مرثيه حضرت علي اكبر (ع)

       يا حضرت علي اكبر (ع)

دويده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم

مبند ديده کمي دست و پا بزن پسرم


ز مصحف تنت اين آيه هاي ريخته را

چگونه جمع کنم سوي خيمه ها ببرم

 

به فصل کودکي و در سنين پيري خود

دو بار داغ پيمبر نشست بر جگرم

 

ميان دشمن از آن گريه مي کنم که مگر

به کام خشک تو آبي رسد ز چشم ترم

 

من آن شکسته درختم که با هزار تبر

جدا ز شاخه شد افتاد بر زمين ثمرم

 

اگر چه خود ز عطش پاي تا سرم ميسوخت

زبان خشک تو زد بيشتر به دل شررم

 

مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا

روا نبود تو لب تشنه جان دهي به برم

 

جوان ز دل نرود گر چه از نظر برود

تو نِي برون ز دلم ميروي نه از نظرم

 

به پيش ديده ي من پاره پاره ات کردند

دلي به رحم نيامد نگفت من پدرم

 

مصيبتي که به من مي رسد محبت اوست

هزارها چو تو تقديم حيّ دادگرم

 

به روز حشر نگريد دو ديده اش "ميثم"

کسي که گريه کند بر ستاره ي سحرم

(غلامرضا سازگار"ميثم")

مرثيه حضرت علي اكبر عليه السلام


            قتل الله قوماً قتلوك

چگونه روضه نخواند دلي كه تنها شد

چگونه راه رود آنكه قامتش تا شد


عصاي دست مني روي خاك افتادي

ز جاي خيز كه پير از غم تو بابا شد


چقدر پاي تو اي سَرو، خونِ دل خوردم

كه تا بزرگ‌ شدي قامت تو رعنا شد


به خيمه روضه ی غم ميكند به پا زينب

كه داغ اول اين دشت سهم ليلا شد


بلند تا به كنار تو يا علي گفتم

به نام فاطمه درخيمه‌ها چه غوغا شد


براي بوسه ي روي تو غبطه ها خوردم

عجب كه فرصت آن اينچنين مهيا شد


نگاه من به لب توست تا سخن گويي

ولي به جاي لبت زخم صورتت واشد


كنار پهلوي از نيزه‌ها شكسته ی تو

دوباره تازه در اين دشت داغ زهرا شد


دلم تنوره ی داغ است با لب خشكت

بريز آب بر اين آتشي كه برپا شد


ز تشنگي به حرم بسكه آب گفتي آه

ز شرم آه توخون ديده‌هاي سقا شد

(رضا حمامی آرانی"صفیر")

این جماعت همه از اسم علی بیزارند!


محسن کاویانی

کوفیان منتظر و در صدد آزارند
نکند داغ تو را روی دلم بگذارند

پسرم خیمه همین جاست مرا گم نکنی
پسرم دور نشو سنگ دلان بسیارند

پسرم دست خودت نیست اگر تنهایی
این جماعت همه از اسم علی بیزارند!

این جماعت همه امروز فقط آمده اند
داغ هفتاد و دو تا گل به دلم بگذارند

سنگ ها... هلهله ها... پیکر تو... یک لشگر...
وای این قوم چرا این همه خنجر دارند؟

آه، پرپر مزن آن قدر دلم می گیرد
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند

عصر امروز جوانان حرم جسمت را...
باید از هر طرف دشت بلا بر دارند

دیدی آخر تو به معراج رسیدی پسرم
باید این بار تو را پیش خودم بسپارند