش از بقيه ی پيراهن حسين
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
من، زينب، حسن، همه ناراحت توايم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
سروده علی اکبر لطيفيان
اي آفتاب روشنم اي همسرم مرو
اينگونه از مقابل چشم ترم مرو
با تو تمام زندگيم بوي سيب داشت
اي ميوه بهشتي پيغمبرم مرو
جان مرا بگير خدا حافظي مكن
از روبروي ديده ي نا با ورم مرو
تا قول ماندن از تو نگيرم نمي روم
اي سايه بلند سرم. از سرم مرو
لطف شب عروسي دختر به مادر است
پس لااقل به خاطر اين دخترم مرو
سروده علي اكبر لطيفيان
با سينه ي شكسته علي را صدا مكن
اينگونه پيش من كفنت را سوا مكن
هفتاد وپنج روز زمن رو گرفته اي
امروز را بيا و از اين كارها مكن
من روزدم تو خنده به تابوت مي كني!!
اينگونه با دلي شكسته است تا مكن
پيراهن اضافي نداري عوض كني
پس بر لباس خوني خود اعتنا مكن
از اين طرف به آن طرف خانه پيش من
پيراهن حسين مرا جابه جا مكن
من بيشتر به فكر توام درد مي كشي
پس زودتر برو، برو فكر مرا مكن
هر قدر هم كه باز بگويم نرو بمان
بي فايده است پس برو و پا به پا مكن
اصلا بيا بدون خداحافظي برو
حتي براي ماندن من هم دعا كن
علي اكبر لطيفيان
زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو
نيمه شب است و تازه رسيدم به موی تو
اين گيسوی سپيد به سنتّ نمی خورد
هجده بهاره ای و سپيد است موی تو
در من هزار بار تو تکثير می شوی
آيينه ام شکسته شدم روبروی تو
ساقی کوثری من اصلا برای توست
اما چگونه اب بريزم به روی تو
گلبرگ های خشک تو را آب می زنم
تا در مدينه پخش شود عطر و بوی تو
ای در تمام مرحله ها پا به پای تو
با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تو پيکر درست کرد
آب و گلت که نور و دو صد شيشه عطر سيب
آخر تورا به شيوه ديگر درست کرد
از تو تمام آمدنی ها شروع شد
يعنی تو را ميان آن همه سر درست کرد
امد تمام هست تو را بی نظير ساخت
از آِه های ناب تو کوثر درست کرد
با نام تو دريچه ای از آسمکان گشود
بر بالهای مرده من پر درست کرد
اصلا بًرای درد کبودی که می کشی
روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد
دست کريه يک نفر از عمر بودنت
يک شاخه زخم يک گل پرپر درست کرد
بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور
ازمن دلی شبيه کبوتر درست کرد
عليرضا لک
بانو شما بهانه خلقت که می شود
بانو شما بهانه خلقت که می شود
آغاز هر چه هسا به آغاز نابتان
بوی بهشت می وزد اطراف خانه ات
از عطر آسمانی سيب گلابتان
آيا نمی شود که نصيب دلم شود
سلمان ترين کرامت يک انتخابتان
يعنی کمی زلطف شما شاملم شود
يعنی بيايد اين دل من در حجابتان
هجده بهار ماندی حالا نشسته ايم
زانو بغل گرفته به زخم شتابتان
هرگز تب مزار تو پايين نيامده
تا صبحگاه سرزدن آفتابتان
عليرضا لک
مادر!نمی شود که برايم دعا کنی
درد مرا به دست طبيبت دوا کنی
يا اينکه يک سحر به قنوت نماز وتر
يادی از اين اسير قديم شما کنی
اين دستهای خسته و خالی دخيل توست
يعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟
روزی به جای دانه گندم دل مرا
در سنگ آسيای غمت جابجا کنی
عمری اسير کوچه تنگی شديم تا
ما را به روی چادر خاکيت جا کنی
علير ضا لک
چشمی شبيه چشم تو گريان نمی شود
زهرا حريف چشم تو باران نمی شود
گيرم که نان بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود
برخيز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حريف گريه ی طفلان نمی شود
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زير دست تو پنهان نمی شود
معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشيد زير ابر که تابان نمی شود
فهميده ام ز سرفه ی سنگين سينه ات
امشب نفس کشيدنت آسان نمی شود
ای استخوان شکسته ی حيدر چه می کنی؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود
من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود
گفتم که روی خويش عيان کن ببينمت
گفتی به يک نگاه به قرآن نمی شود
در بسترم و خسته ام و تاب ندارم
شبها من از آن ضربه در خواب ندارم
انگار بعيد است دگر زنده بمانم
برگونه به جز گريه و سيلاب ندارم
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
غير از دل پر آه به محراب ندارم
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
جز خون که زسينه رودم آب ندارم
از روی علی بسکه رخ خويش گرفتم
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
در صورت من نقش ز پستی و بلندی است
جز روی ورم کرده در اين قاب ندارم
از ضربه آن دست نشست ابر به رويم
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
مجتبی صمدی شهاب
اين روزها که ديدنتان کيميا شده
اين خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نميکنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
من ميخ بر دلم نه به تابوت ميزدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غريبه ها
با شعله های سرخ به اين خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آنگونه در زدند که از هم جدا شده
فهميده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
وقت نفس کشيدن تو اين صدای چيست
اين استخوان سينه چرا جابه جا شده
پيراهن حسين مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوريا شده
با زينبم بگو سه کفن مانده پيش ما
با زينبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سرنيزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پيکری که خرد شده ، آسيا شده
حسن لطفی
من بی قرار روضه ی زهرای اطهرم
خدمتگزار روضه ی زهرای اطهرم
روزی که روزی همه را داد ذوالمنن
بر من ولای فاطمه را داد ذوالمنن
با مهر او حوالی عشق خدا شدم
ديوانه ی ولای علی مرتضی شدم
با مهر او حيات مجدد گرفته ام
اسلام واقعی ز محمد گرفته ام
يک شب که خواب آمد و هست مرا گرفت
ديدم نگار آمد و دست مرا گرفت
فارغ دلم ز فکر غم انتظار کرد
آمد قرار سينه مرا بی قرار کرد
روح مرا به وادی عشق خدا کشيد
در مجلس منوری از انبيا کشيد
ديدم تمام در بر آدم نشسته اند
با احترام محضر خاتم نشسته اند
آنجا خليل خادم و جبرئيل سينه زن
موسی کليم همره او مانده از سخن
عيسی مسيح گوشه ای از مجلس خدا
در زمزمه بيا قمر نرگس خدا
ناگه نگار بر سر منبر نهاد پا
اين گونه گفت مدحت زهرای مصطفی
بسم اللهش سلام به زهرای عشق بود
روضه نبود جنت اعلای عشق بود
بعد از سپاس خالق يکتا امير عشق
گفتا سلام مادر خير کثير عشق
اول سلام بر سکنات الهی ت
دوم سلام بر وجنات الهی ت
سوم سلام بر دل پر از خدای تو
بر دست های زخمی و مشکل گشای تو
چهارم سلام بر همه ی جلوه های تو
بر گريه های نيمه شب و ربنای تو
پنجم سلام بر تو و بابات مصطفی
بر همسر غيور و صبور تو مرتضی
مادر سلام بر تو و اولاد پاک تو
مانده هنوز مخفی از خلق خاک تو
مادر سلام بر همه ی غصه های تو
بر غربت مدينه ی کرب و بلای تو
مادر سلام بر خم ابروی زخميت
بر پهلوی شکسته و بازوی زخميت
مادر سلام بر تو و تابوت چوبيت
بر آفتاب ديده ی پاک و غروبيت
مادر سلام بر همه ی ناله های تو
آتش گرفت خاک زمين زير پای تو
اينجای روضه يار گريبان دريد و گفت
آه از درون سينه ی خسته کشيد و گفت
مادر سلام بر تو و حيدر که شب نخفت
بر غنچه ای که در وسط شعله ها شکفت
فرياد وای از همه ی انبياء بلند
آواز آه از دل عرش خدا بلند
اما سخن ميان زبانها ادامه داشت
او می سرود روضه و غوغا ادامه داشت
ناگه کلام رنگ خدايی تری گرفت
شوری عجيب مجلس پيغمبری گرفت
زهرا اگر نبود خدا عالمی نداشت
زهرا اگر نبود علی پرچمی نداشت
زهرا اگر نبود تکامل فسانه بود
حتی خدا بدون دليل و نشانه بود
زهرا اگر نبود سعادت سراب بود
فرياد وا خدا به خدا بی جواب بود
زهرا اگر نبود هدايت ضلال بود
فهميدن نجات و تعالی محال بود
زهرا اگر نبود شفاعت خرافه بود
حتی قلم ز جرم خلايق کلافه بود
زهرا اگر نبود ولايت هلاک بود
دين خدا و عشق علی زير خاک بود
زهرا اگر نبود کسی سينه زن نبود
از شور و عشق و نغمه ی مستی سخن نبود
کم کم اذان صبح شد و حرف ناتمام
مولا نمود بهر نماز شبش قيام
ناگه به خويش آمدم و غرق التهاب
ديدم که خواب بودم و با چشم پر ز آب
روی لبم نوای غريبانه ای نشست
بغضم به ياد خواب خوش ديشبم شکست
گفتم سلام مادر اعجاز فاطمه
سوز مرا به گريه نما ساز فاطمه
محمدرضا نجفی
پرواز در دو بال کبوتر دو بخش شد
يک بخش داشت با لگدی در دو بخش شد
يک بخش داشت ياس که در خانه ی علی
تاپشت در نيامده پر...پر...دو بخش شد
ديشب هزار تار به هم بافته ولی
امشب به زور گيسوی دختر دو بخش شد
هی در زدند و خانه به حيدر نگاه کرد
آن قدر در زدند که حيدر دو بخش شد
ما چند نقطه وای در از روبرو رسيد
ما...خورد در به پهلو و مادر دو بخش شد
قبلا سه بخش داشت برادر به گفتگو
"محسن" که شد شهيد برادر دو بخش شد
مهدی رحيمی
منتظران مشهدالرضا
مصطفي محمدزاده
مشهدالرضا
التماس دعا
مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب
فلُك نجات تكيه زده بر كرانه اش
شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر
اى من فداى راز و نياز شبانه اش
ہ ہلَّ كه با شهادت تاريخ، كس نديد ﻠﻠ
آن حق كُشى كه فاطمه ديد از زمانه اش
مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران
دلگير بود و كلبه احزان، بهانه اش
تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند
ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش
طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
گرد ملال از در و ديوار خانه اش
افروختند آتش بيداد آن چنان
كآمد برون ز سينه زهرا زبانه اش
آن خانه اى كه روح الامين بود مَحرمش
يادآور هزار غمست آستانه اش
گلچين روزگار از آن گلبن عفاف
بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش!
شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست
دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على
درهم شكست چرخ وجود استوانه اش
« شفق » غفورزاده
چه غم گر هر كسي از من به جزء غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو كاسهء زانو بگرداند
رهين منتّ دردم كه بنشسته به پهلويم
به بستر , او مرا زين سو , بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهاي من اين راز مي گويد
كه ديده ؛ همسري از همسر خود رو بگرداند
زبس بيزارم از دشمن عيادت چون كند از من
كمك از فضه گيرم تا رخُم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آيد به امدادم
كجا بيمار رو , از كاسهء دارو بگرداند
پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري
مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو بگرداند
فدايي علي هستم پي حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گيرد به دور او بگرداند
علی انسانی
نه تنها , روز كس بر ديدن زهرا نمي آيد
كه بر ديدار چشمم خواب هم شب ها نمي آيد
به موج اشك من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهي كه بيرون از دل دريا نمي آيد
مريز اينقدر پيش چشم زهرا اشك مظلومي
ببين اي دست حق , دستم دگر بالا نمي آيد
نگويد كس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روي پا ستادن ديگر از زهرا نمي آيد
چه مي بينند حال مادر خود كودكان گويند
كه مي سوزيم و غير از سوختن از ما نمي آيد
شما اي اهل يثرب مي شويد آسوده از دستم
صداي نالۀ زهرا دگر فردا نمي آيد
علی انسانی
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و اين غنچه وا نشد
آن جا از زمان كه جدا از تنم شده است
يكدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنكه دست دشمن دو بازويم شكست
ديدي كه دامن تو زدستم رها نشد
شرمنده ام , حمايت من بي نتيجه ماند
دستم شكست و بند زدست تو وا نشد
بسيار ديده اند كه پيران خميده اند
امّا يكي چو من به جواني دو تا نشد
از ما كسي سراغ ندارد غريب تر
در اين ميانه درد ز پلو جدا نشد
علی انسانی
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس ميکنيم که دو عالم گدای ماست
با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است
اين گريه خانه نيست که دولت سرای ماست
اينجا به ما حسين حسين وحی ميشود
پيغمبريم و مجلس زهرا حرای ماست
سلمان شدن نتيجه همسايگی اوست
زهرا برای سير کمال ولای ماست
تنها وسيله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
باران به خاطر نوه ی فضه ميرسد
ما خادميم و ابر کرم در دعای ماست
فرموده اند داخل آتش نميشويم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست
**علی اکبر لطيفيان**
چند روزي است سرم روي تنم مي افتد
دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد
گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد
چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد
بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد
من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد
دست من سر زده كافيست تكانش بدهم
مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد
دست من نيست اگر دست به ديوار شدم
من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد
سر اين سفره محال است خجالت نكشم
تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد
هر كه امروز ببيند گره مويم را
يا ديروز من و سوختنم مي افتد
روز آخر شده و در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما كفني كم دارم
علي اكبر لطيفيان
رنگِ پاييز به ديوارِ بهاری افتاد
بر در خِانه ی خورشيد شراری افتاد
فاطمه ظرفيت کل ولايت را داشت
وقت افتادن او ايل و تباري افتاد
آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست
آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد
تکيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنارِ در و در نيز کناری افتاد
بعدِ يک عمر مراعاتِ کنيزانِ حرم
فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد
خواست تا زود خودش را برساند به علی
سر اِين خواستنِ خود دو سه باری افتاد
ناله ای زد که ستون های حرم لرزيدند
به روی مسجديان گرد و غباری افتاد
غيرت مِعجر اِو دست عِلی را وا کرد
همه ديدند سقيفه به چه خاری افتاد
وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشمِ ياری به قد و قامت يِاری افتاد
آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد
علي اكبر لطيفيان
برگرد دردهاي دلم را دوا كني
حاجت به حاجت جگرم را روا كني
برگرد تا كه با همه ي مادري خويش
گندم براي سفره ي ما آسيا كني
با يد تورا دوباره ببينم .....صدا كنم
بايد مرا دوباره ببيني ......صدا كني
خيلي دلم گرفته سر چاه ميروم
برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني
برگرد تا كه طبق روال هميشه ات
قبل از خودت سفارش همسايه را كني
اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند
برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني
از من مراقبند تو ناراحتم مباش
بايد كه افتخار به اين بچه ها كني
من هستم و به نيت نبش مزار تو...
اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني
با ذالفقار بر سر خاكت نشسته ام
وقتش شده دوباره برايم دعا كني
توليت حريم بلندت با من است
با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني
علي اكبر لطيفيان
شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست
چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست
ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست
آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست
بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست
خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست
جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس
چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست
با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي
عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست
تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي
سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست
جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست
ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست
سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند
فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست
................
دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر
ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست
علي اكبر لطيفيان
حقا که حقی و به نظرها نياز نيست
حق را به شايد و به اگرها نياز نيست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نياز نيست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبريل را به همت پرها نياز نيست
حرف و حديث پشت سرت را محل نده
توحيد زاده را به خبرها نياز نيست
گيرم کسی به ياری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست
يا اينکه من فدای تو يا اينکه هيچکس
وقتی سرم که هست به سرها نياز نيست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نياز نيست
محسن که جای خود حسنينم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نياز نيست
طاقت بيار ، دست تو را باز می کنم
گيسو که هست آه جگرها نياز نيست
ديوار هم برای اذيت شدن بس است
ديگر فشار دادن درها نياز نيست
علي اكبر لطيفيان
وبلاگ روضه
زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
توحيد انعکاس نمايانتری نداشت
جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
ملک وجود فلسفه ديگری نداشت
زهار اگر در اول خلقت ظهور داشت
ديگر خدا نياز به پيغمبری نداشت
فرموده اند در برکات وجود او
زهار اگر نبود علی همسری نداشت
محشر بدون مهريه همسر علی
سوگند می خوريم شفاعتگری نداشت
حتی بهشت با همه نهر های خود
چنگی به دل نميزد اگر کوثری نداشت
ديروز اگر به فاطمه سيلی نمی زدند
دنيا ادامه داشت دگر محشری نداشت
علی اکبر لطيفيان
در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترين مادر آمده
او رفته بود حق خودش را بياورد
ديگر زمان خونجگری ها سر آمده
وقتی رسيد اول مسجد صدا زدند
بيرون رويد دختر پيغمبر آمده
سوگند بر بلاغت پيغمبرانه اش
با خطبه هاش از پس آنها بر آمده
سوگند بر دلايل پشت دلايلش
در پيش او مدينه به زانو در آمده
مردم حريف تيغ کلامش نمی شوند
انگار حيدر است که در خيبر آمده
***
وقتی که رفت از قدمش ياس می چکيد
يعنی چه ديده است که نيلوفر آمده ؟
گنجينه های عرش الهی برای اوست
هرچند گوشواره اش از جا در آمده
در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند فکر کنم مادر آمده
علی اکبر لطيفيان
.............................................................................................
آهسته می شويد يگانه همسرش را
با آب زمزم آيه های کوثرش را
آهسته ميشويد غريب شهر يثرب
پشت وپناه وتکيه گاه و ياورش را
تنها کنار نيمه های پيکر خود
می شويد امشب نيمه های ديگرش را
آهسته می شويدمبادا خون بيايد
آن يادگاريهای ديوار ودرش را
پی می برد آن دستهای مهربانش
بی گوشواره بودن نيلوفرش را
می گويد اما باز مخفی می نمايد
با آستينی بغضهای حنجرش را
در خانه ی اوپهلوی زهرا ورم کرد
حق دارد او بالا نمی گيرد سرش را
با گريه های دخترانه زينب آمد
بوسد کبودی های روی مادرش را
برشانه های آفتابی اش گرفته
مهتاب هجده سال ه ی پيغمبرش را
دور از نگاه آسمانها دفن ميکرد
در سرزمينهای سؤالی همسرش را
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای اين همه خاکسترت کنی
عذر مرا ببخش، دوايی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اينکه نذر تب پيکرت کنی
مجبور نيستی، که برای دل علی
يک گوشه ای بنشينی و چادر سرت کنی
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به اين همسرت کنی
زحمت مکش خودم به حسين آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
ای کاش از بقيه ی پيراهن حسين
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
من، زينب، حسن، همه ناراحت توايم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
سروده علی اکبر لطيفيان
اي آفتاب روشنم اي همسرم مرو
اينگونه از مقابل چشم ترم مرو
با تو تمام زندگيم بوي سيب داشت
اي ميوه بهشتي پيغمبرم مرو
جان مرا بگير خدا حافظي مكن
از روبروي ديده ي نا با ورم مرو
تا قول ماندن از تو نگيرم نمي روم
اي سايه بلند سرم. از سرم مرو
لطف شب عروسي دختر به مادر است
پس لااقل به خاطر اين دخترم مرو
سروده علي اكبر لطيفيان
با سينه ي شكسته علي را صدا مكن
اينگونه پيش من كفنت را سوا مكن
هفتاد وپنج روز زمن رو گرفته اي
امروز را بيا و از اين كارها مكن
من روزدم تو خنده به تابوت مي كني!!
اينگونه با دلي شكسته است تا مكن
پيراهن اضافي نداري عوض كني
پس بر لباس خوني خود اعتنا مكن
از اين طرف به آن طرف خانه پيش من
پيراهن حسين مرا جابه جا مكن
من بيشتر به فكر توام درد مي كشي
پس زودتر برو، برو فكر مرا مكن
هر قدر هم كه باز بگويم نرو بمان
بي فايده است پس برو و پا به پا مكن
اصلا بيا بدون خداحافظي برو
حتي براي ماندن من هم دعا كن
علي اكبر لطيفيان
زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو
نيمه شب است و تازه رسيدم به موی تو
اين گيسوی سپيد به سنتّ نمی خورد
هجده بهاره ای و سپيد است موی تو
در من هزار بار تو تکثير می شوی
آيينه ام شکسته شدم روبروی تو
ساقی کوثری من اصلا برای توست
اما چگونه اب بريزم به روی تو
گلبرگ های خشک تو را آب می زنم
تا در مدينه پخش شود عطر و بوی تو
ای در تمام مرحله ها پا به پای تو
با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تو پيکر درست کرد
آب و گلت که نور و دو صد شيشه عطر سيب
آخر تورا به شيوه ديگر درست کرد
از تو تمام آمدنی ها شروع شد
يعنی تو را ميان آن همه سر درست کرد
امد تمام هست تو را بی نظير ساخت
از آِه های ناب تو کوثر درست کرد
با نام تو دريچه ای از آسمکان گشود
بر بالهای مرده من پر درست کرد
اصلا بًرای درد کبودی که می کشی
روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد
دست کريه يک نفر از عمر بودنت
يک شاخه زخم يک گل پرپر درست کرد
بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور
ازمن دلی شبيه کبوتر درست کرد
عليرضا لک
بانو شما بهانه خلقت که می شود
بانو شما بهانه خلقت که می شود
آغاز هر چه هسا به آغاز نابتان
بوی بهشت می وزد اطراف خانه ات
از عطر آسمانی سيب گلابتان
آيا نمی شود که نصيب دلم شود
سلمان ترين کرامت يک انتخابتان
يعنی کمی زلطف شما شاملم شود
يعنی بيايد اين دل من در حجابتان
هجده بهار ماندی حالا نشسته ايم
زانو بغل گرفته به زخم شتابتان
هرگز تب مزار تو پايين نيامده
تا صبحگاه سرزدن آفتابتان
عليرضا لک
مادر!نمی شود که برايم دعا کنی
درد مرا به دست طبيبت دوا کنی
يا اينکه يک سحر به قنوت نماز وتر
يادی از اين اسير قديم شما کنی
اين دستهای خسته و خالی دخيل توست
يعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟
روزی به جای دانه گندم دل مرا
در سنگ آسيای غمت جابجا کنی
عمری اسير کوچه تنگی شديم تا
ما را به روی چادر خاکيت جا کنی
علير ضا لک
چشمی شبيه چشم تو گريان نمی شود
زهرا حريف چشم تو باران نمی شود
گيرم که نان بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود
برخيز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حريف گريه ی طفلان نمی شود
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زير دست تو پنهان نمی شود
معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشيد زير ابر که تابان نمی شود
فهميده ام ز سرفه ی سنگين سينه ات
امشب نفس کشيدنت آسان نمی شود
ای استخوان شکسته ی حيدر چه می کنی؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود
من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود
گفتم که روی خويش عيان کن ببينمت
گفتی به يک نگاه به قرآن نمی شود
در بسترم و خسته ام و تاب ندارم
شبها من از آن ضربه در خواب ندارم
انگار بعيد است دگر زنده بمانم
برگونه به جز گريه و سيلاب ندارم
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
غير از دل پر آه به محراب ندارم
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
جز خون که زسينه رودم آب ندارم
از روی علی بسکه رخ خويش گرفتم
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
در صورت من نقش ز پستی و بلندی است
جز روی ورم کرده در اين قاب ندارم
از ضربه آن دست نشست ابر به رويم
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
مجتبی صمدی شهاب
اين روزها که ديدنتان کيميا شده
اين خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نميکنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
من ميخ بر دلم نه به تابوت ميزدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غريبه ها
با شعله های سرخ به اين خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آنگونه در زدند که از هم جدا شده
فهميده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
وقت نفس کشيدن تو اين صدای چيست
اين استخوان سينه چرا جابه جا شده
پيراهن حسين مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوريا شده
با زينبم بگو سه کفن مانده پيش ما
با زينبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سرنيزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پيکری که خرد شده ، آسيا شده
حسن لطفی
من بی قرار روضه ی زهرای اطهرم
خدمتگزار روضه ی زهرای اطهرم
روزی که روزی همه را داد ذوالمنن
بر من ولای فاطمه را داد ذوالمنن
با مهر او حوالی عشق خدا شدم
ديوانه ی ولای علی مرتضی شدم
با مهر او حيات مجدد گرفته ام
اسلام واقعی ز محمد گرفته ام
يک شب که خواب آمد و هست مرا گرفت
ديدم نگار آمد و دست مرا گرفت
فارغ دلم ز فکر غم انتظار کرد
آمد قرار سينه مرا بی قرار کرد
روح مرا به وادی عشق خدا کشيد
در مجلس منوری از انبيا کشيد
ديدم تمام در بر آدم نشسته اند
با احترام محضر خاتم نشسته اند
آنجا خليل خادم و جبرئيل سينه زن
موسی کليم همره او مانده از سخن
عيسی مسيح گوشه ای از مجلس خدا
در زمزمه بيا قمر نرگس خدا
ناگه نگار بر سر منبر نهاد پا
اين گونه گفت مدحت زهرای مصطفی
بسم اللهش سلام به زهرای عشق بود
روضه نبود جنت اعلای عشق بود
بعد از سپاس خالق يکتا امير عشق
گفتا سلام مادر خير کثير عشق
اول سلام بر سکنات الهی ت
دوم سلام بر وجنات الهی ت
سوم سلام بر دل پر از خدای تو
بر دست های زخمی و مشکل گشای تو
چهارم سلام بر همه ی جلوه های تو
بر گريه های نيمه شب و ربنای تو
پنجم سلام بر تو و بابات مصطفی
بر همسر غيور و صبور تو مرتضی
مادر سلام بر تو و اولاد پاک تو
مانده هنوز مخفی از خلق خاک تو
مادر سلام بر همه ی غصه های تو
بر غربت مدينه ی کرب و بلای تو
مادر سلام بر خم ابروی زخميت
بر پهلوی شکسته و بازوی زخميت
مادر سلام بر تو و تابوت چوبيت
بر آفتاب ديده ی پاک و غروبيت
مادر سلام بر همه ی ناله های تو
آتش گرفت خاک زمين زير پای تو
اينجای روضه يار گريبان دريد و گفت
آه از درون سينه ی خسته کشيد و گفت
مادر سلام بر تو و حيدر که شب نخفت
بر غنچه ای که در وسط شعله ها شکفت
فرياد وای از همه ی انبياء بلند
آواز آه از دل عرش خدا بلند
اما سخن ميان زبانها ادامه داشت
او می سرود روضه و غوغا ادامه داشت
ناگه کلام رنگ خدايی تری گرفت
شوری عجيب مجلس پيغمبری گرفت
زهرا اگر نبود خدا عالمی نداشت
زهرا اگر نبود علی پرچمی نداشت
زهرا اگر نبود تکامل فسانه بود
حتی خدا بدون دليل و نشانه بود
زهرا اگر نبود سعادت سراب بود
فرياد وا خدا به خدا بی جواب بود
زهرا اگر نبود هدايت ضلال بود
فهميدن نجات و تعالی محال بود
زهرا اگر نبود شفاعت خرافه بود
حتی قلم ز جرم خلايق کلافه بود
زهرا اگر نبود ولايت هلاک بود
دين خدا و عشق علی زير خاک بود
زهرا اگر نبود کسی سينه زن نبود
از شور و عشق و نغمه ی مستی سخن نبود
کم کم اذان صبح شد و حرف ناتمام
مولا نمود بهر نماز شبش قيام
ناگه به خويش آمدم و غرق التهاب
ديدم که خواب بودم و با چشم پر ز آب
روی لبم نوای غريبانه ای نشست
بغضم به ياد خواب خوش ديشبم شکست
گفتم سلام مادر اعجاز فاطمه
سوز مرا به گريه نما ساز فاطمه
محمدرضا نجفی
پرواز در دو بال کبوتر دو بخش شد
يک بخش داشت با لگدی در دو بخش شد
يک بخش داشت ياس که در خانه ی علی
تاپشت در نيامده پر...پر...دو بخش شد
ديشب هزار تار به هم بافته ولی
امشب به زور گيسوی دختر دو بخش شد
هی در زدند و خانه به حيدر نگاه کرد
آن قدر در زدند که حيدر دو بخش شد
ما چند نقطه وای در از روبرو رسيد
ما...خورد در به پهلو و مادر دو بخش شد
قبلا سه بخش داشت برادر به گفتگو
"محسن" که شد شهيد برادر دو بخش شد
مهدی رحيمی
منتظران مشهدالرضا
مصطفي محمدزاده
مشهدالرضا
التماس دعا
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 16:44 توسط سید ماشاالله باختر شهرستان آران وبیدگل
|