تمام راه ظهور تو با گنه بستم

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم
اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم

من از سياهي شب هاي تار مي گويم

من از خزان شدن اين بهار مي گويم

درون سينه ما عشق يخ زده آقا

  تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

جان مادرت بيا .......

کسی که دغدغه وصل یار را دارد                     همیشه از گنه و معصیت ابا دارد

کسی که وقت اذان گریه می کند چشمش        دگر ز دیدن نا محرمان حیا دارد

کسی که می شنود روضه های غربت را           برای آمدن منتقم دعا دارد

دوباره مرغ دلم روی بام تنهایی                        به لب ترانه یا بن الحسن بیا دارد

برای آنکه بیایی به ما سری بزنی                     دلم توسل بر مادر شما دارد

نگاه ملتمس و ابریم خدا رو شکر                      به راه مانده و دلشوره تو را دارد

شبیه قلب تو این قلبهای خسته ما                   از داغ فاطمیه تا ابد عزا دارد

مرا به وقت زیارت تو همسفر فرما                      که با تو رفتن کرب و بلا صفا دارد

منبع:وبسایت منتقم

یاران خوبت را مکن از بد جدا

در دیار ما که هرکالا به هرجا ،درهم است
گرخریداری کند ،کالای خوب از بدجدا
با تشر گوید فروشنده:که آقا درهم است!

{من غلط می کنم این چنین بگم اما ای یادگار خانم حضرت زهرا (س)

یاران خوبت را مکن از بد جدا
رو سیاه و رو سفیدش ،جان مولا درهم است.

رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود

روزگاری شهر ما ویران نبود
دین فروشی اینقدر ارزان نبود
نغمه مطرب دوای جان نبود
هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود
دختران را بی حجابی ننگ بود
رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود
مرجعیت مظهر تکریم بود
حکم او را عالمی تسلیم بود
اینک اما
پشت پا بر دین زدن آزادگی ست
حرف حق گفتن عقب افتادگی ست

  آخر ای پرده نشین فاطمه(س)!   

    کی رسی بر داد دین فاطمه(س)!؟

مناجاتی متفاوت با حضرت صاحب علیه السلام

آقا مگر داریم ما؟ ما یادمان نیست *** یادآوری کردید اما یادمان نیست

این روزها وقت زیادی که نداریم *** یک روز گیرم بود، اما یادمان نیست

عیبی ندارد او بیابان گرد باشد *** ما قصه مجنون و لیلا یادمان نیست

این جمعه هم حالا نیاید که مهم نیست *** آری دعای دست زهرا یادمان نیست

یک روضه خوان ما را کمی یاری رساند *** هل مِن معینِ شاهِ تنها یادمان نیست

او پیر شد از این جوانی کردن ما *** وقتی جوان ارباً اربا یادمان نیست

پای ظهورش اینکه ما کم می پذاریم *** حیرت ندارد این همه تا یادمان نیست

ناراحتیم از دست آقا دیر کرده  *** تازه طلبکاریم آقا یادمان نیست

 

فرض کن، حضرت مهدی به تو ظاهر گردد

ای که دائم به جهان منتظر منتظری
گیری از مردم دانا ز ظهورش خبری

روز و شب ذکر زبان تو بود یا مهدی
در فراقش غم دل داری و اشک بصری

ادامه نوشته

چه کربلاست که آدم به هوش مي آيد

چه کربلاست که آدم به هوش مي آيد
هنوز ناله زينب (س) به گوش مي آيد
چه کربلاست که چون نام کربلا ببرند
فلک به ناله ملک در خروش مي آيد
چه کربلاست کز آن بوي سيب مي آيد
صداي ناله ي مردي غريب مي آيد
چه کربلاست که سقاي آن شده بيدست
عدو ز کينه سرش با عمود کين بشکست
چه کربلاست  که بوي عبير مي آيد
صداي کودک نا خورده شير مي آيد
چه کربلاست که آبش به قيمت جان است
به گوش جان همه جا ناله هاي طفلان است
چه کربلاست  از آن ناله رباب(س) آيد
صداي ناله لالا علي بخواب آيد
جواب طفلک شش ماه داده شد باتير
 عد و به تير جفا  داده بود اورا شير
 مگر به کرببلا آب قيمت جان است
چرا نگفته کسي اين حسين(س) مهمان است
چرا نگفته کسي آب مهر مادر اوست
 براي چيست که عطشان علي اصغر(س) اوست
چرا به تشنه لبان هيچ کس جواب نداد
به کام تشنه شان يک دو جرعه آب نداد
چه کربلاست علي اکبر(س) اربا اربا شد
شهيد کينه به پيش دو چشم بابا شد

نوحه محرمی برای مداحی

باز محرم رسید، دلم چه ماتمزده

کسی میان این دل، خیمه ماتم زده

باز محرم رسید، شدم چه حیران و مست

از این همه عاشقی، دوباره ام مست مست

باز محرم رسید، میکده ها وا شدند

تمام عاشقانت، واله و شیدا شدند

باز محرم رسید، این من و گریه هایم

رفع عطش می کند، فرات اشک هایم

باز محرم رسید، شهر سیه پوش توست

دل ، نگران رنج خواهر مظلوم توست

باز محرم رسید، مدرسه عشق باز

کلاس درس زینب، کار نموده آغاز

باز محرم رسید، وعده گه بیدلان

فصل جنون و مستی، صاحبِ صاحبدلان

باز محرم رسید، تا سحر آواره ام

میان میخانه ها، مستم و دیوانه ام

باز محرم رسید، عاشقی سوداگریست

گرمی بازار عشق، شور دل زینبیست

ادامه نوشته

اشعار اربعین

 

چگونه؟ با که بگویم ؟دو دل جدا ماندند

که پاره های دلم بین بوریا ماندند

 

چگونه با تو بگویم که نوزده کودک

 ز جمع قافله خواهرِ تو جا ماندند

 

یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود

 میان حلقه ی آتش به شعله ها ماندند

 

یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند

 و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند

 

دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند

دو طفل موقع غارت ز ما جدا ماندند

 

یتیم های تو را جمع کردم اما از

 فشار حلقه زنجیر بی صدا ماندند

 

چو گیسویت که به دست نسیم میپیچید

 طناب گرد گلوی یتیم میپیچید

ادامه نوشته

اشعار اربعین حسینی(ع)


ادامه نوشته

غريب تر از حسن رو خدا نيافريده

هر کی دلش غمینه بیاد بریم مدینه

زیارت مزاره امیر بی قرینه

همون مزار خاموش که زائری نداره

به غیر ماه و خورشید چند تا دونه ستاره

همونجائی که قبراش بی نام و بی نشونه

حتی کبو تراش هم ندارن آشیونه

بیاین بریم همونجا که حرمتو شکستند

همونجا که حسن دید دست باباشو بستند

همونجا که حسن شد بدون یار و یاور

هیچکی نبود کنارش جز خواهر و برادر

همونجائی که مردی تو خونش هم غریبه

زهرِ جفای همسر برا دلش طبیبه

مردمون مدینه رسم عجیبی دارند

وقت تشییع جنازه تیر و کمون میارند

به جای شاخه ی گل که می ریزند رو تابوت

بارونِ تیر و نیزه حسین و کرده مبهوت

هیچکسی تا به حالا این صحنه رو ندیده

غریب تر از حسن رو خدا نیآ فریده

با هر تپش می خونه دلی که بی شکیبه

آی آدما بدونید امام حسن غریبه

صفر ۱۳۸۵

((به سبك نبسته ام به كس دل))

ادامه نوشته

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

 

روی تو یاد خسوف قمر انداخت مرا

از نفس های کم و مختصر انداخت مرا

 

خواستم اوج بگیرم به کنار لب تو

بی رمق بودن این بال و پر انداخت مرا

 

گذر از کوچه و بازار برایم بد شد

دختر حرمله آنجا نظر انداخت مرا

 

ظالمی که به گمانش پدرش را کشتم

آنقدر زد که پدر ! از نفس انداخت مرا

 

عزم خود جمع نمودم که ببوسم لب تو

پنجه ی پیرزنی دردسر انداخت مرا

 

آنقدر لاغرم و ضعف نمودم که نسیم

از روی ناقه ی عریان ،پدر انداخت مرا

 

می شد ای کاش که از عمه حیا می کردند

بالاخص زجر که از پشت سر انداخت مرا

 

دل زینب به حال من و زینب می سوخت

تو خبر دار شدی دخترت از تب می سوخت؟

 

مسعود اصلانی




داغ بابا به شانه کودک

بحث دنباله دار فدک

شب نخوابی ز درد و کتک

دست سنگین و صورتی کوچک

 

از رقیه بپرس یعنی چه

 

در دل شعله وای وای یتیم

خنده کردن به گریه های یتیم

بستن آبله به پای بتیم

زیر شلاق ها صدای یتیم

 

از رقیه بپرس یعنی چه

 

محترم بودن و حقیر شدن

پیش چشم همه اسیر شدن

اول زندگیت سیر شدن

زود تر از همیشه پیر شدن

 

از رقیه بپرس یعنی چه

 

پیکری پشت کاروان افتد

تازه خوابیده ناگهان افتد

گیسویی دست این و آن افتد

خارجی زاده بر زبان افتد

 

از رقیه بپرس یعنی چه

 

سنگ از دست رهگذر خوردن

جای ناز غصه ی پدر خوردن

تازیانه ز پشت سر خوردن

یک نفر پا ز صد نفر خوردن

 

از رقیه بپرس یعنی چه

 

**


اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید


هر لحظه نگاهت که می افتد به نگاهم

یک قافله ریزد به هم از قدرت آهم

 

هر بار می آیم که تو را خوب ببینم

هی سیلی و شلاق می آید سر راهم

 

دختر همه هوش و حواسش پی باباست

من که یتیمم چه به جز مرگ بخواهم

 

حالا چه شده است این همه بعد از تو نمردن

از برکت عمه است که بوده است پناهم

 

ورنه لگد و کعب نی و سنگ که انگار....

....طوفان عظیمی است و من چون پر کاهم

 

آتش که نوازش کند آیا اثری هم...

...میماند از آن معجر و گیسوی سیاهم؟

 

خولی و سنان ، زجر دگرها و دگرها

من یک تن و هم دست شدند این همه با هم

 

هرکس ز عمو کینه به دل داشت مرا زد

بی آنکه بگوید چه بوده است گناهم

**

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید



 

يک نيمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد

 

اما نيامده ز سفر مهربان او

يعني دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

 

آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش

تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد

 

آخر رسيد از سفر ....اما سر پدر

سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد

 

گرد و غبار از رخ مهمان مهربان

با اشک چشم و گوشه‌ی معجر گرفت و بعد

 

انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت

طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد

 

از روزهاي بي کسي اش گفت با پدر

يعني نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:

 

خورشيد من به مغرب گودال رفتي و

باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد

 

معراج رفتي از دل گودال قتلگاه

نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد

 

دلتنگ بود دخترت و سنگِ کينه اي

بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد

 

اما دوباره فرصت جبران رسيده بود

يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد

 

جان داد در مقابل چشمان عمه اش

با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...

 

یوسف رحیمی



 

اشعار شهادت حضرت رقیه(س)  - حسن لطفی

 

اُف بر این روزگار که حضرت رقیه (س) این طور درد دل کنه :

 

اينجا بهانه های زدن جور می شوند

کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی

**

اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

**

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

نان های خشک خانه ی شان هم تمام شد

امروز هم به نیت تفریح آمدند

عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

**

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

یک در میان به روی من و عمه می خورد

سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

**

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

لکنت زبان من نه مداوا نمی شود

پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:

زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

**

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نا مردهای شام چه مردانه می زنند

دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو

دارند حرف کار که در خانه می زنند؟

 

حسن لطفی

**



دوش وقت سحر از يار خبر مي آمد

و ندر آن ظلمت شب داشت پدر مي آمد

 

بي خود از خويش، دگر درد فراموشش شد

داشت از اوج فلك، قرص قمر مي آمد

 

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

آن شب قدر كه با سوز جگر مي آمد

 

هاتف آن روز بدو مژده ديدار نمود

كه سري در پي او داشت به سر مي آمد

 

همت عمه و انفاس پدر شد ورنه

در همان كوچه دگر حوصله سر مي آمد

 

علی لواسانی

ادامه نوشته

این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند

اصلاً حسین جنس غمش فرق می کند

این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند

اینجاگدا همیشه طلبکار می شود

اینجا که آمدی کرمش فرق می کند

شاعر شدم برای سرودن برایشان

این خانواده، محتشمش فرق می کند

"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"

عیسای خانواده دمش فرق می کند

از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش

معلوم می شود حرمش فرق می کند

تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش

حتی سیاهی علمش فرق می کند

با پای نیزه روی زمین راه میرود

خورشید کاروان قدمش فرق می کند

من از حسینُ منی  پیغمبر خدا
فهمیده ام حسین "همه اش" فرق می کند

عشق به امام حسین (ع)

عشق به امام حسین (ع)

......................................

در دلم شور و نوایی پا گرفت .

عشق او بر جان من ماواء گرفت .

مهر او در قلب من پروا گرفت .

آتش عشقش امان از من گرفت .

.............................................

مهر او .  مهر خداوند جلی است .

عشق او .  عشق خداوند ولی است .

کاش می شد . او مرا خواهان شود .

در دلش جایی .  برایم وا شود .

.............................................

من زعشقش . سالها گم گشته ام .

در بیابان .  از پی اش شیدا شدم .

در دلم امید پیدا کردنش . سو سو  زند .

لحظه ای بودن کنارش .  درد را بیرون زند .

........................................................

اینک آمد . ماه ماهم از سفر . 

با خودش آورده . اشک و . حزن وغم .

ای دلا : آماده شو بهر حرم .

شاه شاهان . می کند بر ما نظر

..........................................

هر کسی دارد به او عشق و نظر .

می رود تا جای گیرد در حرم .

گویا محشر شده . روز جزا بر پا شده .

دل به فریاد آمده . روحم به پرواز آمده .

.....................................................

یا حسین ما را به جز تو نیست . سرور . پادشاه .

 یا نظر بر ما بکن . یا ران مرا .

می رسد بر گوش من . صوت خوشش .

می برم امسال با خود . نوکرم .


ح : حج ٌ  مقبولست  کوی  تو  حسین

س : سعی  مشکورست  سوی  تو حسین

ی : یادگار  حیدری  و   فاطمه

ن : نور  علی نورست روی  تو  حسین


« دل می تپد برای حسین »
 

محرم آمد و دل می تپد برای حسیـن

شعار بزم سخن نام دلگشای حسین

عروج پاک حسیــن است افتخار زمان

و جادوانه ترین عشق با ندای حسین

نمــاز عشــق چه شیــریــن و باشکــوه بود

اگر چه غرق به خون است دستهای حسین

شنید نغمه ی تکبیـــر جبرئیــــل حزیــــــن

به سجده گاه ادب گشت همصدای حسین

ز بردباری خورشید بسی عجیب باشد

که ذره، ذره نگردیــــد در عزای حسین


صدای شبنم مهتاب با نسیـم سحر

ز شوق بوسه ببارید بر لقای حسین

ستاره ها همه خاموش در حریم سپهر

ز آه ناله ی طفلان و اقـــربای حسیـــن

مرام راه حسین است درس مکتب ما

به عاشقان وفـــادار بر ولای حسیــن

درود بر همــه ی شاهــــدان و جان بازان

علی الخصوص بر سقای با وفای حسین

بهانه شمـــع بود صـــادقـــانه پـــــروانه

کند به شیوه عشاق جان فدای حسین

حسین سرچشمه مهر و وفا بود

و نــور دیـــدگان مصــطفـــی بود

و آن گنجینه شهر مدیـنه

نصیب خاک پاک کربلا بود

َبسه ديگه فاصله مون             حسين ارباب مهربون

از غم دوري حرم                  چشام شده يه كاسه خون

دلم مي خواد   تو كربلا  بيام برات زاري كنم

                               كنارگنبدطلا  برات عزاداري كنم

دلم مي خواد  بيام حرم  همونجاها خونه كنم

                       فكري به حال اين دل  عاشق و ديوونه كنم

حسين ارباب بي كفن

دلم بهونه مي گيره                  مي خواد كنارت بميره

هركي سنگش بزنه                  از درخونت نمي ره

كاشكي مي شد  يه شب منم  روضه خونه حرم بشم

قربوني  چشماي تو  ارباب بي سرم بشم

كاشكي مي شد   پر بگيرم  بيام تو بين الحرمين

سينه زنون  همش بگم  غريب فاطمه حسين

حسين ارباب بي كفن

مست گل ياس توام                    اسير احساس توام

خدا مي دونه يا حسين               كشته عباس توام

وقتي دلم  بهونه  روضه بارون مي گيره

يا كاشف الكرب مي خونم  تادوباره جون بگيره

ارمنياي  شهرمون  روضه سقا مي گيرن

حاجتاشو  از گل  حضرت زهرا مي گيرن

حسين ارباب بي كفن

ادامه نوشته

زبان حال رقيه بنت الحسين عليه السلام

 

صبا به پير خرابات از خرابه شام

ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام

كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام

به سرپرستى ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازى ماها ز پيش و پس دشنام

نه روز از ستم دشمنان تنى راحت

نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام

به كودكان پدر كشته ، مادر گيتى

همى ز خون جگر مى دهد شراب و طعام

چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله دل ايتام

فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف

چه كرده باتن اين كودكان گل اندام

دريغ و درد كز آغوش نار افتادم

به روى خاك مذلت ، به زير بند لئام

به پاى خار مغيلان ، بهدست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام

به روى دست تو طوطى خوش نوا بودم

كنون چو قمرى شوريده ام ميانه دام

به دام تو چو طوطى شكر شكن بودم

بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام

مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است

خداى داند و بس تا چه باشدم انجام

هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براى غمزدگان صبح عيد مردم شام

به ناله شررانگيز بانوان حجاز

به نغمه دف و نى شاميان خون آشام

سر تو بر سر نى شمع ، ما چو پروانه

به سوز و ساز زنا سازگارى ايام

شدند پردگيان تو شهره هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام

سر برهنه به پا ايستاده سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام

ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان به لب است

كراست تاب شنيدن ، كرا مجال كلام ؟

زبعد رفتن ات اين سينه پژمرد

اميد و آرزو در سينه ام مرد

زبعد تو عمو تغيير كردم

رقيه از جدائي تو افسرد

چه مي شد بودي آنجا و ببيني

چگونه تازيانه جسمم آزرد

چه مي شد بودي آنجا اي عمو جان

كه دشمن گيسويم درچنگ خود برد

اگر چشم تو بر من بود هردم

دگر سيلي به روي من نمي خورد

اگر بودي كنارم اي عمو جان

كجا بر جسم من شلاق مي خورد!

اگر بي دست حتي زنده بودي

كجا دشمن به خيمه حمله مي برد؟!

 

*****************************************

 

ستاره بود و به دیدار ماه عادت داشت

سه ساله بود و به اغوش شاه عادت داشت

ز صحن خشک لبش خنده رد نشد بی اشک

شکسته بود و همیشه به اه عادت داشت

ز بس که پای برهنه دوید در پی سر

به خار های مغیلان را ه عادت داشت

شبیه عمه مظلومه سخت می نالید

به روضه های غم قتلگاه عادت داشت

نیایش سحرش مثل فاطمه جانسوز

شبیه جده خود با پگاه عادت داشت

نه از عزا به در آمد نه رخت خود را شست

تنش به سرخی و رنگ سیاه عادت داشت

 

*************************************

تا کي ز تن درد فراقم جان بگيرد
امشب دعا کن عمر من پايان بگيرد
گيرم وضو از اشک و رويت را ببوسم
آنسان که زهرا بوسه از قرآن بگيرد
با من بگو کي ديده يک طفل سه ساله     رأس پدر را بر روي دامان بگيرد
با من بگو کي ديده يک مرغ بهشتي         چون جغد جا در گوشه ي ويران بگيرد
با من بگو کي ديده طفلي در خرابه
اشک پدر را با لب عطشان بگيرد
با من بگو کي ديده اشک ميزباني
خاکستر و خون از رخ مهمان بگيرد
با من بگو اي جان بابا، با چه جرمي
دشمن هزاران بار از من جان بگيرد
با من بگو کي ديده با رسم تصدق
ريحانه ي زهرا ز مردم نان بگيرد
دست ار نداري با دو چشم خود دعا کن
زخم دل من از اجل درمان بگيرد
«ميثم» سزد در ماتمم آنسان بگريي
کز سيل اشکت چرخ را طوفان بگيرد

 

*********************************************

پاى گلگون شده از خار مغيلان دارم

رخ نيلى شده از سيلى عدوان دارم

باز خواهم كه جهان يكسره غمخانه كنم

ساز فرياد و فغان از دل ديوانه كنم

جغد وش روى به ويرانه ز كاشانه كنم

گريم آن قدر كه عالم همه ويرانه كنم

كآمد از حالت ويرانه نشينى يادم

وقت آن است كند سيل غمش بنيادم

چون غريبان سرى آواره ز سامان دارم

چون يتيمان دلى آزرده و نالان دارم

چون اسران به كف غصه گريبان دارم

چون نى افتاده به چنگ غم و افغان دارم

بهر طفلى كه يتيم است و غمين است و اسير

ناز پرورد حسين آن شه بى يار ونصير

كيست آن طفل ؟ رقيه ، كه ز جور ايام

همه دم داشت فغان خاصه شبى كان ناكام

به خيال پدر افتاد به ويرانه شام

يادش آمد ز پدر، رفت ز جسمش آرام

خير مقدم چه به جا آمدى ، احسان كردى

چه شد آخر كه زما روى تو پنهان كردى

اى پدر بى تو به ما دست ستم بگشادند

نان و خرما به تصدق به عيالت دادند

درد دل جان پدر با تو فراوان دارم

گاه وصل است و به لب شكوه ز هجران دارم

پاى گلگون شده از خار مغيلان دارم

رخ نيلى شده از سيلى عدوان دارم

غير هر سنگ كه فكندند زهر بام و برم

كس دگر دست نوازش نكشيدى به سرم

هيچ دارى خبر اى جان پدر از دل ما

كه فلك سوخته از برق ستم حاصل ما

داده در گوشه ويرانه ز كين منزل ما

روشن از شعله آه است به شب محفل ما

با پدر گرم فغان بود كه ناگه از خواب

گشت بيدار و نظر كرد ابا چشم پر آب

نه پدر ديد به بالين ، نه به تن طاقت و تاب

ناله سر كرد دگر باره ز هجر رخ باب

گفت عمه پدرم از سفر آمد چون شد

باز گو كز غم او باز دلم پر خون شد

به خدا عمه پدر بود كنون در بر من

روشن از عارض او بود دو چشم تر من

از چه رو بار دگر پاى كشيد از سر من

برس اى عمه به داد دل غم پرور من

من غم ديده كجا، هجر رخ باب كجا

اين همه درد كجا، اين دل بى تاب كجا

پس خروشيد و خراشيد رخ همچون ماه

به فلك گشت روان آه دل آل الله

بر كشيدند ز دل جمله خروشى جانكاه

عالمى را بنمودند پر از ناله و آه

گشت آگاه از آن حال ، جفا پيشه يزيد

بفرستاد به ويرانه سر شاه شهيد

آه از آن دم كه سر شاه به ويران آمد

پى دلجويى آن جمع پريشان آمد

از سر لطف به سر وقت يتيمان آمد

به سر خوان غم آن سر زده مهمان آمد

همه شستند ز جان دست ، چو جانان ديدند

در سپهر طبق آن مهر درخشان ديدند

چون رقيه به رخ باب كبارش نگريست

از سحاب مژه بر آن گل احمر بگريست

گفت پر خون - پدر - اين موى نكوى تو ز چيست

سبب قتل تو مرگ من غم زده كيست

جان بابا، كه جدا كرده سر از بدنت

اى سر بى بدن آيا به كجا مانده تنت

كى گمان داشتم اى من به فداى سر تو

كه بدين حال ببينم سر بى پيكر تو

پس لب خود به لب باب گرامى بنهاد

تا خود از پاى نيفتاد سر از دست نداد

علم الله كه چه بد حال دل آل رسول

آن زمان كز ستم و كينه آن قوم جهول

كرد رحلت ز جهان آن گل گلزار بتول

در عجب ماند (صغير) از تو ايا چرخ عجول

خورده ام سيلى ز دشمن همچو زهرا مادرم

چون دفاع از حق جدم شاه مردان كرده ام

رنجها بسيار ديدم در ره شام خراب

دين حق ترويج با رنج فراوان كرده ام

من گلى هستم ولى اعداى دين خوارم نمود

آل سفيان را به ناله خوار و ويران كرده ام

در زمين كربلا گرچه خزان شد باغ دين

من به اشك ديده عالم را گلستان كرده ام

مى دويدم بر سر خار مغيلان نيمه شب

اين فداكارى براى نور ايمان كرده ام

با پريشانى و با درد و يتيمى تا ابد

قبر خود آباد و قصر كفر ويران كرده ام

پايدارى كرده ام در امر باب تاجدار

ظاهرا عالم پريشان و حال گريان كرده ام

در نهادم بود رمزى از شه لب تشنگان

واژگون تخت عدو با راز پنهان كرده ام

روز محشر كن شفاعت از من اى آرام جان

عمر خود بيهوده صرف جرم و عصيان كرده ام

**********************************************

پلكي مزن كه چشم ترت درد ميكند
پر وا مكن كه بال و پرت درد ميكند
ميدانم اينكه بعد تماشاي اكبرت
زخمي كه بود بر جگرت درد مي كند
با من بگو كه داغ برادر چه كار كرد
آيا هنوز هم كمرت درد ميكند
مانند چوب خواهش بوسه نميكنم
آخر لبان خشك و ترت درد ميكند
 لبهاي تو كبود تر از روي مادراست
يعني كه سينه پدرت درد ميكند
مي خواستم كه تنگ در آغوش گيرمت
يادم نبود زخم سرت درد ميكند
كمتر به اسب نيزه سوار و پياده شو

از حجمه هاي سنگ سرت درد ميكند

اي همسفر به نيزه مرا جز تو ماه نيست

من را به غير روي تو شوق نگاه نيست

در اين سه ساله غير تو ذكري نگفته ام

شكر خدا كه عمر كم من تباه نيست

با شك نگاه موي سپيد از چه مي كني

آري رقيه تو منم اشتباه نيست

هر منزلي كه آمده ام زخم خورده ام

شام كسي چو شام تن من سياه نيست

ديگر مجاب رفتن با عمه ام مكن

دستم وبال گردن و پايم به ره نيست

فهميده ام ز سيلي و شلاق و سلسله

ما را به غير دامن عمه پناه نيست

با اينكه كودكان همه زخمي و خسته اند

اما تن كسي چو تنم راه راه نيست

بابا بگو كه چشم عمو غيرتي كند

اينجا غير طعنه و تير نگاه نيست

از نواي نيمه جانم کاخ عدوانم شکست

دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست

بود همچون ذوالفقاري در غلاف آواي من

چون برون امد سپاه کفر عدوانم شکست

ظلم افشا شد هدف برگشت ظالم خوار شد

اين همه در پرتوي فرياد سوزانم شکست

ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد

در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست

شام ويران را احد کردم زآه پر طنين

همچو زهرا تکيه گاه بيت الاحزانم شکست

هرچه گفتم زخمي ام با تازيانه کم يزن

زير دست وپاي دشمن جسم بي جانم شکست

شد لباس کهنه ام چون پرچمي دشمن شکن

داد استکبار را موي پريشانم شکست

من ستون محمل پروانه هاي نيلي ام

گفت دشمن رکن زينب جمع ارکانم شکست

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟

اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای

دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینت حال که با جبهی بشکافته ای

کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

اى بارگاه كوچك تو قبله اى عظيم

وى روضه مبارك تو روضه نعيم

باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل

تا خفته چون تو جان جهانى در آن حريم

هم دختر امامى و هم خواهر امام

هم خود كريمه هستى و هم دختر كريم

قدرت همين بس است كه خوانند اهل دل

حق را به ابروى تو اى رحمت عميم

اى نور چشم زاده زهرا ((رقيه جان ))

هر چند كوچكى تو بود ماتمت عظيم

خواهم كه بر مزار تو گردم شبى دخيل

خواهم كه در جوار تو باشم شبى مقيم

اى خصم بدمنش ، مزن تازيانه ام

من از كنار كشته بابا نمى روم

من با على اكبر و عباس آمده ام

از اين ديار، بيكس و تنها نمى روم

تنها فتاده چنين در بيان و بى كفن

من سوى شام همره سرها نمى روم

سيلى مزن به صورتم اى شمر بى حيا

كودكى دامان پاكش شعله آتش گرفت

گفت با مردى بكن خاموش دامان مرا

دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب

كن تو سيراب از كرم اين كام عطشان مرا

آب داد او را ولى گفتا نخواهم خورد آب

تشنه لب كشتند اين مردم عزيزان مرا

اى عمه بيا تا كه غريبانه بگرييم

دور از وطن و خانه ، به ويرانه بگرييم

پژمرده گل روى تو از تابش خورشيد

در سايه نشينيم و به جانانه بگرييم

لبريز شد اى عمه دگر كاسه صبرم

بر حال تو و اين دل ويرانه بگرييم

نوميد ز ديدار پدر گشته دل من

بنشين به كنارم ، پريشانه بگرييم

گرديم چون پروانه به گرد سر معشوق

چون شمع در اين گوشه كاشانه بگرييم

اين عقده مرا مى كشد اى عمه كه بايد

پيش نظر مردم بيگانه بگرييم

سوختم ز آتش هجر تو پدر تب كردم

اى گل گلزار پيغمبر كجا افتاده اى

از گلستانت چه شد كاين سان جدا افتاده اى

آمد از گلزار يثرب شاخه اى در كربلا

در دمشق از شاخسار كربلا افتاده اى

از مدينه بر سر دوش پدر تا نينوا

در بيابانهاى شام از ناقه ها افتاده اى

بر سرت هر دم شبيخون زد نهيب ساربان

زير ضرب تازيانه از جفا افتاده اى

عمه معصومه ات شيون كنان دنبال تو

بارها، برخارها، ديدت زپا افتاده اى

يك زمان در قحط آب ، و يك زمان در منع نان

وز اسيرى در هزاران ماجرا افتاده اى

خواب در چشمت نمى رفت از جفاى ظالمان

نيمه شب در خواب خوش امشب چرا افتاده اى

چون شدى دلتنگ از زندگى رفتى به خواب

گفتى اى بابا جدا از جمع افتاده اى

ناله ها كردى زهجران گل اى مرغ بهشت

تا كه گفتى شهر شام اندر عزا افتاده اى

كاخ مى لرزيد، و مى لرزيد آن جبار مست

گفت در دل طفل را آن سر، دوا افتاده اى

يا نوايت هم نوا بود آسمانها و زمين

ناگهان ديدند کآخر از نوا افتاده اى

از فغان زينب معصومه اندر مرگ تو

ناله هاى آتشين در هر فضا افتاده اى

 

 


اي چراغ شب شهادت من
اي تماشاي تو عبادت من
جان من! باز بر لب آمده اي
آفتابا! چرا شب آمده اي
اي اميد دل شکسته ي من
اي دواي درون خسته ي من
گلوي پاره پاره آوردي
عوض گوشواره آوردي
نفسم هُرم آتش تب توست
جاي چوب که بر روي لب توست؟
نگهت قطره قطره آبم کرد
لب خشکيده ات کبابم کرد
که به قلب رقيه چنگ شده؟
که به پيشاني تو سنگ زده؟
سيلي از قاتلت اگر خوردم
ارث مادر به کودکي بردم
تنم از تازيانه آزردند
چادر خاکي مرا بردند
آفتاب رخم عيان گرديد
در دو پوشش رويم نهان گرديد
ابر سيلي به رخ حجابم شد
خون فرق سرم نقابم شد
شاميان بي مروت و پستند
ده نفر را به ريسمان بستند
همه را با شتاب مي بردند
سوي بزم شراب مي بردند
من که کوچکتر از همه بودم
راه با دست بسته پيمودم
نفسم در شماره مي افتاد
در وجودم شراره مي افتاد
بارها بين ره زمين خوردم
عمه ام گر نبود مي مردم
تا به من خصم حمله ور مي شد
عمه مي آمد و سپر مي شد
بس که عمه مدافع همه شد
پاي تا سر شبيه فاطمه شد

 


بابا بیا که قلب من از غصه آب شد

کاخ ستم ز سیل سرشکم خراب شد

بابا بیا که در هوس شوق دیدنت

چشم کبود و مضطربمغرق خواب شد

شد ناله ام مکمل گفتار عمه ام

در شام و کوفه از نظرم انقلاب شد

از چیست چنگ بر رخ ماهت نشان زده

بابا چرا محاسنت اینسان خضاب شد

از ضرب کعب نی نفسم بند آمده

سیلی زدن به روی یتیمت ثواب شد

دیگر نمانده زینتی از بهر دخترت

از بس که پنجه های ستم پر شتاب شد

بی معجرم ولی زهمه رو گرفته ام

خون لخته های روی سرمن حجاب شد

از ما شکست حرمت از تو لب کبود

وای از جسارتی که به بزم شراب شد

 

 


بـخـواب بـر سـر زانــوی خـسـتـه ام، سـر بـابـا !

مـنـم هـمــان کـه صـدا می زدیــش: دخـتـر بـابـا

دلــم گـرفــت از ایـن کـوچـه هــای ســرد غریبـه

چـه دیـر آمـدی ای ســـر ! کجاسـت پیکــر بـابـا؟

مـیـان شــــام سیــاهـــی کـه یـک سـتـــاره نـدارد

دلــم خـوش اســت به نــور حضـور پـرپـر بـابـا

چـرا نبـود در آن روز، فـرصـتـی کـه خـدایـــــا

مـن ســه ســالــه شــوم، پـاســدار سـنـگـر بـابـا؟

چه خوب می شد اگر می شد این پرنـده کوچک

مـیـــان خــــون و پـریــدن، فــدای بــاور بــابــا

صـبـور بــاش! ســرت سـربـلـنـد بــاد، مـبـــادا!

نـگـــــاه دشـمـنــی افـتـــد، بــه دیــده تــر بـابـــا

بــخــوان برای من امشب در این سکوت خرابه

کـه خــواب ســرخ بـبـیـنـم، بـریـده حنجـر بـابـا

دلــم گـرفــت از ایــن کـوچــه هـای سرد غریبه

چــه دیـر آمـدی ای ســر! کجــاست پیکـر بابـا؟

مــرا بـبـر بـه دیــارم بـه کـوچــه هــای مدینـه

بـه خـانـه مـان، بـه هـمـان کـلـبـه مـحـقـر بابـا

بـخـواب بـر سـر زانـوی خسـتـه ام، سـر بـابـا!

و چـنـد لـحـظـه بعـد، آن صـدای گـریـه نیامـد

رسـیـده بـود گـل کـوچـکـی، بـه مـحـضر بابا

 


 

بيا بابا بده نوشم كه دل آزرده از نيشم

مرا با خود ببر بابا كه من بيگانه از خويشم

به جان مادرت زهرا پدر جان از تو ممنونم

كه من با پا تو را خواندم تو با سر آمدى پيشم

زهراى حزين به اشك و آه آمده بود

جبريل پريشان به نگاه، آمده بود

در كنج خرابه، در ميان طبقى

خورشيد به مهمانى ماه آمده بود!

(م. پاييز)

 

 


اي همنشين زينب، نام حسينت بر لب

داري چه آتشين تب، من در کنارت امشب

با گريه تو گريم

در اين سفر به هرجا، در سير کوه و صحرا

گوئي: کجاست بابا؟ من مات ازين تمنا

با گريه تو گريم

اي دخت پاک لولاک، گريان ز داغت افلاک

خفتي به سينه خاک، چون اشک تو، کنم پاک

با گريه تو گريم

گاهي به ياد اکبر، گاهي ز داغ اصغر

داري دلي پر آذر، اي دخت نازپرور

باگریه توگریم

چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمي دوباره

با گريه تو گريم

از آن هجوم و يغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پيدا، اي يادگار زهرا

با گريه تو گريم

 

 


دختر شاه مدينه
کنج ويروونه نشسته
مثل بانوي مدينه
با لگد پهلوش شکسته
رمقي به تن نداره
شده از زندگي خسته
*****
صورتش خوني و خاکي
تنش از جفا سياهه
سر گذاشته روي ديوار
گمونم که چشم براهه
*****
نمي دونم طفل خسته
چه مصيبتها کشيده
رنگ به صورتش نداره
قد و قامتش خميده
*****
بانويي پيشش نشسته
بي شکيب و بيقراره
داره آهسته و آروم
از پاهاش خار در مياره
*****
صداش از گريه گرفته
چشماش تار و بي فروزه
با اشاره ميگه عمه
کف پام خيلي مي سوزه
*****
بگو عمه بگو عمه
چرا بابا رو زمينه
دستم و بذار تو دستش
چشمام تاره نمي بينه
*****
باخودت ببر از اينجا
دخترت طاقت نداره
مي ترسم اگه بمونم
بکشن موم و دوباره

در گوشه ويرانه ام

شد بهترين كاشانه ام

چون به وصال بابايم

گر چه سر ببريده اش را ديدم

مظلوم حسين عليه السلام (6)

گر چه دخت سه ساله ام

رنج چهل سال و ديده ام

سيلى و تازيانه از بس خورده ام

چون غنچه نشكفته اى پژمرده ام

بابا حسين عليه السلام (6)

سر بر خاك غم مينهم

درس شهادت ميدهم

كى اسير دشمن بى مروتم

من اسير عشق و سوز و محبتم

مظلوم حسين عليه السلام (6)

بحر طویل از زبان امام حسین (علیه السّلام)

اگر از خنجر خون ریز لب تشنه ببرند سرم را،
اگر از تیغ شکافند در این عرصه ی خونین جگرم را،
اگر از تیر سه شعبه بدهند آب عوض شیر گل نو ثمرم را،
اگر از داغ برادر شکند خصم ستمگر کمرم را،
اگر از چار طرف خصم زند بر جگرم تیر،
اگر آید به سر و کتف و تنم ضربت شمشیر،
اگر از سنگ شود غرقه به خون روی منیرم،
اگر آتش عوض آب دهد خصم شریرم،
اگر از داغ پسر سوزم و صد بار بمیرم،
به خدایی که مرا خواسته با پیکر صد چاک ببیند،
به تنم زخم دو صد نیزه و شمشیر نشیند،
به ستمگر نکنم کرنش و ذلّت نپذیرم،
اگر آرند به جنگم همه ی اهل زمین را و سما را،
مظلوم حسین جانم
منم و عهد اَلستم نه گسستم نه شکستم،
به خدا غیر خدا را نپرستم،
به خدا من پسر شیر خدا و پسر فاطمه هستم،
همه ی دار و ندارم،
همه هفتاد و یارم به فدای ره جانان،
منم و سرخی رویم منم و خون گلویم من و حنجر عطشان،
منم و داغ جوانان منم و خاک بیابان،
منم و سُّمّ ستوران من و رگ های بریده منم و قلب دریده،
منم و طفل صغیرم منم و کودک شیرم،
منم و دخت اسیرم منم و حیّ قدیرم،
منم و زخم فراوان منم و آیه ی قرآن،
منم و زخم زبان ها منم و تیغ سنان ها،
همه آیید و ببینید مقام و شرف و عزت ما را،
مظلوم حسین جانم
به خدا و به رسول و به علی بن ابی طالب و
زهرای بتول و حسن آن سید ابرار،
به هفتاد و دو یارم به حبیبم به زُهیرم،
به طرّماح و به جون و وهب پاک سرشتم،
به جلال و شرف عابس و عبّاس و به عثمان و به جعفر،
به شهیدان عقیل و به خلوص دل عبدالله و قاسم،
به علی اکبر و داغش به علی اصغر و خونش،
به گل یاس مدینه به رقیه به سکینه،
به دل سوخته ی زینب کبری و دو فرزند شهیدش،
به لب تشنه ی اطفال صغیرم به تن خسته ی سجاد عزیزم،
من از این قوم ستمگر نگریزم،
من و ذلت من و تسلیم من و خواری و خفت،
سر من بر سر نی راه خدا پوید و
با دوست سخن گوید و گردد هدف سنگ و خورد چوب،
نبینم به خدا غیر خدا را،
مظلوم حسین جانم

برگرفته از مجموعه شعر « یک ماه خون گرفته،هفتاد و دو ستاره»
اثر شاعر اهلبیت(ع)،غلامرضا سازگار .

شعری از  رضا جعفری : وجود دمبدم




جهان بدون وجودت خرابه عدم است

خرابه با گل رويت وجود دم به دم است



به چشم كودك عاقل مرا نگاه مكن

كسي كه عشق ندارد به عقل متهم است



هزار كعب ني و دشنه گر قلم گردند

براي گفتن يك ضرب تازيانه كم است



ميان خنده اين چشمهاي بي پروا

يتيم را به تماشا گذاشتن ستم است



بگو براي چه دشنام مي دهند مرا؟

رقيه ترجمه زخمهاي محترم است



3شعری از  رضا جعفری : بیقرار


قرار بود که یک ابر بیقرار شود

در آسمان بوزد مدتی بخار شود



سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی

ببارد و برود ، کوه ، نو نوار شود



و زندگی بکند مثل این همه دختر

و عقد دائم یک مرد خواستگار شود



قرار بود همین دامنی که میبینید

بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود



فقط برای لباس عروسی اش باشد

نه که کفن شود و زینت مزار شود



و در ادامه ی سیر تکاملی خودش

الهه ی حرم رب روزگار شود



قرار بود ، ولی نه بداء حاصل شد

که او عروسک زنجیر نابکار شود



خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود

خدا نخواست که خانوم خانه دار شود


شعری از  سید رضا موید : امشب ای ماه

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟



اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای



دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینت حال که با جبهی بشکافته ای



کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

شعری از  غلامرضا سازگار : در رثاء حضرت رقيه

من آن مجاهد نستوه خردسال اسيرم

كه شمع محفل آزادگي ات روي منيرم



پيام خون خدا خيزد از زبان خموشم

كه سيد الشهدا را به شهر شام سفيرم



رخم كبود ز سيلي به چشم دوست چراغم

قدم كمان ز فراق و به قلب خصم چو تيرم



پناه هفت سپهرم، كه گفت دخت يتيمم؟

شفيعه دو سرايم، كه خوانده طفل صغيرم؟



عزيز فاطمه هستم ز عزتم نشود كم

اگر چه در دل شب گوشه خرابه بميرم



چه باك اگر به سنگم زنند،‌ نخلم كمالم

چه غم زسلسله روبهان ، كه دختر شيرم



مرا به شام نبينيد در لباس اسارت

كه تا خداست خدا ، بر تمام خلق اميرم



پيام آور خون شهيد تا صف حشرم

ز سيدالشهدا باشد اين مقام خطيرم



عدو به چشم حقارت نظاره كرد به حالم

خبر نداشت كه حتي فرشته نيست نظيرم



يزيد داد مرا جا به روي خاك خرابه

به عزم آن كه شمارد ميان خلق ، حقيرم



كجاست تا نگرد در همين خرابه زعزت

پناه طفل صغير و مطاف شيخ كبيرم ؟



به سن كوچك من منگريد كامدم اين جا

نه دست زائر خود، بلكه دست خلق بگيرم



اگر چه آمده مشهور نام من به رقيه

به سان فاطمه در عزت و جلال ، شهيرم



قسم به دامن پاك حسين (ع) پرور زهرا(س)

كه من عزيزم و ذلت ز هيچ كس نپذيرم



خدا گواست كتك خوردم التماس نكردم

مگر نه دختر ناموس كردگار قديرم



زسوز سينه من گل كند كلام تو (ميثم )

سروده هاي تو باشد ترانه هاي صغيرم

شعری از  حبيب الله چايچيان : سفير حسين عليه السلام

دشمنان نقشه کشيدند و تفکر کردند

تا مرا در بدر و غرق تأثر کردند



کي گذام که شود نقشة آنان عملي

گرچه بسيار درين باره تدبر کردند



مي‌کنم زير و زبر دولت پوشاليشان

تا که بر عکس شود آنچه تصور کردند



من سفيرم که فرستاده مرا ثار الله

از ره جهل به من فخر و تکبر کردند



گفتة ما، همه احکام خدا بود و رسول

حرق حق را نشنيدند و، تمسخر کردند



ميهمان را که به زنجير گران مي‌بندد؟

شاميان خوب پذيرائي در خور کردند



چونکه غربت زده و خاک نشينم ديدند

با زر و زيور شان، ناز و تفاخر کردند



پيش چشم من غارت زده، همسالانم

زينت گوش خود آويزه اي از در کردند



آستين کرده ام از شرم، حجاب رويم

پيش آنانکه به سر، معجر و چادر کردند



دست در دست پدر، گشته تماشاگر من

چشمم از غصه، پر از اشک تحسر کردند



لحظه اي داغ عزيزان، نرود از يادم

خوب، از غصه دل کوچک من پر کردند



همه آسوده بخفتند به کاشانه خويش

بستر از خاکم و، بالين من آجر کردند



اي خوش آنانکه (حسان) يار عدالت گشتند

يا به اهل ستم اظهار تنفر کردند




شعری از  حبيب الله چايچيان : نماز شب


زينب، نهال غم، چه به ويرانه مي نشاند

مي ريخت خاک و، آب هم از ديده مي فشاند



آن کوه استقامت و، آن معدن وقار

در ماتم رقيه، دگر طاقتش نماند



زينب که تا سحر، همه شب در قيام بود

آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند



شعری از  حبيب الله چايچيان : غم تو


تا شعلة هجران تو خاموش کنم

بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم



بسيار بکوشيدم و، نتوانستم

يک لحظه غم تو را فراموش کنم



اي کاش، دمي دهد امانم اين اشک

تا نقش تو را به ديده منقوش کنم



آخر چه شود، شبي به خوابم آئي

تا جام محبت تو را نوش کنم



بنشيني و، در برت، مرا بنشاني

تا زمزمة نوازشت گوش کنم



گر بار دگر مرا در آغوش کشي

صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم



سجاده تو، که مي‌دهد بوي تو را

برگيرم و، بوسم و، در آغوش کنم



چون درد فراق تو، ز حد درگذرد

زين عطر تو قلب خويش، مدهوش کنم



از حمله غارت به دلم آتشهاست

اين داغ، عيان، ز لاله گوش کنم



گويند به من، يتيم غارت زده ام

زآن چشمة چشم خويش پرجوش کنم



ديگر اگر اي پدر نخواهي برگشت

برخيزم و، پيکرم سيه پوش کنم؟



اين داغ حسين، جاودان است (حسان)

هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم



شعری از  حبيب الله چايچيان : اي يادگار زهرا (ع)


اي همنشين زينب، نام حسينت بر لب

داري چه آتشين تب، من در کنارت امشب


با گريه تو گريم


در اين سفر به هرجا، در سير کوه و صحرا

گوئي: کجاست بابا؟ من مات ازين تمنا


با گريه تو گريم


اي دخت پاک لولاک، گريان ز داغت افلاک

خفتي به سينه خاک، چون اشک تو، کنم پاک


با گريه تو گريم


گاهي به ياد اکبر، گاهي ز داغ اصغر

داري دلي پر آذر، اي دخت نازپرور


باگریه توگریم


چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمي دوباره


با گريه تو گريم


از آن هجوم و يغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پيدا، اي يادگار زهرا


با گريه تو گريم