بذار که بیام به کرببــــلا جونه رقیه


می دونم کثیف شـدم غرق گناهم
دروغه اگه بگم که رو بــه راهم
یکی تو دلم می گه رویات سرابه
زیارت توی حرم فقـــط یه خوابه
نذار بسوزم تو غمها آقا جونه رقیه
بذار که بیام به کرببــــلا جونه رقیه
همه من رو نوکر شما می دونن
ولی ریخته پیشتون آبــــروی من
به خودم می گم که تقدیرم همینه
همیشه پیش شما سرم پائیــــــنه
نذار آبروم بریزه اقا جونه ابا الفضل
بذار بمیرم تو کرببلا جون ابا الفضل

اشعار شهادت امام حسن مجتبی (ع)


غربت برای تو به وطن گریه می کند
هر مرد در غم تو چو زن گریه می کند

خونابه ی نگاه تو وقتی تمام شد
بر غصه ی دل تو دهن گریه می کند

باران گرفت و لاله ی عباسی ات شکفت
عباس بر تو سرو چمن گریه می کند

رفتی که حرف دل بزنی رخ خضاب شد
اینجا حنا به طرز سخن گریه می کند

تو روح زینبی، سر جدّت نگاه کن
بر روح زخم خورده، بدن گریه می کند

از شاهکار صلح تو طرحش بلند شد
هفتاد و دو سری که به تن گریه می کند

هفتاد روزن از کفن تو گشوده شد
در ماتم تن تو کفن گریه می کند

در هر کسی برای حسن اشک چشم نیست
معنی، حسین بهر حسن گریه می کند
***محمد سهرابی***

غارت زده منم که کنارت نشسته ام


غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

غارت زده منم که تو را خاک می کنم
تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

غارت زده منم که ز کف داده صبر را
با دست خویش کنده برای تو قبر را

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

غارت زده منم که ز داغ برادرم
می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
والله بود سخت تر از غارت حرم
...
«تشییع روز با من و تو سازگار نیست
تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»1
1.بیت از علی اکبر لطیفیان
***محمد بیابانی***



آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد

آتش

آيا شده بال و پرت آتش بگيرد

هر چيز در دور و برت آتش بگيرد

 

آيا شده بيمار باشی و نگاهت

از نيش خند همسرت آتش بگيرد

 

آيا شده يک روز گرم و وقت افطار

آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد

 

آيا شده تصويری از مادر ببينی

تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد

 

می گريم از روزی که می بينم برادر

در کوفه موی دخترت آتش بگيرد

 

می گريم از روزی که می بينم برادر

از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد

 

آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده

تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد

 

آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت

ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد

 

شاعر : یاسر حوتی

 

یک طشت لخته های جگر  پاره های دل

چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود

شایسته شفاعت حیدر نمی شود

چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت

هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود

مرهم به زخمهای دل پر شراره ات

جز خاک چادر و پر معجر نمی شود

یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر

والله از تو پاره جگر تر نمی شود

یک طشت لخته های جگر  پاره های دل

از این که حال و روز تو بهتر نمی شود

یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب

گفتند نه کنار پیمبر نمی شود

گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر

هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود

پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی

با کربلا و کوفه برابر نمی شود

زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت

سالار من که یک تن بی سر نمی شود

دیگر تمام قامت زینب خمیده بود

از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود

یوسف رحیمی