اشعار اربعین
فانوس روی نیزه ی دریا چه می کند؟
خورشید در اسارت شب ها چه می کند؟
یک آسمان پرنده مهیای پر زدن
شش ماهه پر نمی زند، این جا چه می کند
از تندباد حادثه قدش خمیده است
این دختر سه ساله ی زهرا چه می کند
کشتی چرا به ساحل دریا نمی رسد
طوفان موج در شب یلدا چه می کند
یک مشک پاره پاره به دندان گرفته است
این مشک پاره با دل دریا چه می کند؟
یک اربعین گذشته از آن روز واقعه
پیراهن سیاه به تن ها چه می کند؟
آقای عباسی
چهل شب است چهل شب هوای دل تنگی
چهل شب است چهل شب فضای دل تنگی
چهل شب است غم تو به گونه ای دیگر...
به دل نشسته و خواند نوای دل تنگی
شب چهلمت آقا چقدر غمگین است
همین غم است برایم بهای دل تنگی
حسین ماه محرم تمام شد، غم تو ....
....هنوز مانده میان سرای دل تنگی
میان روضه بی تابی چهل روزه
چقدر اشک خدایا خدای دل تنگی
چه کربلا چه مدینه چه کل هست جهان
برای ماتم تو شد گدای دل تنگی
اگر حسین نباشد مرا چه غم باشد
حسین روضه سرخی برای دل تنگی
گذشت فصل محرم گذشت عمر غمت
و آه مانده دل ما به پای دل تنگی
سجاد صفری
ره واکنید قافله سالار میرسد
یک قافله اسیرعزادار میرسد
برخیز یا حسین سری دست و پانما
دلبر برای دیدن دلدار میرسد
حالا که پیرعشق شدم ناز می کنی
باشد تو ناز کن که خریدار میرسد
سر الحسین سینه سینای زینب است
آری حقیقت همه اسرار میرسد
بالا بلند بودم و حالا خمیده ام
پرغم ترین زمانه دیدار میرسد
عباس کو که صبرعقیله سر آمده
ناموس حق زکوچه و بازار میرسد
بر روی قبر پیرهنت پهن می کنم
جانم به لب زگریه بسیار میرسد
تکرارصحنه ها شده درپیش دیده ام
نیزه به دست لشگر اشرار میرسد
گویا هنوز میشنوم زیر دست و پا
فریاد العطش ز لب یار میرسد
آن بارگرنشد بدنت را بغل کنم
قبرت به روی سینه ام این بار میرسد
هرجا که شد غرور مرا دشمنت شکست
زینب غمین از آن همه آزار میرسد
آه رباب و قبر بهم خورده علی
لالایی اش ازآن دل غمدار میرسد
قاسم نعمتی
بعد یک اربعین رسید از راه
غم به قلبی صبور می آید
قتلگه را دوباره می بیند
آنکه از راه دور می آید
**
یادش آمد غروب رفتن را
لبش از فرط تشنگی می سوخت
او نگاه پرِاز غمِ خود را
بر تن پاره پاره ای می دوخت
**
یادش آمد که دست و پا میزد
پیش چشمان زینب آن تشنه
یادش آمد که خون او میریخت
از قفا روی تیزیِ دشنه
**
یادش آمد تنِ پر از چاکش
جای مرهم که سنگ باران شد
استخوان های سینه میگویند:
حال نوبت به نیزه داران شد
**
پیش آن بی رمق کمانداران
هر چه در چنته بود آوردند
زخم سر نیزه را نشان کردند
شرط بندان همیشه نامردند
**
یاد آن ناله های تشنگی و
لخته خونی که از جبین میریخت
آب را پیش چشم او قاتل
خنده میکرد بر زمین میریخت
**
بر زمین خفته بی رمق دیگر
او که از نسلِ آسمانها بود
یک نفر خود و جامه می کند و
سر انگشترش چه دعوا بود
**
پیش چشمان مرد با غیرت
حمله سمتِ خیام جایز نیست
یک نفر نیست تا بگوید رقص
پیش چشمِ امام جایز نیست
**
در کنار مزار خورشیدش
زینب از سمت شام می آمد
او که حالا شبیه مادر بود
اشکِ چشمش مدام می آمد
**
خاطراتی که مانده در ذهنش
از سفر با حرامیانی پست
پیش او شکوه میکند زینب
در کنار مزار او بنشست ...
**
ای برادر ببین که آمده ام
من چهل روز بعد پر زدنت
یاد دارم خرابه آمدی و
من فدای به ما تو سر زدنت
**
دخترت گریه می نمود از درد
دخترِ شام پاره نان میداد
هم عروسک کشید از دستش
گوشواره خودش نشان میداد
**
پیرهن پاره خوب میداند
که نگاه پلید یعنی چه
خیزران خورده خوب می فهمد
ضربه های یزید یعنی چه
**
نشود تا ز خاطرم ببرم
سطحِ خون، رویِ خیزران را من
یا که از کوچه های شهر شام
بارشِ سنگِ بی امان را من
**
بعد تو من تمام طفلان را
زیر بال و پر خودم بردم
زیر باران تازیان عدو
از همه بیشتر کتک خوردم
**
نیمه شبها نوای لالایی
بر لبان رباب می بینم
اصغرم با برادرم محسن
هر شبم را به خواب می بینم
**
ارغوانی ترین به قافله ام
میروم سمت شهر پیغمبر
می برم من برایشان خبر از
بوسه ی تیغ و گریه ی حنجر
وحید مصلحی
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
من از گلوی تو نالم... تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم ...تو هم به زخم سرم
من از اصابت آن سنگهای بی احساس
تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم
من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دستهای نامحرم
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...
...هنوز پیکر تو در میان گودال است
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
**
اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
اربعيني ز تو جدا مانده
کارواني که بي صدا مانده
کاروان شکسته برگشته
کشته ي زير دست و پا مانده
عوض تکه هاي پيرهنت
تکه هايي ز بوريا مانده
به رخ تک تک عزيزانت
جاي سيلي بي هوا مانده
نه کمر مانده از بدنهاشان
نه رمق بهر دست ها مانده
از تو شرمنده ام برادر من
در خرابه رقيه جا مانده
روضه خواندم براي صبر خودم
من نشستم کنار قبر خودم
مسعود اصلانی
زینب می آید ...
خواهر نگو ،خاکستر خواهر می آید
با کوهی از غم ، خسته و بی پر می آید
ای شاهد بر نیزه ی دربدری هام
چشم تو روشن ، صاحب معجر می آید
امروز یعنی با صدای «یا حسینم»
ته مانده ی جانم کنارت در می آید
ای بی کفن! ای بی سر و سامانی من
برخیز زینب را ببین با سر می آید
با دستباف مادر و گهواره و مشک
همراه من یک حلقه انگشتر می آید
یادت می آید با چه شکلی رفتم، اکنون
انگار اصلاً یک کس دیگر می آید
از شهر بی شرم نگاه خیره سر ها
سقا کجایی؟ دختر حیدر می آید
علیرضا لک
يك اربعين گذشته و زينب رسيده است
بالاي تربتي كه خودش آرميده است
يا ايها الغريب سلام اي برادرم
اي يوسفي كه گرگ تنت را دريده است
از شهر شام كينه رسيده مسافرت
پس حق بده به او كه چنين قد خمیده است
احساس ميكنم كه مادرم اينجا نشسته است
در كربلا نسيم مدينه وزيده است
بر نيزه بودي و به سرم بود سايه ات
با اين حساب حسین كسي من را نديده است
اين گل بنفشه هاي تن و چهره ي كبود
دارد گواه ، زينبتان داغديده است
توطعم خيزران و سنگ ها و خواهرت ...
...طعم فراق و غربت و غم را چشيده است
آبي به كف گرفته و رو سوي علقمه
با آه مي رود سكينه و خجلت كشيده است
اين دختر شماست كه خواستند كنيزيش ....
لكنت گرفته است و صدايش بريده است
نيزه نشين شد حضرت سقا و اهلبيت
زخم زبان زهر كس و ناكس شنيده است
گفتي رقيه ..... گفت نمي آيم عمه جان !
در شام ماند و شهر جديد آفريده است
یاسر مسافر
یک اربعین برای تو حیران شدم حسین
مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین
با چند قطره اشک دل من سبک نشد
ابری شدم به پای تو باران شدم حسین
زلفی اگر که ماند برایت سفید شد
در اول بهار زمستان شدم حسین
کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر
قاری شدی مفسّر قرآن شدم حسین
دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست
دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
هر چند در مسیر سرت ازدحام بود
اما درست مثل همیشه امام بود
بی تو سوار ناقه ی عریان شدم حسین
من که به روی چشم علمدار جام بود
یادم نمی رود سر بالا نشین تو
بازیچه ی نگاه اهالی شام بود
در حرف های مرد و زن پشت بام ها
چیزی اگر نبود فقط احترام بود
با دست سنگ صورت تو خط خطی شده
از بس که آفتاب تو نزدیک بام بود
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
هم پیکر تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
ای سایه بلند سرم ای برادرم
آیینه ی ترک ترکِ در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده است معجرم
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم
دستی که چوب زد لب قرآنی تو را
زیر سوأل برد مسلمانی تو را
بالای تخت رفتی و دستم نمی رسید
تا که رفو کنم سر پیشانی تو را
می خواستند پیش همه کوچکت کنند
اما خدات خواست سلیمانی تو را
ای کاش ما برادر و خواهر نمی شدیم
حیران نبودم این همه حیرانی تو را
این سر، شکسته هست ولی سرشکسته نیست
یعنی کسی ندید پشیمانی تو را
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
علی اکبر لطیفیان
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرد
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرد
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری؟
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت نکن محروم
جهان را جان بده پلکی بزن یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها بامن
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم...
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
سید حمیدرضا برقعی
امیر قافله غم ز شام می آید
سوار محمل و با احترام می آید
سیاه پوش و عزادار و بی قرار و غریب
به خاك بوسی قبر امام می آید
همای عاطفه و مهر در سرای بلا
شكسته بال و پر از كوی شام می آید
پرستویی كه ز پرواز خسته گردیده
به شكوه از سفر سنگ و بام می آید
یقین كه آتیه سازی شبیه زینب نیست
كه او برای ثبات قیام می آید
قسم به چادر خاكی دختران حرم
كه بوی دود هنوز از خیام می آید
ز عطر پیروهن كهنه می توان فهمید
كه بوی یك سفری ناتمام می آید
كنار قبر پر از فیض اكبر و عباس
امان كه زینب والا مقام می آید
رباب با قدحی شیر می رسد از راه
سكینه با سبدی از طعام می آید
و نجمه با گل و قند و نبات و آیینه
كنار قبر پسر با سلام می آید
گرفته مشك پر آبی به دست دختركی
كنار قبر شه تشنه كام می آید
تمام شد همه لحظه های طوفانی
زمان خواندن حسن ختام می آید
مبین به چهرهٔ ما ردّ غصه ها مانده
ببین كه آمده ایم و رقیه جا مانده
محمد رضا طالبی
**
برگرفته از وبلاگ حسینیه
چهل روز مي شود كه شدم جبرئيل تو
ذبح عظيم گشتي و گشتم خليل تو
چهل روز مي شود كه فقط زار مي زنم
كوچه به كوچه نام تو را جار مي زنم
چهل روز مي شود كه بدون توأم حسين
حالا پِي نتيجه ي خون توأم حسين
چهل روز مي شود كه حسينِ همه شدم
حيدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم
مردم به جنگ نائبه الحيدر آمدند
در پيش من، تمام، به زانو در آمدند
آثار مرگ در بدنم هست يا حسين
پس روز اربعين منم هست يا حسين
آبي كه تر نكرد لب تشنه ي تو را
حالا نصيب خاك مزارت شده اخا
چهل روز پيش بود همينجا سرت شكست
اينجا دل من و پدر و مادرت شكست
چهل روز پيش بود به گودال رفتي و ...
از پشت، نيزه خوردي و از حال رفتي و ...
از تل زينبيه رسيدم كه واي واي
بالا سرت نشستم و ديدم كه واي واي
نيزه ز جاي جاي تن تو در آمده
حتي لباسهاي تن تو در امده
جمعيتي كه بود به گودال جا نشد
يك ضربه و دو ضربه... ولي سر جدا نشد
ديدم كسي حسين مرا نحر مي كند
آقاي عالمين مرا نحر مي كند
من را ببخش دست به گيسوي تو زدند
من را ببخش چكمه به پهلوي تو زدند
فرصت نشد ز خاك بگيرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را
مي خواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند
بين من و تو فاصله ها سد شدند آه
با اسب از روي بدنت رد شدند آه
در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست
نزديك خانه ي پدريّ ام سرم شكست
باور نمي كني كه سرم سايبان نداشت
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت
علی اکبر لطیفیان
در اين سفر ببين كه به پای اراده ام
بال و پری كه داشتم از دست داده ام
از بوی دود چادر آتش گرفته ام
بسيار روشن است كه پروانه زاده ام
من را به جا نياوری اکنون بدون شک
از غصۀ فراق تو از پا فتاده ام
ای سر بلند ،زينت دوش رسول عشق
اينك تو زير خاكی و من ايستاده ام
افتاده ام به ياد تن پاره پاره ات
حالا که سر به روی مزارت نهاده ام
با اين قد خميده ،برادر هنوز هم
من دختر رشيده ی اين خانواده ام
محسن مهدوی
اشعار اربعین - سید محمد حسین حسینی
اینجاست دشت ناله ،حرم را بیاورید
حالا که زائرید سرم را بیاورید
این آفتاب سرخ تنم را سیاه کرد
ای هم عشیره گان قمرم را بیاورید
خورشید داغ کرببلا زخم می زند
من پاره پاره ام سپرم را بیاورید
چشم انتظار چشم توام خواهرم بیا
چشمم سفید شد بصرم را بیاورید
من یوسف غریبم و کنعان نشین عشق
یعقوب من بیا پسرم را بیاورید
کو پس کجاست فاتح صحرای شهر شام ؟
دلتنگ او شدم ثمرم را بیاورید
قلبم برای دخترکم درد می کند
کو پس رقیه ام جگرم را بیاورید
سید محمد حسین حسینی