وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است

این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود

پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست

زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد

ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم

فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست

علی اکبر لطیفیان

حضرت ام البنین(س)-مدح و مصائب



آن کس که در میانۀ محشر امید ماست

ام البنین مادر سردار کربلا ست

او کز غم فراق علمدار در غم است

بانی  روضه های علمدار کربلاست

اینک اگر قلم به ورق می زنم بدان

از شور و شوق دلبری ماه کربلاست

زینب اگر سفیر غم غاضریه شد

بیرق به دست مادر سقای کربلاست

تنها دلیره ای که ابوفاضلش دهند

این فاطمه نشان گر غوغای کربلاست

ما را غزل اگر ز غم خیمه ها دهند

ام البنین ساقی غم های کربلاست

کان نو عروس تازه به حجله روانه شد

گفتا که خود کنیز شهیدان کربلاست

مادر که شد پسر به سر دست ها گرفت

گفتا که این فدایی ارباب کربلاست

در وصف حال او چه کنم قاصر است زبان

ام البنین مادر سردار کربلاست

****
تقدیم با خانوم ام البنین سلام الله علیها


بدون ماه قدم می زنم سحر ها را

گرفته اند از این آسمان قمرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خانم کسی خبرها را

نگاه کن سر پیری چه بی عصا مانده

گرفته ان از این پیر زن پسر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پسرهایش

بیاورند برایش فقط سپرها را

نشسته است سر راه ، روضه می خواند

که در بیاورد آه ...آه رهگذرها را

ندیده است اگر چه ولی خبر دارد

سر عمود عوض کرده شکل سرها را

کنار آب دوتا دست بر روی یک دست

رسانده است به ما خانم این خبرها را


        علی اکبر لطیفیان

حضرت زهرا

زهرا كه بود بار مصيبت به شانه اش
مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب
فلُك نجات تكيه زده بر كرانه اش
شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر
اى من فداى راز و نياز شبانه اش
ہ ہلَّ كه با شهادت تاريخ، كس نديد ﻠﻠ
آن حق كُشى كه فاطمه ديد از زمانه اش
مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران
دلگير بود و كلبه احزان، بهانه اش
تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند
ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش
طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
گرد ملال از در و ديوار خانه اش
افروختند آتش بيداد آن چنان
كآمد برون ز سينه زهرا زبانه اش
آن خانه اى كه روح الامين بود مَحرمش
يادآور هزار غمست آستانه اش
گلچين روزگار از آن گلبن عفاف
بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش!
شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست
دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على
درهم شكست چرخ وجود استوانه اش
« شفق » غفورزاده
چه غم گر هر كسي از من به جزء غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو كاسهء زانو بگرداند
رهين منتّ دردم كه بنشسته به پهلويم
به بستر , او مرا زين سو , بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهاي من اين راز مي گويد
كه ديده ؛ همسري از همسر خود رو بگرداند
زبس بيزارم از دشمن عيادت چون كند از من
كمك از فضه گيرم تا رخُم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آيد به امدادم
كجا بيمار رو , از كاسهء دارو بگرداند
پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري
مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو بگرداند
فدايي علي هستم پي حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گيرد به دور او بگرداند
علی انسانی
نه تنها , روز كس بر ديدن زهرا نمي آيد
كه بر ديدار چشمم خواب هم شب ها نمي آيد
به موج اشك من الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهي كه بيرون از دل دريا نمي آيد
مريز اينقدر پيش چشم زهرا اشك مظلومي
ببين اي دست حق , دستم دگر بالا نمي آيد
نگويد كس چرا بانو گرفته دست بر زانو
به روي پا ستادن ديگر از زهرا نمي آيد
چه مي بينند حال مادر خود كودكان گويند
كه مي سوزيم و غير از سوختن از ما نمي آيد
شما اي اهل يثرب مي شويد آسوده از دستم
صداي نالۀ زهرا دگر فردا نمي آيد
علی انسانی
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد زخون لبالب و اين غنچه وا نشد
آن جا از زمان كه جدا از تنم شده است
يكدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنكه دست دشمن دو بازويم شكست
ديدي كه دامن تو زدستم رها نشد
شرمنده ام , حمايت من بي نتيجه ماند
دستم شكست و بند زدست تو وا نشد
بسيار ديده اند كه پيران خميده اند
امّا يكي چو من به جواني دو تا نشد
از ما كسي سراغ ندارد غريب تر
در اين ميانه درد ز پلو جدا نشد
علی انسانی
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس ميکنيم که دو عالم گدای ماست
با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است
اين گريه خانه نيست که دولت سرای ماست
اينجا به ما حسين حسين وحی ميشود
پيغمبريم و مجلس زهرا حرای ماست
سلمان شدن نتيجه همسايگی اوست
زهرا برای سير کمال ولای ماست
تنها وسيله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
باران به خاطر نوه ی فضه ميرسد
ما خادميم و ابر کرم در دعای ماست
فرموده اند داخل آتش نميشويم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست
**علی اکبر لطيفيان**
چند روزي است سرم روي تنم مي افتد
دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد
گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد
چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد
بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد
من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد
دست من سر زده كافيست تكانش بدهم
مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد
دست من نيست اگر دست به ديوار شدم
من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد
سر اين سفره محال است خجالت نكشم
تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد
هر كه امروز ببيند گره مويم را
يا ديروز من و سوختنم مي افتد
روز آخر شده و در دل خود غم دارم
دو پسر دارم و اما كفني كم دارم
علي اكبر لطيفيان
رنگِ پاييز به ديوارِ بهاری افتاد
بر در خِانه ی خورشيد شراری افتاد
فاطمه ظرفيت کل ولايت را داشت
وقت افتادن او ايل و تباري افتاد
آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست
آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد
تکيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنارِ در و در نيز کناری افتاد
بعدِ يک عمر مراعاتِ کنيزانِ حرم
فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد
خواست تا زود خودش را برساند به علی
سر اِين خواستنِ خود دو سه باری افتاد
ناله ای زد که ستون های حرم لرزيدند
به روی مسجديان گرد و غباری افتاد
غيرت مِعجر اِو دست عِلی را وا کرد
همه ديدند سقيفه به چه خاری افتاد
وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشمِ ياری به قد و قامت يِاری افتاد
آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد
علي اكبر لطيفيان
برگرد دردهاي دلم را دوا كني
حاجت به حاجت جگرم را روا كني
برگرد تا كه با همه ي مادري خويش
گندم براي سفره ي ما آسيا كني
با يد تورا دوباره ببينم .....صدا كنم
بايد مرا دوباره ببيني ......صدا كني
خيلي دلم گرفته سر چاه ميروم
برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني
برگرد تا كه طبق روال هميشه ات
قبل از خودت سفارش همسايه را كني
اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند
برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني
از من مراقبند تو ناراحتم مباش
بايد كه افتخار به اين بچه ها كني
من هستم و به نيت نبش مزار تو...
اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني
با ذالفقار بر سر خاكت نشسته ام
وقتش شده دوباره برايم دعا كني
توليت حريم بلندت با من است
با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني
علي اكبر لطيفيان
شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست
چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست
ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست
آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست
بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست
خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست
جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس
چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست
با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي
عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست
تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي
سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست
جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست
ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست
سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند
فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست
................
دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر
ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست
علي اكبر لطيفيان
حقا که حقی و به نظرها نياز نيست
حق را به شايد و به اگرها نياز نيست
تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نياز نيست
بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبريل را به همت پرها نياز نيست
حرف و حديث پشت سرت را محل نده
توحيد زاده را به خبرها نياز نيست
گيرم کسی به ياری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست
يا اينکه من فدای تو يا اينکه هيچکس
وقتی سرم که هست به سرها نياز نيست
حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نياز نيست
محسن که جای خود حسنينم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نياز نيست
طاقت بيار ، دست تو را باز می کنم
گيسو که هست آه جگرها نياز نيست
ديوار هم برای اذيت شدن بس است
ديگر فشار دادن درها نياز نيست
علي اكبر لطيفيان
وبلاگ روضه
زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت
توحيد انعکاس نمايانتری نداشت
جز در مقام عالی زهرا فنا شدن
ملک وجود فلسفه ديگری نداشت
زهار اگر در اول خلقت ظهور داشت
ديگر خدا نياز به پيغمبری نداشت
فرموده اند در برکات وجود او
زهار اگر نبود علی همسری نداشت
محشر بدون مهريه همسر علی
سوگند می خوريم شفاعتگری نداشت
حتی بهشت با همه نهر های خود
چنگی به دل نميزد اگر کوثری نداشت
ديروز اگر به فاطمه سيلی نمی زدند
دنيا ادامه داشت دگر محشری نداشت
علی اکبر لطيفيان
در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترين مادر آمده
او رفته بود حق خودش را بياورد
ديگر زمان خونجگری ها سر آمده
وقتی رسيد اول مسجد صدا زدند
بيرون رويد دختر پيغمبر آمده
سوگند بر بلاغت پيغمبرانه اش
با خطبه هاش از پس آنها بر آمده
سوگند بر دلايل پشت دلايلش
در پيش او مدينه به زانو در آمده
مردم حريف تيغ کلامش نمی شوند
انگار حيدر است که در خيبر آمده
***
وقتی که رفت از قدمش ياس می چکيد
يعنی چه ديده است که نيلوفر آمده ؟
گنجينه های عرش الهی برای اوست
هرچند گوشواره اش از جا در آمده
در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند فکر کنم مادر آمده
علی اکبر لطيفيان
.............................................................................................
آهسته می شويد يگانه همسرش را
با آب زمزم آيه های کوثرش را
آهسته ميشويد غريب شهر يثرب
پشت وپناه وتکيه گاه و ياورش را
تنها کنار نيمه های پيکر خود
می شويد امشب نيمه های ديگرش را
آهسته می شويدمبادا خون بيايد
آن يادگاريهای ديوار ودرش را
پی می برد آن دستهای مهربانش
بی گوشواره بودن نيلوفرش را
می گويد اما باز مخفی می نمايد
با آستينی بغضهای حنجرش را
در خانه ی اوپهلوی زهرا ورم کرد
حق دارد او بالا نمی گيرد سرش را
با گريه های دخترانه زينب آمد
بوسد کبودی های روی مادرش را
برشانه های آفتابی اش گرفته
مهتاب هجده سال ه ی پيغمبرش را
دور از نگاه آسمانها دفن ميکرد
در سرزمينهای سؤالی همسرش را
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتش شده نگاه به دور و برت کنی
فکری برای اين همه خاکسترت کنی
عذر مرا ببخش، دوايی نداشتم
تا مرهم کبودی چشم ترت کنی
امشب خودم برای تو نان می پزم ولی
با شرط اينکه نذر تب پيکرت کنی
مجبور نيستی، که برای دل علی
يک گوشه ای بنشينی و چادر سرت کنی
من قبله و تو در شرف روبه قبله ای
پس واجب است روی به اين همسرت کنی
زحمت مکش خودم به حسين آب می دهم
تو بهتر است، فکری برای پرت کنی
ای کاش از بقيه ی پيراهن حسين
معجر ببافی و کفن دخترت کنی
من، زينب، حسن، همه ناراحت توايم
وقتش شده نگاه به دورو برت کنی
سروده علی اکبر لطيفيان
اي آفتاب روشنم اي همسرم مرو
اينگونه از مقابل چشم ترم مرو
با تو تمام زندگيم بوي سيب داشت
اي ميوه بهشتي پيغمبرم مرو
جان مرا بگير خدا حافظي مكن
از روبروي ديده ي نا با ورم مرو
تا قول ماندن از تو نگيرم نمي روم
اي سايه بلند سرم. از سرم مرو
لطف شب عروسي دختر به مادر است
پس لااقل به خاطر اين دخترم مرو
سروده علي اكبر لطيفيان
با سينه ي شكسته علي را صدا مكن
اينگونه پيش من كفنت را سوا مكن
هفتاد وپنج روز زمن رو گرفته اي
امروز را بيا و از اين كارها مكن
من روزدم تو خنده به تابوت مي كني!!
اينگونه با دلي شكسته است تا مكن
پيراهن اضافي نداري عوض كني
پس بر لباس خوني خود اعتنا مكن
از اين طرف به آن طرف خانه پيش من
پيراهن حسين مرا جابه جا مكن
من بيشتر به فكر توام درد مي كشي
پس زودتر برو، برو فكر مرا مكن
هر قدر هم كه باز بگويم نرو بمان
بي فايده است پس برو و پا به پا مكن
اصلا بيا بدون خداحافظي برو
حتي براي ماندن من هم دعا كن
علي اكبر لطيفيان
زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو
نيمه شب است و تازه رسيدم به موی تو
اين گيسوی سپيد به سنتّ نمی خورد
هجده بهاره ای و سپيد است موی تو
در من هزار بار تو تکثير می شوی
آيينه ام شکسته شدم روبروی تو
ساقی کوثری من اصلا برای توست
اما چگونه اب بريزم به روی تو
گلبرگ های خشک تو را آب می زنم
تا در مدينه پخش شود عطر و بوی تو
ای در تمام مرحله ها پا به پای تو
با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو
سروده علی اکبر لطيفيان
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تو پيکر درست کرد
آب و گلت که نور و دو صد شيشه عطر سيب
آخر تورا به شيوه ديگر درست کرد
از تو تمام آمدنی ها شروع شد
يعنی تو را ميان آن همه سر درست کرد
امد تمام هست تو را بی نظير ساخت
از آِه های ناب تو کوثر درست کرد
با نام تو دريچه ای از آسمکان گشود
بر بالهای مرده من پر درست کرد
اصلا بًرای درد کبودی که می کشی
روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد
دست کريه يک نفر از عمر بودنت
يک شاخه زخم يک گل پرپر درست کرد
بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور
ازمن دلی شبيه کبوتر درست کرد
عليرضا لک
بانو شما بهانه خلقت که می شود
بانو شما بهانه خلقت که می شود
آغاز هر چه هسا به آغاز نابتان
بوی بهشت می وزد اطراف خانه ات
از عطر آسمانی سيب گلابتان
آيا نمی شود که نصيب دلم شود
سلمان ترين کرامت يک انتخابتان
يعنی کمی زلطف شما شاملم شود
يعنی بيايد اين دل من در حجابتان
هجده بهار ماندی حالا نشسته ايم
زانو بغل گرفته به زخم شتابتان
هرگز تب مزار تو پايين نيامده
تا صبحگاه سرزدن آفتابتان
عليرضا لک
مادر!نمی شود که برايم دعا کنی
درد مرا به دست طبيبت دوا کنی
يا اينکه يک سحر به قنوت نماز وتر
يادی از اين اسير قديم شما کنی
اين دستهای خسته و خالی دخيل توست
يعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟
روزی به جای دانه گندم دل مرا
در سنگ آسيای غمت جابجا کنی
عمری اسير کوچه تنگی شديم تا
ما را به روی چادر خاکيت جا کنی
علير ضا لک
چشمی شبيه چشم تو گريان نمی شود
زهرا حريف چشم تو باران نمی شود
گيرم که نان بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود
برخيز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حريف گريه ی طفلان نمی شود
بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زير دست تو پنهان نمی شود
معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشيد زير ابر که تابان نمی شود
فهميده ام ز سرفه ی سنگين سينه ات
امشب نفس کشيدنت آسان نمی شود
ای استخوان شکسته ی حيدر چه می کنی؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود
من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود
گفتم که روی خويش عيان کن ببينمت
گفتی به يک نگاه به قرآن نمی شود
در بسترم و خسته ام و تاب ندارم
شبها من از آن ضربه در خواب ندارم
انگار بعيد است دگر زنده بمانم
برگونه به جز گريه و سيلاب ندارم
با بازوی بشکسته قنوتم شده ناقص
غير از دل پر آه به محراب ندارم
از شعله چو شمعی شدم و رو به زوالم
جز خون که زسينه رودم آب ندارم
از روی علی بسکه رخ خويش گرفتم
خجلت زده ام چهره شاداب ندارم
در صورت من نقش ز پستی و بلندی است
جز روی ورم کرده در اين قاب ندارم
از ضربه آن دست نشست ابر به رويم
خاموش شدم هاله مهتاب ندارم
چندی ست نشُسته م تن و قامت طفلان
آخر چه کنم دست بدن ساب ندارم
مجتبی صمدی شهاب
اين روزها که ديدنتان کيميا شده
اين خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
باور نميکنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
من ميخ بر دلم نه به تابوت ميزدم
هرچند خنده ای به لبت آشنا شده
شرمنده ام که بودم و پای غريبه ها
با شعله های سرخ به اين خانه وا شده
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آنگونه در زدند که از هم جدا شده
فهميده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
وقت نفس کشيدن تو اين صدای چيست
اين استخوان سينه چرا جابه جا شده
پيراهن حسين مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوريا شده
با زينبم بگو سه کفن مانده پيش ما
با زينبم بگو که به غم مبتلا شده
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سرنيزه ها شده
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پيکری که خرد شده ، آسيا شده
حسن لطفی
من بی قرار روضه ی زهرای اطهرم
خدمتگزار روضه ی زهرای اطهرم
روزی که روزی همه را داد ذوالمنن
بر من ولای فاطمه را داد ذوالمنن
با مهر او حوالی عشق خدا شدم
ديوانه ی ولای علی مرتضی شدم
با مهر او حيات مجدد گرفته ام
اسلام واقعی ز محمد گرفته ام
يک شب که خواب آمد و هست مرا گرفت
ديدم نگار آمد و دست مرا گرفت
فارغ دلم ز فکر غم انتظار کرد
آمد قرار سينه مرا بی قرار کرد
روح مرا به وادی عشق خدا کشيد
در مجلس منوری از انبيا کشيد
ديدم تمام در بر آدم نشسته اند
با احترام محضر خاتم نشسته اند
آنجا خليل خادم و جبرئيل سينه زن
موسی کليم همره او مانده از سخن
عيسی مسيح گوشه ای از مجلس خدا
در زمزمه بيا قمر نرگس خدا
ناگه نگار بر سر منبر نهاد پا
اين گونه گفت مدحت زهرای مصطفی
بسم اللهش سلام به زهرای عشق بود
روضه نبود جنت اعلای عشق بود
بعد از سپاس خالق يکتا امير عشق
گفتا سلام مادر خير کثير عشق
اول سلام بر سکنات الهی ت
دوم سلام بر وجنات الهی ت
سوم سلام بر دل پر از خدای تو
بر دست های زخمی و مشکل گشای تو
چهارم سلام بر همه ی جلوه های تو
بر گريه های نيمه شب و ربنای تو
پنجم سلام بر تو و بابات مصطفی
بر همسر غيور و صبور تو مرتضی
مادر سلام بر تو و اولاد پاک تو
مانده هنوز مخفی از خلق خاک تو
مادر سلام بر همه ی غصه های تو
بر غربت مدينه ی کرب و بلای تو
مادر سلام بر خم ابروی زخميت
بر پهلوی شکسته و بازوی زخميت
مادر سلام بر تو و تابوت چوبيت
بر آفتاب ديده ی پاک و غروبيت
مادر سلام بر همه ی ناله های تو
آتش گرفت خاک زمين زير پای تو
اينجای روضه يار گريبان دريد و گفت
آه از درون سينه ی خسته کشيد و گفت
مادر سلام بر تو و حيدر که شب نخفت
بر غنچه ای که در وسط شعله ها شکفت
فرياد وای از همه ی انبياء بلند
آواز آه از دل عرش خدا بلند
اما سخن ميان زبانها ادامه داشت
او می سرود روضه و غوغا ادامه داشت
ناگه کلام رنگ خدايی تری گرفت
شوری عجيب مجلس پيغمبری گرفت
زهرا اگر نبود خدا عالمی نداشت
زهرا اگر نبود علی پرچمی نداشت
زهرا اگر نبود تکامل فسانه بود
حتی خدا بدون دليل و نشانه بود
زهرا اگر نبود سعادت سراب بود
فرياد وا خدا به خدا بی جواب بود
زهرا اگر نبود هدايت ضلال بود
فهميدن نجات و تعالی محال بود
زهرا اگر نبود شفاعت خرافه بود
حتی قلم ز جرم خلايق کلافه بود
زهرا اگر نبود ولايت هلاک بود
دين خدا و عشق علی زير خاک بود
زهرا اگر نبود کسی سينه زن نبود
از شور و عشق و نغمه ی مستی سخن نبود
کم کم اذان صبح شد و حرف ناتمام
مولا نمود بهر نماز شبش قيام
ناگه به خويش آمدم و غرق التهاب
ديدم که خواب بودم و با چشم پر ز آب
روی لبم نوای غريبانه ای نشست
بغضم به ياد خواب خوش ديشبم شکست
گفتم سلام مادر اعجاز فاطمه
سوز مرا به گريه نما ساز فاطمه
محمدرضا نجفی
پرواز در دو بال کبوتر دو بخش شد
يک بخش داشت با لگدی در دو بخش شد
يک بخش داشت ياس که در خانه ی علی
تاپشت در نيامده پر...پر...دو بخش شد
ديشب هزار تار به هم بافته ولی
امشب به زور گيسوی دختر دو بخش شد
هی در زدند و خانه به حيدر نگاه کرد
آن قدر در زدند که حيدر دو بخش شد
ما چند نقطه وای در از روبرو رسيد
ما...خورد در به پهلو و مادر دو بخش شد
قبلا سه بخش داشت برادر به گفتگو
"محسن" که شد شهيد برادر دو بخش شد
مهدی رحيمی
منتظران مشهدالرضا
مصطفي محمدزاده
مشهدالرضا
التماس دعا

ریحانۀ من چه بر سرت آوردند

حضرت زهرا(س)-شهادت

 

ریحانۀ من چه بر سرت آوردند

صد بغض به آه همسرت آوردند

غسل تنت از من چقدر وقت گرفت

یعنی چه به روز پیكرت آوردند

×××

با دیدن جسمت بدنم می لرزد

با شستن پهلوت تنم می لرزد

با شستن زخم كوچه های نیلی

ای فاطمه دارد حسنم می لرزد

×××

چشمم به غم هماره ات افتاده

بر چشم پر از ستاره ات افتاده

وقتی كه رسید دست من فهمیدم

در كوچه دو گوشواره ات افتاده



در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند

در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند / بر روی شهر وقت نزول بلا شده‌ست
شكسته تر شده و دست بركمر دارد
چه پيش آمده ! آيا حسن خبر دارد؟
به گريه گفت كه زينب مواظب خود باش
عبور كردن از اين كوچه ها خطر دارد
شبيه روز برايم نرفته روشن بود
فدك گرفتن از اين قوم دردسر دارد
گرفت دست مرا مادرم... نشد...نگذاشت...
تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد
شهود خواسته از دختر نبي خدا
اگرچه ديده سندهاي معتبر دارد
سكوت و صبر و رضاي خدا به جاي خودش
ولي اگر پدرم ذوالفقار بردارد...
كسي نبود به معمار اين محل گويد
عريض ساختن كوچه كي ضرر دارد!؟
وحید قاسمی

***
در می‌زنند و پشت در آتش به پا شده‌‌ست
کوچه به درد ملتهبی مبتلا شده‌ست

در می‌زنند و شهر نفس هم نمی‌کشد
حجم سکوت ممتد بی‌منتها شده‌ست

در را شکسته‌اند و کسی ضجه می‌زند
بر روی شهر وقت نزول بلا شده‌ست

تکلیف یک کبوتر پهلو شکسته چیست؟
وقتی در آشیانه‌اش آتش به پا شده‌ست

نفرین به مردمان دغل کار روزگار
کز ظلمشان به آل پیمبر جفا شده‌ست

ابراهیم قبله آرباطان

.***


فاطمه ای‌ بانوی‌ بی ‌نشان
ای‌چراغ خلعتی‌ چون سوزان

شادی‌ قلب رسول مصطفی
ذوالفقار را در نیام مرتضی

مادری تو بر تمام اهل بیت
خاك پایت سرمه اهل بهشت

ای ‌طلوع روشنی ‌چون آفتاب
از سر این چاكرانت رخ متاب

یا علی‌ جان تربت زهرا كجاست؟
یادگار غربت زهرا كجاست؟

می پرم گاهی به گلزار بقیع
می ‌نشینم پشت دیوار بقیع

من چو قطره گریه ای بر فاطمه
تو كجای ‌ای ‌امید فاطمه

تو مدد كردی‌ نمودم شاعری
نوكر زهرا بگردان فاطری

كی شوی زائر به قبر فاطمه
خدمتی ‌بگردان بر شعر فاطمه

حسین مظاهری كلهرودی

***
یک گل نصیبم از دو لب غنچه‌فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن

ای حسن مطلع غزل زندگانی‌ام
شعر مرا «تمام» به حسن ختام کن

ای آفتاب خانه‌ی حیدر! مکن غروب
این سایه را تو بر سر من مستدام کن

پیوسته نبض من به دو پلک تو بسته است
بر من، تمام من! نگهی را تمام کن

تا آیدم صدای خدای علی به گوش،
یک بار با صدای گرفته صدام کن

از سرو قدشکسته نخواهد کسی قیام
ای قامتت قیامت من! کم قیام کن

درهای خلد بر رخ من باز می‌کنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن

با یک نگاه عاطفه عمر دوباره باش
ای مهر پرفروغ! طلوعی به شام کن

این کعبه بازویش حجرالأسود علی‌ست
زینب! بیا و با حجرم استلام کن

حاج علی انسانی

***
زهرا همان کسی است که بیت محقرش
طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش

او را خدا برای خودش آفریده است
تا اینکه هر سحر بنشیند برابرش

شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست
مردی پیمبر است که زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است
حفظ مقام فاطمه حتی به مادرش

یک نیمه اش نبوت و نیمش ولایت است
حالا علی صداش کنم یا پیمبرش

دست توسل همه انبیاء بود
بر رشته های چادری فردای محشرش

ما بچه های فاطمه ممنون فضه ایم
از اینکه وا نشد، پس در پای دخترش

مسمار در اگر چه برایش مزاحم است
اما مجال نیست که بیرون بیاورش
علی اکبر لطیفیان

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است

این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود

پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست

زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد

ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم

فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست

**علی اکبر لطیفیان**

 

چند روزي است سرم روي تنم مي افتد

دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد

گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد

چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد

بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد

من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد

دست من سر زده كافيست تكانش بدهم

مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد

دست من نيست اگر دست به ديوار شدم

من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد

سر اين سفره محال است خجالت نكشم

تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد

هر كه امروز ببيند گره مويم را

يا ديروز من و سوختنم مي افتد

روز آخر شده و در دل خود غم دارم

دو پسر دارم و اما كفني كم دارم

 علي اكبر لطيفيان

 

 

چشم خشک از چشم های تر خجالت می کشد

چشمه وقتی خشک شد، دیگر خجالت می کشد

سوختن در شعلۀ دل، کمتر از پرواز نیست

هر که اینجا نیست خاکستر، خجالت می کشد

بستن در بهر شرمنده شدن بی فایده ست

این گدا وقت کرم بهتر خجالت می کشد

لطف این خانه زیاد و خواهش ما نیز کم

دست های سائل از این در خجالت می کشد

طفل بازی گوش را شرمی نباشد از کسی

بیشتر با دیدن مادر خجالت می کشد

تا عروج فاطمه جبریل را هم راه نیست

در مسیر عرش، بال و پر، خجالت می کشد

حتم دارم که قیامت هم از او شرمنده است

با ورود فاطمه، محشرخجالت می کشد

نامۀ اعمال نوکرها بدست فاطمه ست

آنقدر می بخشد و.... نوکر خجالت می کشد

آن چه مادر می کشد، دردش به دختر می رسد

گر بیفتد مادری، دختر خجالت می کشد

دست این از دست آن و...دست آن از دست این...

آه....دارد همسر از همسر خجالت می کشد

هر کجا حرف "در" و "دیوار" و...از این چیزهاست

چشم خشک از چشم های تر

لطیفیان

 

 

رنگِ پاییز به دیوارِ بهاری افتاد

بر درِ خانه ی خورشید شراری افتاد

فاطمه ظرفیت کل ولایت را داشت

وقت افتادن او  ايل و تباري افتاد

آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست

آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد

تکیه بر در زدنش درد سرش شد به خدا

او کنارِ در و در نیز کناری افتاد

بعدِ یک عمر مراعاتِ کنیزانِ حرم

فضه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد

خواست تا زود خودش را برساند به علی

سرِ این خواستنِ خود دو سه باری افتاد

ناله ای زد که ستون های حرم لرزیدند

به روی مسجدیان گرد و غباری افتاد

غیرتِ معجرِ او دستِ علی را وا کرد

همه دیدند سقیفه به چه خاری افتاد

وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود

چشمِ یاری به قد و قامتِ یاری افتاد

آنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفت

بعد ازان روز دگر رفت و کناری افتاد

علي اكبر لطيفيان

 

 

برگرد دردهاي دلم را دوا كني

حاجت به حاجت جگرم را روا كني

برگرد تا  كه با همه ي مادري خويش

گندم براي سفره ي ما آسيا كني

با يد تورا  دوباره ببينم .....صدا كنم

بايد مرا دوباره ببيني ......صدا كني

خيلي دلم گرفته سر چاه ميروم

برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني

برگرد تا كه طبق روال هميشه ات

قبل از خودت سفارش همسايه را كني

اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند

برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني

از من مراقبند تو ناراحتم مباش

بايد كه افتخار به اين بچه ها كني

من هستم و به نيت نبش مزار تو...

اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني

با ذالفقار بر سر خاكت نشسته ام

وقتش شده دوباره برايم دعا كني

توليت حريم بلندت با من است

با  شرط اينكه تو نجفم را بنا كني

 علي اكبر لطيفيان

 

شان تو والاست ، نه والاتر از اين حرفهاست

چشم تو درياست، نه دريا تر از اين حرفهاست

ابتدايت انتها و انتهايت ابتداست

آن سر پيدات ، ناپيداتر از اين حرفهاست

بهر تو انسيه الحورا مثالي بيش نيست

خلقت انساني ات ، حورا تر از اين حرفهاست

جلوه ات را مصطفي و مرتضي ديدند و بس

چشم هاي خلق نابيناتر از اين حرفهاست

با همين سن كمت هم نوح هجده ساله اي

عمر كوتاه تو با معناتر از اين حرفهاست

تو سه شب كه هيچ هر شب شهر را نان ميدهي

سفره ي افطاري ات ، آقا تر ازاين حرفهاست

جايگاه فاطميه در سه شب محدود نيست

ليلة القدر علي يلداتر از اين حرفهاست

سايه ها كوچكتر از آنند تاريكت كنند

فاطمه جان روي تو زهرا تر از اين حرفهاست

................

دست بردار اي حبيبه ، دست بر معجر مبر

ارزش نفرين تو بالاتر از حرفهاست

علي اكبر لطيفيان

 

 

حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست

حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست

تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است

پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست

بی بال هم اگر بشوم باز می پرم

جبریل را به همت پرها نیاز نیست

حرف و حدیث پشت سرت را محل نده

توحید زاده را به خبرها نیاز نیست

گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد

تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست

من باشم و نباشم، فرقی نمی کند

تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست

یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس

وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست

حرف سپر فروختنت را وسط مکش

دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست

محسن که جای خود حسنینم فدای تو

وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست

طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم

گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست

دیوار هم برای اذیت شدن بس است

دیگر فشار دادن درها نیاز نیست

علي اكبر لطيفيان

وبلاگ روضه

 

زهرا اگر نبود خدا مظهری نداشت

توحید انعکاس نمایانتری نداشت

جز در مقام عالی زهرا فنا شدن

ملک وجود فلسفه دیگری نداشت

زهار اگر در اول خلقت ظهور داشت

دیگر خدا نیاز به پیغمبری نداشت

فرموده اند در برکات وجود او

زهار اگر نبود علی همسری نداشت

محشر بدون مهریه همسر علی

سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت

حتی بهشت با همه نهر های خود

چنگی به دل نمیزد اگر کوثری نداشت

دیروز اگر به فاطمه سیلی نمی زدند

دنیا ادامه داشت دگر محشری نداشت

علی اکبر لطیفیان

 

در می زنند فکر کنم مادرآمده

 از کوچه ها بنفشه ترین مادر آمده

او رفته بود حق خودش را بیاورد

دیگر زمان خونجگری ها سر آمده

وقتی رسید اول مسجد صدا زدند

بیرون روید دختر پیغمبر آمده

سوگند بر بلاغت پیغمبرانه اش

با خطبه هاش از پس آنها بر آمده

سوگند بر دلایل پشت دلایلش

در پیش او مدینه به زانو در آمده

مردم حریف تیغ کلامش نمی شوند

انگار حیدر است که در خیبر آمده

***

وقتی که رفت از قدمش یاس می چکید

یعنی چه دیده است که نیلوفر آمده ؟

گنجینه های عرش الهی برای اوست

هرچند گوشواره اش از جا در آمده

در کنج خانه بستری آماده می کنم

در می زنند فکر کنم مادر آمده

علی اکبر لطیفیان

.............................................................................................

آهسته  می شوید یگانه همسرش را

با آب زمزم آیه های کوثرش را

آهسته میشوید غریب شهر یثرب

پشت وپناه وتکیه گاه و یاورش را

تنها کنار نیمه های پیکر خود

می شوید امشب نیمه های دیگرش را

آهسته می شویدمبادا خون بیاید

آن یادگاریهای دیوار ودرش را

پی می برد آن دستهای مهربانش

بی گوشواره بودن نیلوفرش را

می گوید اما باز مخفی می نماید

 با آستینی بغضهای حنجرش را

در خانه‌ی اوپهلوی زهرا ورم کرد

حق دارد او بالا نمی گیرد سرش را

با گریه های دخترانه زینب آمد

بوسد کبودی های روی مادرش را

برشانه های آفتابی اش گرفته

مهتاب هجده ساله‌ی پیغمبرش را

دور از نگاه آسمانها دفن میکرد

در سرزمینهای سؤالی همسرش را

سروده علی اکبر لطیفیان 

 

 

وقتش شده نگاه به دور و برت کنی

فکری برای این همه خاکسترت کنی

عذر مرا ببخش، دوایی نداشتم

تا مرهم کبودی چشم ترت کنی

امشب خودم برای تو نان می پزم ولی

با شرط اینکه نذر تب پیکرت کنی

مجبور نیستی، که برای دل علی

یک گوشه ای بنشینی و چادر سرت کنی

من قبله و تو در شرف روبه قبله ای

پس واجب است روی به این همسرت کنی

زحمت مکش خودم به حسین آب می دهم

تو بهتر است، فکری برای پرت کنی

ای کاش از بقیه ی پیراهن حسین

معجر ببافی و کفن دخترت کنی

من، زینب، حسن، همه ناراحت توایم

وقتش شده نگاه به دورو برت کنی

سروده علی اکبر لطیفیان

 

 

اي آفتاب روشنم اي همسرم مرو

اينگونه از مقابل چشم ترم مرو

با تو تمام زندگيم بوي سيب داشت

اي ميوه بهشتي پيغمبرم مرو

جان مرا بگير خدا حافظي مكن

از روبروي ديده ي نا با ورم مرو

تا قول ماندن از تو نگيرم نمي روم

اي سايه بلند سرم. از سرم مرو

لطف شب عروسي دختر به مادر است

پس لااقل به خاطر اين دخترم مرو

سروده علي اكبر لطيفيان

 

 

با سينه ي شكسته علي را صدا مكن

اينگونه پيش من كفنت را سوا مكن

هفتاد وپنج روز زمن رو گرفته اي

امروز را بيا و از اين كارها مكن

من روزدم تو خنده به تابوت مي كني!!

اينگونه با دلي شكسته است تا مكن

پيراهن اضافي نداري عوض كني

پس بر لباس خوني خود اعتنا مكن

از اين طرف به آن طرف خانه پيش من

پيراهن حسين مرا جابه جا مكن

من بيشتر به فكر توام درد مي كشي

پس زودتر برو، برو فكر مرا مكن

هر قدر هم كه باز بگويم نرو بمان

بي فايده است پس برو و پا به پا مكن

اصلا بيا بدون خداحافظي برو

حتي براي ماندن من هم دعا كن

علي اكبر لطيفيان

 

 

زهرا ! چه کند می گذرد شستشوی تو

نیمه شب است و تازه رسیدم به موی تو

این گیسوی سپید به سنّت نمی خورد

هجده بهاره ای و سپید است موی تو

در من هزار بار تو تکثیر می شوی

آیینه ام شکسته شدم روبروی تو

ساقی کوثری من اصلا برای توست

اما چگونه اب بریزم به روی تو

گلبرگ های خشک تو را آب می زنم

تا در مدینه پخش شود عطر و بوی تو

ای در تمام مرحله ها پا به پای تو

با خود مرا ببر که شوم کو به کوی تو

 سروده علی اکبر لطیفیان

 

 

زهرا همان کسی است که بیت محقرش

طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش

او را خدا برای خودش آفریده است

تا اینکه هر سحر بنشیند برابرش

شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست

مردی پیمبر است که زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است

حفظ مقام فاطمه حتی به مادرش

یک نیمه اش نبوت و نیمش ولایت است

حالا علی صداش کنم یا پیمبرش

دست توسل همه انبیاء بود

بر رشته های چادری فردای محشرش

ما بچه های فاطمه ممنون فضه ایم

از اینکه وا نشد، پس در پای دخترش

مسمار در اگر چه برایش مزاحم است

اما مجال نیست که بیرون بیاورش

لطیفیان

 

 

وقتی خدا بهشت معطر درست کرد

از برگ گل برای تو پیکر درست کرد

آب و گلت که نور و دو صد شیشه عطر سیب

آخر تورا به شیوه دیگر درست کرد

از تو تمام آمدنی ها شروع شد

یعنی تو را میان آن همه   سر درست کرد

امد تمام هست تو را بی نظیر ساخت

از آِه های ناب تو کوثر درست کرد

با نام تو دریچه ای از آسمکان گشود

بر بالهای مرده من پر درست کرد

اصلاً برای درد کبودی که می کشی

روز ازل دو چشم مرا تر درست کرد

دست کریه یک نفر از عمر بودنت

یک شاخه زخم یک گل پرپر درست کرد

بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور

ازمن دلی شبیه کبوتر درست کرد

علیرضا لک

 

بانو شما بهانه خلقت که می شود

بانو شما بهانه خلقت که می شود

آغاز هر چه هسا به آغاز نابتان

بوی بهشت می وزد اطراف خانه ات

از عطر آسمانی سیب گلابتان

آیا نمی شود که نصیب دلم شود

سلمان ترین کرامت یک انتخابتان

یعنی کمی زلطف شما شاملم شود

یعنی بیاید این دل من در حجابتان

هجده بهار ماندی حالا نشسته ایم

زانو بغل گرفته به زخم شتابتان

هرگز تب مزار تو پایین نیامده

تا صبحگاه سرزدن آفتابتان

علیرضا لک

 

مادر!نمی شود که برایم دعا کنی

درد مرا به دست طبیبت دوا کنی

یا اینکه یک سحر به قنوت نماز وتر

یادی از این اسیر قدیم شما کنی

این دستهای خسته و خالی دخیل توست

یعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟

روزی به جای دانه گندم دل مرا

در سنگ آسیای غمت جابجا کنی

عمری اسیر کوچه تنگی شدیم تا

ما را به روی چادر خاکیت جا کنی

 علیر ضا لک

 

زهــــــرا اگــــر نبــود خــــدا مظهــری نداشــت

اگــــر نبــود

زهــــــرا اگــــر نبــود خــــدا مظهــری نداشــت

توحــید انعکــــاس نمایانــتری نداشــت

جــز در مقام عـــالی زهـــــرا فنــا شــدن

مـــلک وجـود فــــلســـفه دیگـــــری نداشت

زهـــــرا اگر در اول خلقــت ظهور داشت

دیگر خـــــدا نیاز به پیغمبری نداشت

فرموده اند در برکات وجود او

زهـــــرا اگر نبود علــــــی همســـــری نداشت

محـــــشر بدون مهـــریه ی همسر عــــــــلی

سوگند می خوریم شفاعتگری نداشت

حتی بهشت با همه نهرهای خود

چنگی به دل نمی زد اگر کوثـــری نداشت

دیروز اگر به فاطـــــمه سیـــــــلی نمی زدند

دنیا ادامه داشت، دگر محشری نداشت

سروده علی اکبر لطیفیان

ابیاتی دلخراش از برادر عزیز، جناب علی اکبر لطیفیان

 

آه...در میزدند...آه...آه...آه

چهل نفر...میزدند...آه...آه...آه

هرکه را بیشتر آینه داشت

بیشتر میزدند ...آه...آه...آه.

++

این فرشته ست و بالی ندارد

چند روز است حالی ندارد

نه خدا...نه خدا...نه...نه...زود است

فاطمه سن و سالی ندارد

بر گرفته از وبلاگ هیئت  حسن جان

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست


 

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است

این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود

پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست

زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد

ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم

فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست

 

 

شاعر:علی اکبر لطیفیان


ادامه نوشته

حضرت زهرا(ع)1


نگاه سرد مردم بود و آتش صدا بین صدا گم بود و آتش بجای تسلیت با دسته ی گل هجوم قوم هیزم بود و آتش گرفتی از مدینه گفتنت را دریغ از من نمودی دیدنت را ولی با من بگو ساعت به ساعت چرا کردی عوض پیراهنت را کمی از غسل زیر پیرهن ماند کمی از خون خشک بر بدن ماند کفن را در بغل بگرفت و بو کرد همان طفلی که آخر بی کفن ماند محسن عرب خالقی  ****************   گفتم: پاکی، گفت که : تنها زهرا گفتم مادر، گفت که: زهرا زهرا لا حول و لا قوّتَ الا باالعشق لا عشقَ و لا عصمتَ الا زهرا در، در، در، در، شروع تلخی‌ها در دردا دردا چه کرد با زهرا در در سرخ شد از شرم، عقب آمد و سوخت از درد مگر چه گفت مادر، با در ؟ دیوانه‌ی عطر یاس خوشبوی توام در حاشیه مدینه آهوی توام من کشتی توفان زده‌ای سرگردان پهلو زده در خلیج پهلوی توام آیینه‌ی حیرت کواکب شده‌ای بر صبر هزار ماه غالب شده‌ای دامان تنزل الملائک بودی آیات تنزل المصائب شده‌ای دیگر خبر از صدای دستاسی نیست در باغچه‌ی حیاط ما یاسی نیست سیلی، ... آنهم به روی زهرای حسین افسوس که در مدینه عباسی نیست شیون می‌کرد آسمان از بس ما ... حتی بابا نداشت طاقت، پس ما ... بگذار کمی بیشتر اینجا باشد آهسته بریز آب روان را اَسماء حس کرد حسن کنار آن بستر مُرد انگار حسین از غم مادر مرد زینب به دو چشم بسته‌ات زل زده بود صد بار کنار پیکرت حیدر مرد بی آبی آرام تو دریا چه کنم؟ با اشک یتیمان تو زهرا چه کنم؟ یا ایتها النفسِ علی، بی تو بگو یا راضیهً مرضیهً، تنها چه کنم؟ قاسم صرافان  ************ دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار داده ست تکیه مادر هستی به دیوار هر لحظه دردی تازه داغی تازه دارد در چشم خود غم های بی اندازه دارد مثل شبی تیره ست دنیای مقابل تنها هلالی مانده از آن ماه کامل گاهی که بر دیوار و در دارد نگاهی آهی به لب می آورد از درد آهی لبریز از دردست اما غرق احساس دستی به پهلو دارد و دستی به دستاس آه این نسیم با محبت، مادرانه دستی کشیده بر سر و بر روی خانه شرمنده احساس او شد خانه داری با هر نفس آه از در و دیوار جاری شب، نیمه شب خسته شکسته، مات، مبهوت دستی به سر می گیرد و دستی به تابوت از خانه بیرون می رود ناباورانه جان خودش را می برد بر روی شانه خورده گره با گرد غربت سرنوشتش در خاک پنهان می شود پنهان بهشتش نفسی علی ... آه از دل پر درد او آه یا لیتها... آه از دل پر درد او آه سید محمد جواد شرافت  ********************* آتش بلند گشته و در، گر گرفته بود قلبت غمی ورای تصور گرفته بود در دیده ها نشانه ای از درد تو نبود چشم مدینه رنگ تکاثر گرفته بود نفرین نکرده ای تو...و گر نه خدای تو جان های پست را به تلنگر گرفته بود ای کاش روی پهلوی تو قطع می شد این باران تازیانه که شرشر گرفته بود ... دیدم که جبرئیل ز دستان پاک تو یک رشته عشق از نخ چادر گرفته بود مهرداد قصری فر *****************  ای مه و مهر فدایت مادر عشق دربان سرایت مادر کوثر رحمتی و در قرآن کرده تمجید خدایت مادر تو به حدی به پدر نزدیکی به تو می گفت: فدایت مادر مثل خورشیدی و هی می بارد نور حق از سر و پایت مادر هر کسی خواست به جایی برسد چشم دارد به دعایت مادر برسد بر همه ی عالمیان رزق و روزی ز عطایت مادر چادر خاکی تو خیمه ی عشق ما غلامان سرایت مادر آرزوی همه ی ما این است که بمیریم برایت مادر بعد ده قرن هنوز از کوچه می رسد سوز صدایت مادر کاش وقتی که زمین می خوردی عرش می ریخت به پایت مادر تو سرآغاز شهادت بودی کوچه شد کرببلایت مادر کاشکی یک نفر از سینه زنان پشت در بود به جایت مادر کاشکی صورت ما نیلی بود... ما بمیریم برایت مادر درد پهلوی تو ما را کشته... سینه زن هات فدایت مادر مهدی صفی یاری ************ صبح شد یک طرف سرم افتاد یک طرف نیز پیکرم افتاد از روی پشت بام افتادم با علیک السلام افتادم بدن من شکست خوشحالم سر راهت نشست خوشحالم بی سبب نیست این که خوشحالم زن و بچه نبود دنبالم آی مردم سپاه بی نفرم صبح خالی نبود دور و برم حرفی از زخم با پرم مزنید این همه سنگ بر سرم مزنید آی مردم گناه من عشق است بهترین اشتباه من عشق است آی مردم کمی حیا بد نیست بی وفاها کمی وفا بد نیست سنگ خوردم شکست گونه ی من غصه خوردم شکست روزه ی من نفسم را اسیر کردم و بعد وسط کوچه گیر کردم و بعد ... کوچه هایی که تنگ و باریکند روز هم چون شبند تاریکند بدی کوچه های تنگ این است می شود هر طرف رهت را بست مثلا کوچه ای که زهرا رفت از تنش تازیانه بالا رفت مثل این مردمی که بی عارند مثل این ها مدینه بسیارند مثل این ها مدینه هم بودند دور بیت الحزینه هم بودند تو نبودی مدینه را گفتی؟ قصه ی داغ سینه را گفتی؟ تو نگفتی خوشیم مادر بود  مادرم دختر پیمبر بود؟ تو نگفتی صداش می لرزید پدرم تا که کوچه را می دید؟ تو نگفتی هنوز غمگینی فکر پرتاب دست سنگینی؟ تو نگفتی نگات پژمرده مادرت بارها زمین خورده؟ من که کوچه نشین شدم مردم یا که نقش زمین شدم مردم کوچه بود و زمان چیدن بود به خداوند فاطمه زن بود جان به راه حسین می بازم تا کند مادر حسن نازم علی اکبر لطیفیان ********************بر گشا مُهر خاموشى از زبانت اى بقیع!  جاى زهرا را بگو با زائرانت اى بقیع!  دیده گریان ما را بنگر و با ما بگو   در كجا خوابیده آن آرام جانت اى بقیع!  لطف كن، گم كردهٔ ما را نشانِ ما بده  بشكن این مُهر خموشى از زبانت اى بقیع!  گر دهى بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد   بر ندارم سر ز خاك آستانت اى بقیع!  گفت مولا رازِ این مطلب مگو با هیچ كس   خوب بیرون آمدى از امتحانت اى بقیع!  گر ندارى اذن از مولا كه سازى بر ملا   لااقل با ما بگو از داستانت اى بقیع!  فاطمه با پهلوى بشكسته شد مهمان تو   دِه خبر ما را ز حال میهمانت اى بقیع!  آرزو دارد به دل خسرو كه تا صاحب زمان   بر ملا سازد مگر راز نهانت اى بقیع! محمّد خسرو نژاد دلم امشب به مجلس روضه خسته و بی قرار می آید یك كبوتر شده و از سمتِ حرمی پر غبار می آید *   گرد غربت نشسته بر روی پر و بال كبوترانهٔ دل می چكد لاله لاله اشكِ درد امشب از خلوت شبانهٔ دل * با من ای دل بگو كجا رفتی كه پر از ماتم و شراره شدی تو چه دیدی در آن دیار غریب كه شكستی و پاره پاره شدی * گفت رفتم به سرزمینی كه عطر اندوه و بغض و ماتم داشت خاك آنجا همیشه دلگیر و آسمانش همیشه شبنم داشت * به خدا رنگ خاك می گیرد پر و بال كبوتران بقیع روز ها هم همیشه در آن جا آفتاب است سایه بان بقیع * نه حرم، نه رواق، نه گنبد نه ضریح و نه صحن و گلدسته هست آنجا مزار خاكیّ چار مرد غریب و دل خسته * در نواحی نوحه و ناله شعلهٔ بی كرانه ای دارد نه فقط قبر چار مرد غریب بانوی بی نشانه ای دارد * این زمین دل شكسته از آهِ غربت و ناله های مادر بود هم دم اشك های مادرمان یك بغل لاله های پرپر بود * و در این باغ آتش سرخی در دل سبز یاسمن گل كرد شعلهٔ زهرِ كینه ها بین جگر پارهٔ حسن گل كرد * چند روزی گذشت و خاك بقیع عطر غم ناك اشك و ناله گرفت و به دست همان كمان داران بدن یاس رنگ لاله گرفت * این زمین یك زمین ساده كه نیست این زمین خاك غربت آباد است این زمین دلشكسته داغِ گریه های  امام سجاد است * این زمین از تبار اشك و آه به خدا هر سپیده زائر داشت آسمانی پر از ستاره از روضه های امام باقر داشت * خاك های غریب این صحرا روزگاری تب شقایق داشت تا سحر در كبود چشمانش اشك سرخ امام صادق داشت * این زمین یك زمین ساده كه نیست باغی از داغ لاله و یاس است در تبِ ناله های محزونِ مادر بی قرار عباس است * در حوالی این دیار غریب از غم یار آشنا می خواند در مدینه كنار خاكِ بقیع روضهٔ سرخ كربلا می خواند یوسف رحیمی ***********************  مــــرغ دل یــــك بـــام دارد دو هـــوا  گــه مــدیــنـه مـی رود گــه نــیـنــوا  می پــرد گــاهی بــه گــلزار بــقــیـع  مـی نـشیند پـــشـت دیـــوار بـقـیــع  مــی گــذارد ســر بـر ســردار دیــن  اشــك ریــزان در غــم بــانـوی دیــن  عـرضـه میدارد كـه ای شهر رســول  در كــجــا مــخـفی بــود قـبـر بـتــول  از تــمــام نــخـل هــا پــرســیــده ام  آری امــا پـــاسـخـی نـــشـنـیـده ام  یـا امـیرالـمـومـنین(ع) روحی فـداك  آسـمـان را دفـــن كــردی زیـر خــاك مرحوم آغاسی ****************************من که مظلوم ترین رهبر دنیا هستم بعد سی سال پی دیدن زهرا هستم من که مشهور به فتاحی خیبر هستم من که در ارض و سما شهره به حیدر هستم هرچه دیدم در و دیوار، به یادش بودم چشمم افتاد به مسمار، به یادش بودم من که سی سال ز هجران رخش خون خوردم تازیانه به کف هر که، که دیدم مُردم شعله می دیدم و با خاطره ی گیسویش ناله کردم که چرا سوخت ز کینه رویش من همانم که کشیدند مرا در کوچه حرمتم را بدریدند خدا! در کوچه من همانم که خجالت زده از زهرایم او زمین خورد و نشد من به کنارش آیم نرود از نظرم  ناله ی یا فضه ی او دگر از غنچه ی نشکفته ی شش ماهه نگو نرود از نظرم پشت سرم می آمد تا در آن معرکه باشد سپرم می آمد من چه گویم که چه ها بر سر او آوردند دست او را ز من غم زده کوته کردند حق بود شاهد من قلب حزینم چه کشید سوی زهرای جوانم ببرم موی سفید جواد حیدری ******************* دنیا اگر تمام شود پر ز فاطمه یک تن به مثل دخت پیمبر نمی‌شود گل‌های عالم ارکه شوندی نثار روى یک گل به عطر همسر حیدر نمی‌شود محبوبه خدا نه به جز همسر علی است این فخر بهر دختر دیگر نمی‌شود نور دو چشم احمد و هم کفو شیر حق تفکیک او از این دو میسر نمی‌شود یک موی فاطمه به شرف با هزار حور در نزد کردگار برابر نمی‌شود تشبیه او به حور بهشتی است اشتباه هر سنگ معدنی دُر و گوهر نمی‌شود مام شبیر و شبّر و کلثوم و زینب اوست دیگر زنی چو فاطمه مادر نمی‌شود خلق بهشت و حوری کوثر طفیلیش جز او زنی حقیقت کوثر نمی‌شود بانوی دیگری به علّو مقام وى پیدا به زیر گنبد اخضر نمی‌شود شمشاد قامتش به خداوند لایزال خم جز برای خالق اکبر نمی‌شود گاه شفاعت ار کندی خشم روز حشر یک تن رها ز شعله آذر نمی‌شود روز طلوع او که جمادی دوم است در نمره کس ز بیست فراتر نمی‌شود بالد زمین مکه به خود از قدوم وى فخرش همین بس است مکرر نمی‌شود شد از خدیجه نور خداوندی آشکار کز صد هزار مریم و هاجر نمی‌شود اما هزار حیف که جز او زنی به دهر گریان ز تازیانه پی در نمی‌شود از ضربت دری که به پهلوی او زدند هر دیده کور باد اگر تر نمی‌شود و ز محسنش که سقط شد از من دگر مپرس شرحش برای بنده میسر نمی‌شود پس بهتر آنکه مطلب خود مختصر کنم زهرا ز اختصار مکدّر نمی‌شود فروغ الزمان ضرغامى ************************ دست خدا در خلقت زهرا چه ها کرد سر تا به پا اعجاز را بر او عطا کرد تا اینکه گنج مخفی اش پنهان نماند طرح جدیدی از خداوندی به پا کرد نوری سرشت و مدتی بعد از سرشتن او را به نام حضرت زهرا صدا کرد وقتی برای بار اول، فاطمه گفت آنجا حساب "فاطمیون" را جدا کرد او جای خود دارد کنیز خانه ی او با یک نگاهی خاک را مثل طلا کرد حوریه بود و دستهایش پینه می بست از بس که در این خانه گندم آسیا کرد نان شبش در دست مسکین مدینه... ... می رفت یعنی روزه را با آب وا کرد امشب دخیل چادری پر وصله هستم آن چادری که بی خدا را با خدا کرد . . . این هم یکی از معجزات درب خانه است در سینه چندین استخوان را جابه جا کرد علی اکبر لطیفیان ***************************** خوابش نبرده است که لالایی تو نیست آغوش مادرانه ی رویایی تو نیست حس میکنم که در جگر دخترانه اش جایی برای ماتم دریایی تو نیست گفتم که مادرت همه جا هست باز گفت اینکه نشان قبر معمایی تو نیست می آید این قنوت به چادر نماز تو جز او کسی که زینب زهرایی تو نیست با اینکه خوب شانه به مویش زدم ولی دستی شبیه دست مسیحایی تو نیست زینب به غیر غصه که چیزی نمی خورد حالا که سفره های پذیرایی تو نیست من جای تیغ، دست به دستاس می برم این پیر مرد، حیدر مولایی تو نیست محمد امین سبکبار تیشه های اشک *************************** مادر! نمی شود که برایم دعا کنی درد مرا به دست طبیبت دوا کنی یا اینکه یک سحر به قنوت نماز وتر یادی از این اسیر قدیم شما کنی این دست های خسته و خالی دخیل توست یعنی نمی شود که به من هم عطا کنی؟ روزی به جای دانه گندم دل مرا در سنگ آسیای غمت جابجا کنی عمری اسیر کوچه تنگی شدیم تا ما را به روی چادر خاکیت جا کنی   علیرضا لک ********************************مادر که عزم رفتن از این خانه دارد آرام آرام ای خدا جان می سپارد هر شب کنار بستر او یک فرشته می آید و زخم تنش را می شمارد آلاله می ریزد به روی شانه هایم بر سینه اش وقتی سرم را می فشارد پهلو به پهلو می شود وقتی به بستر امکان ندارد لاله سرخی نکارد دیشب که گشتم پیکرش را خوب دیدم یک عضو بی آسیب در پیکر ندارد از روی دلسوزی برای گیسوانم خم می شود تا شانه را بالا بیارد پرواز مجروح صدایش بی سبب نیست یک فاصله در استخوان سینه دارد می گیرد از دستم لباس زخمی اش را پیراهنی کهنه به جایش می گذارد خاکستر پروانه ها بر دامن او شام غریبان را برایم می نگارد چشمان بابایم پر از ابر بهاری است اما خجالت می کشد اینجا ببارد علی اکبر لطیفیان ******************* لاله وار از محنت داغ جگر فهمیدم تازه در معرکه معنای سپر فهمیدم خبر سوختن عود تماشایی نیست قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم علت خم شدنت کوتهی جارو نیست تا که یک دست گرفتی به کمر فهمیدم وقت برداشتن شانه کمی شک کردم ولی آن لحظه که افتاد دگر فهمیدم... زحمت اینقدر مکش تا که بگویی چه شده است از همان «فضه بیا» داغ پسر فهمیدم با صدایی که در این خانه رسید از کوچه قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم حسین رستمی ********************** گویا دعای نیمه شبم بی اثر شده یعنی که خون پهلوی تو بیشتر شده دیگر نماز مادر من بی قنوت شد دیگر شب بلند علی بی سحر شده از صبح، زخم سینه امانت بریده بود حالا بلای جان تو درد کمر شده از زخم های سوخته رنگی که دیده ام فهمیده ام چه با بدنت پشت در شده این بار هم که پا شدی از روی بسترت خوردی زمین و پیرهنت سرخ تر شده وقت نفس زدن چقدر زجر می کشی این دنده ی شکسته عجب دردسر شده حسن لطفی ******************* گفت: در می زنند مهمان است گفت: آیا صدای سلمان است؟ این صدا، نه صدای طوفان است  مزن این خانهء مسلمان است مادرم رفت پشت در، اما   گفت:آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم  و اگر روضه ای به پا داریم پدرم رفته ما عزاداریم پشت در سوخت بال و پر، اما   آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان! بردند بازوی مادرم سپر،اما   بین آن کوچه چند بار افتاد اشک از چشم روزگار افتاد پدرم در دلش شرار افتاد تا نگاهش به ذوالفقار افتاد- گفت: یک روز یک نفر اما... سید حمید رضا برقعی ************************** گذشته نیمه اى از شب، دریغا رسیده جانِ شب بر لب، دریغا چراغ خانه مولاست، خاموش که شمع انجمن آراست خاموش فغان تا عالم لاهوت مى رفت به روى شانه ها، تابوت مى رفت على زین غم چنان مات ست و مبهوت که دستش را گرفته دست تابوت! شگفتا! از على، با آن دلیرى کند تابوت زهرا، دستگیرى! به مژگان ترش یاقوت مى سُفت سرشک از دیده مى بارید و مى گفت که: اى گل نیستى تا بوت بویم مگر بوى تو از تابوت بویم جدا از تو دل، آرامى ندارد على بى تو دلارامى ندارد چنان در ماتمش از خویش مى رفت که خون از چشم غیر و خویش مى رفت که دیده در دل شب، بلبلى را که زیرِ گل نهان سازد گلى را ز بیتابى، گریبان چاک مى کرد جهانى را به زیر خاک مى کرد على با دست خود، خشت لحد چید بساط ماتم خود تا ابد چید دل خود را به غم دمساز مى کرد کفن از روى زهرا باز مى کرد تو گویى ز آن رخ گردیده نیلى به رخسار على مى خورد سیلى! از آن دامان خود پر لاله مى کرد که چون نى، بندبندش ناله مى کرد على، در خاک زهرا را نهان کرد نهان در قطره، بحر بى کران کرد گُل خود را به زیر گِل نهان دید بهار زندگانى را، خزان دید شد از سوز درون، شمع مزارش على با آب و آتش بود کارش! چنان از سوز دل، بیتاب مى شد که شمع هستىِ او، آب مى شد غم پروانه اش، بیتاب مى کرد على را قطره قطره آب مى کرد چو بر خاک مزارش دیده مى دوخت سراپا در میان شعله مى سوخت مگر او گیرد از دست خدا، دست که دشمن بعد او، دست على بست محمد علی مجاهدی (پروانه) **************************** كس ندارد خبر از راز نهان من و تو آنچه بگذشت در این بین میان من و تو " آن زمانیكه زمان یاد ندارد چه زمان " آن زمانیكه فقط بود زمان من و تو  نه زمین بود نه خورشید نه آدم نه حوا آسمان بود و خدا بود و نشان من و تو  تا خدا درصدد ساختن آدم گشت خلقتش را نفسی داد ز جان من و تو همه ی عالم و آدم همه از روز ازل می نشستند سر سفره ی نان من و تو بانی خلقتشانیم و همین آدم ها چند روزیست بریدند امان من و تو یاد داری كه در این شهر در این خانه ی عشق شادی هر دو جهان بود ازآن من و تو؟ سرخی چشم غروب است كه خون می بارد آسمان نیز شده دل نگران من و تو گوشه ی خانه مزار من افسرده شده دست تقدیر شده فاتحه خوان من و تو دست تقدیر نگو ، پنجه ی یك گرگ صفت كه چنین فاصله انداخت میان من و تو امیر حسین الفت ************************** کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در سینه آیینه را می‌شد سپر، دیوار و در زخم بود و شعله‌ای، بال هما آتش گرفت ز آشیان سوخته دارد خبر دیوار و در گردبادی بود و توفان، قاف را در برگرفت ریخت از سیمرغ خونین بال، پر دیوار و در دختر پیغمبر و تدفین پنهانی به شب! وای بر امت، کند لب وا اگر دیوار و در حیرتی دارم من از صبری که بر حیدر گذشت ذوالفقار آرام بود و شعله‌ور، دیوار و در استخوانی در گلو، خاری به چشم، آتش به جان ناله‌ها در چاه گاهی، گاه، بر دیوار و در از فدک تا کربلا یک خط طغیان بیش نیست سوخت آن‌جا خیمه، این‌جا از شرر، دیوار و در حسین اسرافیلی  روی سیلی خورده زهرا(س) شهادت می دهد             از علی(ع) مظلوم تر مردی در این دنیا نبود   مصطفی از تو مودّت خواست تو سیلی زدی             بی حیا سیلی زدن اجر ذوی القربی نبود  منم که عصمت اله و به ساق عرش  زیورم حبیبه خدا منم حباب نور داورم رضای من رضای او  ولای من ولای او که من ولیه اله و ز هر بدی مطهرم   علی(ع) است نفس احمد و حقیقت محمدی منم که بضعه النبی(ص) و با علی(ع) برابرم به تخت اقتدارشان نشسته ام کنارشان به تاج افتخارشان یگانه است گوهرم بجز محمد(ص) و علی(ع)  که نور ما بود یکی ز انبیاء و اولیا  خدا نموده برترم نبی(ص) چو گفت بر ملا  اگر نبود مرتضی(ع) ز اولین و آخرین کسی نبود همسرم   علی(ع) شهاب ثاقب و منم فروغ زهروی به اوج عصمت و حیا به هر زمان منورم نهال عشق ایزدی  بهار حُسن سرمدی شکوفه محمدی (ص) عطای رب و کوثرم حسین(ع) و با حسن(ع) مرا دو گوشوارزینتند علی(ع) است طوق گردنم محمد(ص) است افسرم محمد(ص) و علی(ع) و من چو اصل وام خلقتیم منم که باب خویش را در این مقام مادرم   فدک چه جلوه ای کند به پیشگاه دولتم که مالکیت جنان به کف  بود چو حیدرم علیه غاصب فدک از آن قیام کرده ام که راه پر جهاد حق نشان دهم به دخترم حسان بود مودت رسول وآل مصطفی امید برزخ من و پناه روز محشرم شعر از حسان نسل آینده پیامم با شماست این سخن فرموده پیغمبر است                                     منکر آن هر که باشد کافر است گفت زهرا خلق من خوی من است                                روح مابین دو پهلوی من است مکتب من زنده از این دختر است                                       نسل من پاینده از این دختر است جاودان ماند از او آثار من                                     بلکه آزارش بود آزار من ضبط کن ای چرخ فریاد مرا                                     بشنوید آیندگان داد مرا ناسپاسان،دخت احمد را زدند                                     فاش می گویم محمد را زدند آنچه بیداد خزان با یاس کرد                                  درد آنرا باغبان احساس کرد در پی حفظ حریم خویشتن                                  مرد باید پشت در آید نه زن هیچ دانی دختر خیرالبشر                                از چه جای حیدر آمد پشت در دید مولایش علی تنها شده                                خانه اش محصور دشمن ها شده بر دفاع شوهرش فردی ندید                                بین آننا مردها مردی ندید گفت باید پیش امواج خطر                                یار بهر یار خود گردد سپر من که تنها دختر پیغمبرم                               پشت این در پیش مرگ حیدرم فاطمه تنها طرفدار علیست                               در هجوم دشمنان یار علیست آن که باشد مرد این سنگر منم                                اولین قربانی حیدر منم چشم پوشیدم ز جان خویشتن                                ای مغیره هرچه میخواهی بزن (دستت بشکنه به حق ابالفضل)این در کاشانه این پهلوی من                                این غلاف تیغ این بازوی من من به جان زخم علی را می خرم                               گو چهل نا مرد ریزد بر سرم گر برآید شعله از کاشانه ام                                یا که گردد قتلگاهم خانه ام گر شود پرپر زجور قاتلم                                غنچه نشکفته در باغ دلم گر رود از ضرب سیلی هوش من                                گوشواره بشکند بر گوش من گر شوم با کوه آتش روبرو                                یا رود مسمار در قلبم فرو گر رسد در پشت در جان بر لبم                                افتم از پا پیش چشم زینبم گر شوم در لحظه سقط جنین                                از جفای دشمنان نقش زمین باز می گویم به آوای جلی                                یا علی و یا علی و یا علی چرا به خانه وحي هجوم بردند؟ شيطان به بيت وحي تعالي چه مي کند؟ آتش به گرد جنت اعلا چه مي کند؟ از باغ خلد دُود چرا مي شود بلند بر روي حُور سيلي اعدا چه مي کند؟ رويش سياه گردد و دستش شکسته باد  قُنفذ کنار خانه مولا چه مي کند؟ دارالزياره نبي وآستان وحي اي واي من مغيره در آنجا چه مي کند؟ بايد زتازيانه بپرسم که در بهشت  آثار خون به قامت طوبي چه مي کند؟ گيرم رواست سوختن خانه، ميخ در  بر سينه شکسته زهرا چه مي کند؟محمد فردوسی حضرت زهرا(س)-مدح و شهادت   بانی خلقت عالم زهرا ناجی حضرت آدم زهرا الگوی عصمت مریم زهرا باعث بهجت خاتم زهرا بَضعۀ پاک نبی اللّهی حافظ جان ولی اللّهی نفس گرم مسیحا داری ید بیضایی موسی داری لقب اّم ابیها داری به خدا در دل ما جا داری مادری و همه فرزند توایم به خداوند که پابند توایم هل اتی می چکد از دستانت بشر و جن و ملک حیرانت جان ناقابل ما قربانت نه تو... بلکه نظر سلمانت... ...نار را جنّت الاعلی بکند کار صد حضرت عیسی بکند ما همه قطره تو دریا هستی همه جا محور و مبنا هستی تو علمدار تولّا هستی یک تنه حامی مولا هستی بی زره آمدی و تنهایی گر چه خانوم ولی آقایی خیبری باز مهیّا کردی "یا علی" گفتی و غوغا کردی دشمنان را همه رسوا کردی بند از دست علی وا کردی غیرت حیدری ات را عشق است هیبت محشری ات را عشق است چه به روز سر تو آوردند؟! از چه رو خون به دل تو کردند؟! پهلویت را پس در آزردند غنچۀ یاس تو را پژمردند ... فاطمه نقش زمین شد ای وای مرتضی خانه نشین شد ای وای

حضرت زهرا(ع)3

حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو

جاريست بين هر غزلم رد پاي تو

هر سال فاطميه دلم شور مي زند

در کوچه هاي غربت و اشک و عزاي تو

بگذار ما به جای تو خون گريه مي کنيم

ديگر توان گريه نمانده براي تو

ديدم چقدر قلب تو بی صبر می شود

با شکوه های بی کسی مرتضای تو:

اينقدر رو گرفتنت از من براي چيست

حالا دگر غريبه شده آشناي تو

از گرية شبانه و نجواي كودكان

بايد به گوش من برسد ماجراي تو

بانو كمي به حال حسينت نظاره كن

حرفي بزن كه دق نكند مجتباي تو

حالا ببين که روضه گرفتند كودكان

در پشت درب خانه براي شفاي تو

برخيز و با نگاه ترت يا علی بگو

جان می دهد به قلب شکسته صدای تو

ديدم تو را که آرزوي مرگ مي کني

بانو بس است!  کشته علي را دعاي تو

همناله با وصيت تو ضجّه می زنم

با روضه های بی کفن کربلای تو

 

**************************

اين روزها مسير حياتش عوض شده

شهر مدينه اي که صراطش عوض شده

از ياد رفت «آل محمد» به راحتي

بعد از پيامبر، صلواتش عوض شده

هيزم کنار خانه‌ی زهرا براي چيست؟

ترحيم مصطفاست، بساطش عوض شده

بر آستانه‌ی در «جنت» دخيل بست !

حتي مرام شعله‌ی آتش عوض شده

باران تازيانه و گلبرگ هاي ياس؟

اين شهر، بارش حسناتش عوض شده

اما چرا نشسته به پهلوي فاطمه

انگار ميخ در ثمراتش عوض شده

اين فاطمه ‌ست که ز علي رو گرفته است؟

يا آفتاب خانه صفاتش عوض شده

عطري کبود مي وزد از سمت معجرش

در بين کوچه ها نفحاتش عوض شده

او رفتني است، اين در و ديوار شاهدند

اين روزها اگر حرکاتش عوض شده

نه سنگ قبر و گنبد و گلدسته و ضريح

حتي شمايل عتباتش عوض شده

**************************

حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست

حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست

تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است

پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست

بی بال هم اگر بشوم باز می پرم

جبریل را به همت پرها نیاز نیست

حرف و حدیث پشت سرت را محل نده

توحید زاده را به خبرها نیاز نیست

گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد

تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست

من باشم و نباشم، فرقی نمی کند

تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست

یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس

وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست

حرف سپر فروختنت را وسط مکش

دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست

محسن که جای خود حسنینم فدای تو

وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست

طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم

گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست

دیوار هم برای اذیت شدن بس است

دیگر فشار دادن درها نیاز نیست

لطیفیان


 

عشق يعنـــــــي فاطمه ام ابي

عشق يعني همدمي بهر ولي

عشق يعني نور چشمان نبي

عشق يعنـي مادري بهر وصي

عشق يعني فاطمه يعني علي

عشق يعنـــــــي پابه پاي اولي

عشق يعـــني مدينه غرق درد

عشق يعني روزگاري سرد سرد

عشق يعني ناله ها دربطن شب

عشق يعني سوختن از درد و تب

عشق يعني روي تابيدن از علي

صورت نيـــــــــلي گرفتن از علي

عشق يعنــــــي تا ابد ديوانگي

در طواف فاطــــــــــمه پروانگي

عشق يعني چادر خاكي به سر

عشق يعني خانه اما در سفر

عشق يعني غرق در راز و نياز

عشق يعني بي نهايت در نماز

 

فاطمه معصومه


هر فاطمه ای که هست سهمش آه است
با ناله و اشک و بی کسی همراه است
يک سرّ غريبانه کوثر اين است:
که عمر گل محمدی کوتاه است
يوسف رحيمی
تو کيستی سلاله ی زهرای اطهری
معصومه ای، کريمه ی آل پيمبری
ممدوحه ی ائمه و محبوبه ی خدا
احمد خصايل استی و صدّيقه منظری
باب الکرم سلاله ی باب الحوائجی
ام العفاف دختر موسی بن جعفری
امروز قبله ی دل خوبان روزگار
فردا همان شفيعه ی فردای محشری
تو سومين مليکه ی اسلام فاطمه
آيينه دار زينب و زهرای اطهری
يک مام تو خديجه دگر مام، فاطمه
پاکيزه تر ز مريم و حوّا و هاجری
مريم پی زيارتت آيد اگر به قم
اقرار می کنی که همانا تو برتری
بر نُه سپهر عصمت وتقوی ستاره ای
در هفت بحر نور، فروزنده گوهری
هم چار نجل پاک رضا را تو گوهری
هم هشتمين ولی خدا را تو خواهری
مصباح علم و دانش و توحيد و معرفت
مصداق هل اتی، ثمر نور کوثری
عمر کم تو خاطره ی عمر فاطمه است
ياد آور مقاومت و صبر مادری
گويند باز می شود از قم در بهشت
تو خود بهشت قرب خداوند اکبری
مادر نگشته، بانوی خلق دو عالمی
شوهر نکرده، مادر آغاز و آخری
بانو ولی چه بانويی، بانوی نُه سپهر
دختر ولی چه دختری،اسلام پروری
برهشت آفتاب ولايت ستاره ای
در نُه سپهر نور، مه نور گستری
پيراهن تو عصمت و تقوی ست چادرت
زهد مجسمی و عفاف مصوّری
در بحر بی کرانه ی ايمان و در کمال
در آسمان زهد فروزنده اختری
باب المراد دختر باب الحوائجی
اخت الوقار دخت بتول مطهّری
زهرا بهشت و روح تو لطف محمد است
اولاد او همه شجر نور و تو بری
گويند سايه ی حرمت بر سر قم است
قم را نه، بلکه ملک جهان را تو محوری
زانو زنند خيل فقيهان به محضرت
آری تو شهر فقه و احاديث را دری
روزی اگر به خطبه گشايی زبان خويش
باور کنند خلق، که در نطق حيدری
اسلام را به منطق گرمت مروّجی
توحيد را به نيروی علمت بيانگری
عطر تو بر مشام محمد اگر رسد
با خنده بوسدت که بهشت مکرری
از نخل های سبز فدک می رسد ندا
اين باغ از آن توست که زهرای ديگری
اگر ثنای تو گويد محال نيست « ميثم »
زيرا تو در قصيده سراييش رهبری
استاد حاج غلامرضا سازگار
ای کوثرِ کوثر رسول لله
زهرای مکررِ رسول لله
هم سوره نور موسی جعفر
هم پاره پيکر رسول لله
معصومه خانواده عصمت
صديقه ديگر رسول لله
جايی که تو در حضور بابايی
زهراست به محضر رسول لله
سرچشمه گرفته روح پاک تو
از روح مطهر رسو للله
تو بعد ائمه يک امام استی
شايسته اين چنين مقام استی
ای روح و روان عترت و قرآن
در جسم تو جان عترت و قرآن
چون آينه پيش ديده ات پيدا
اسرار نهان عترت و قرآن
از يمن تو ای کريمه عترت
قم گشته جهان عترت و قرآن
روی تو چراغ مکتب عصمت
نطق تو زبان عترت و قرآن
برخيز و بخوان خطابه چون مادر
ای روح بيان عترت و قرآن
قرآن به جلالت تو می نازد
عترت به اصالت تو می نازد
تو وارث معجز امامانی
تو دختر عترتی و قرآنی
تو شوی نکرده مادرِ هستی
تو در تن خود روان ايمانی
محبوبه چارده ولی لله
معصومه به کنيه و به عنوانی
تو فاطمه ای و فاطمی عصمت
تو عالمه علوم ماکانی
تو حجب و حيا و زهد و عصمت را
در مکتب اهل بيت، ميزانی
زهد و شرف ائمه را داری
ظرفيت صبر عمه را داری
ای سوره نور موسی جعفر
ممدوحه هل اتی پس از مادر
مهر تو مدال سينه مريم
کوی تو بهشت ساره و هاجر
قم از قدمت مدينةالزهرا
قبر تو مزار دخت پيغمبر
معصومه ای و به چارده معصوم
همه عمه و خواهری و هم دختر
هم می بالد جواد از اين عمه
هم می نازد رضا به اين خواهر
بر جان تو دختر کلام لله
از زينب و فاطمه سلا ملله
تو حق حيات بر امم داری
يک فردی و يک جهان کرم داری
شد گرچه به قم نزول اجلالت
در چشم جهانيان قدم داری
هم در عربی کريمه عترت
هم سايه به کشور عجم داری
هم در حرم ائمه مدفونی
هم دردل اهل قم حرم داری
ما ذره و تو هزارها خورشيد
ما قطره و تو هزار يم داری
در شهر ائمه تا درخشيدی
قم را شرف مدينه بخشيدی
ممدوحه ذات کبريايی تو
معصومه و عصمت خدايی تو
الحق که ميان آن همه خواهر
آيينه حضرت رضايی تو
با آنکه به شهر قم مکان داری
در ملک وجود، رهنمايی تو
مانند دوازده امام ما
از کار همه گره گشايی تو
ہ ہل قسم ای کريمه عترت ﻠﻠ
برتر ز ثنا و مدح مايی تو
به ثنات اگر گهر بارد « ميثم »
دريای کرامت تو را دارد
حاج غلامرضا سازگار
اى دختر و خواهر ولايت
آيينه ی مادر ولايت
بر ارض و سما مليکه در قم
آرام دل امام هفتم
معصومه به کُنيه و به عصمت
افتاده به خاک پايت عفت
در کوى تو زنده ، جان مرده
بر خاک تو عرش سجده برده
در قصر تو جبرئيل حاجب
زُوّار تو را بهشت واجب
گفتند و شنيده اند ز آغاز
کز قم به جنان درى شود باز
حاجت نبُوَد مرا برآن در
قم باشدم از بهشت بهتر
قم قبله ی خازن بهشت است
اين جا سخن از بهشت ، زشت است
قم شهر مقدس قيام است
قم خانه يازده امام است
قم تربت پاک پيکر توست
اينجا حرم مُطهَّر توست
گر فاطمه(س) دفن شد شبانه
نَبوَد ز حريم او نشانه
کى گفته نهان زماست آن قبر
من يافته ام کجاست آن قبر
آن قبر که در مدينه شد گم
پيدا شده در مدينه ی قم ...
مريم به بَرَت اگر نشيند
اين منظره را ، مسيح بيند
سازد به سلام سَرو قد خم
اول به تو ، بعد از آن به مريم ...
روزى که به قم قدم نهادى
قم را شَرَفِ مدينه دادى
آن روز قرار از مَلک رفت
ذکر صلوات بر فلک رفت
تابيد چو موکبت ز صحرا
شهر از تو شنيد بوى زهرا(س)
درخاک رهت ز عجز و ناله
مى ريخت سرشک ، همچو لاله
با گريه ی شوق و شاخه ی گل
بُردند به ناقه ات توسل
دل بود که بود ، محفل تو
غم گشت به دور محمل تو
آن پير که سيد زمان بود
رويش همه را چراغ جان بود
گرديد به گردِ کاروانت
شد پاى برهنه ساربانت
بردند تُرا به گريه هودَج
تا خانه موسى اِبن خِزرَج
ازشوق تو اى بتول دوم
قم داد ندا به مردم قم
کاى مردم قم به پاى خيزيد
از هر در و بام گل بريزيد
آذين به بهشت قم ببنديد
ناموس خدا مرا پسنديد
قم شام نبود تا که در آن
دشنام دهد کسى به مهمان
قم شام نبود ، تا که از سنگ
گردد رخ ميهمان ز خون رنگ
قم کوفه نبود تا که خواهر
بيند سر نى ، سر برادر ...
حاشا که قم اين جفا پذيرد
مهمان به خرابه جاى گيرد ...
بستند به گرد ميهمان صف
قم با صلوات و - شام با کف ...
قم مهمان را عزيز خوانند
کى دخت و را کنيز خوانند؟ ...
همه عمر آن چه را گفت « ميثم »
در مدح و مصيبت شما گفت
استاد حاج غلامرضا سازگار
تا ابد باغچه ی عطر بهار است اينجا
دست گلهاست که بر دامن يار است اينجا
هر طرف رايحه باغ تجلی دارد
به گمانم سحر آينه زار است اينجا
بالهايی که ملائک به طواف آوردند
وقف برداشتن گرد و غبار است اينجا
هر طرف آهوی دلهاست به دام افتاده
نکند منطقه ی باز شکار است اينجا
بس که روشن شده از گنبد تو صبح حرم
نور خورشيد کم از شمع مزار است اينجا
تحفه هايی که زمينی است کجا لايق اوست
صلوات است که شايان نثار است اينجا
اين سخن بر غزل پيش ضميمه بادا
هرچه داريم نثار تو کريمه بادا
در تماشای جلال تو ادب بايد داشت
ناله ای بدرقه راه طلب بايد داشت
در خور منزلت و شأن تو ذيقعده نيست
جشن ميلاد تو در ماه رجب بايد داشت
کوثر اسم تو شيرينی ايمان دارد
وقت نامت به دهان طعم رطب بايد داشت
عاقل از درک حظور تو به عجز افتاده
به تمنای تو ديوانه لقب بايد داشت
همچو پروانه اگر سوخت پر ما سهل است
سخت عمری که پی شمع تو تب بايد داشت
آفرين بر تو که سر بودی و مکتوم شدی
خواهر و دختر و هم عمه معصوم شدی
لايق صحبت صبح تو به جز شبنم نيست
جز ستاره شب احساس تو را محرم نيست
در کوير آمدی از زمزمه گل روياندی
يعنی احساس زلال تو کم از شبنم نيست
آنکه ايوان نجف گفته صفايی دارد
داند ايوان تو از مرقد مولا کم نيست
پای شيطان به شکوه حرمت باز نشد
آنکه بيرون ز بهشت تو رود آدم نيست
عشق بی حد تو را کافری اش می خوانند
کفر هم باشد اگر آخر اين عالم نيست
آسمان می چکد از خواهش عرفانی ما
حالت دَرهم ما مستحق دِرهم نيست
از نسيم سحر آرامگهت پرسيدم
که لبش جز به تب بوسه بر آن پرچم نيست
حرمت جلوه توحيد دمادم دارد
قبله گاه است ولی مسجد اعظم دارد
ینامز دمحم داوج
در قم که آمدم دل سنگم جلا گرفت
مثل کبوتری به حريم تو جا گرفت
گرد و غبار دور و بر صحن اين حرم
گرد و غباری از دل آيينه ها گرفت
باران،قنوت،اشک،کبوتر،کنار تو
در اين ميانه نور تو دست مرا گرفت
وقتی نگاه من به تو افتاد اين دلم
حال و هوای باب جوادِ، رضا ع گرفت
جسمم کنار خواهر و قلبم صحن رضاست
اشکم تمام فاصله ها را فرا گرفت
اين خادمان کوی تو گفتند ميشود
از دست مهربان شما "کربلا" گرفت
يحيی نژادسلامتی
نه جسارت نمی کنم اما، گاه من را خطاب کن بانو
چيزی از ديگران نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن بانو
در کنار تو قطره ام اما، تو مرا رهسپار دريا کن
در کنار تو ذره ام اما، تو مرا آفتاب کن بانو
دل به هر سو که می رود بسته است، ديگر از دست خويش هم خسته است
دارد اين گونه می رود از دست، آه قدری شتاب کن بانو
به گمانم که خسته ای از من، خسته ای دل شکسته ای از من
وای اگر که تو را می آزارد، خب دلم را جواب کن بانو
مانده ام بين رفتن و ماندن، رفتن و مبتلای غير شدن
ماندن و عاقبت به خير شدن، تو خودت انتخاب کن بانو
منم و اشک و خواهشی ديگر، روز سخت شفاعت و محشر
تو گنه کار اگر کم آوردی، روی من هم حساب کن بانو
سيد محمد رضا شرافت
بين کوير خشک آراميده دريا
دريايی از عشق و وفا و نور زهرا
دريايی از مهر رضا و عشق حيدر
آيد صدا از موج آن: ادَرِک برادر
مرآت نور مادر مظلومه گشته
از سوی موسی نام او معصومه گشته
معصومه يعنی عشق، يعنی استقامت
معصومه يعنی خواهر و دخت امامت
معصومه يعنی نور يعنی دل ربايی
معصومه يعنی فانی عشق خدايی
معصومه يعنی مغفرت يعنی عطوفت
معصومه يعنی لطف و احسان بی نهايت
معصومه يعنی دختر خير البريه
معصومه يعنی ياسی از نسل فريده
معصومه يعنی عمه ی جود وکرامت
معصومه يعنی آسمانی از شهامت
معصومه يعنی شير زن در بيشه ی عشق
نخل بلندی از بن و از ريشه ی عشق
معصومه يعنی ياس باغ آل عصمت
معصومه يعنی کعبه ی آمال عصمت
معصومه يعنی با برادر تا شهادت
معصومه يعنی جان سپردن بين غربت
معصومه يعنی زينب ثانی زهرا
معصومه يعنی قلب طوفانی زهرا
زينب نشان بود و ولی سيلی نديده
هرگز کسی رخسار او نيلی نديده
زينب نشان بود و ولی دستش رسن نيست
هم چون اسيران در ميان انجمن نيست
زينب نشان بود و ولی با اشک و گريه
قلبش نديده داغ عباس و رقيه
زينب نشان بود و ولی او بی مدد نيست
در قسمت او ضرب جان کاه لگد نيست
امشب به می رخساره ی خود را بشستم
خورده گره بر آن ضريح پاک دستم
امشب که او دردم دوا بنموده شادم
آری رسيده زينب ثانی به دادم
من دعبلم ديوانه ی اخت الرضايم
با دست بی بی مُهر شد کرب و بلايم
مجيد خضرايی
ما را برای گدايش شدن آفريده اند
غُمری آب و هوايش شدن آفريده اند
او را برای طواف و برای عروج
مارا برایِ برايش شدن آفريده اند
اين خانوم با کرم، محترم را برای
وقف امام رضايش شدن آفريده اند
اصلا تمامی ايران زمين را برای
ملک خصوصی پايش شدن آفريده اند
هرچند نانی نداريم، گندم که داريم
گيرم مدينه نرفتيم ما قم که داريم
×××
زهرا حضورش نيازی به مردم ندارد
اصلا ظهورش مدينه يا قم ندارد
بالی که اين آسمان را ندارد، چه دارد؟
آن کس که اين آستان را ندارد چه دارد؟
عصمت تباری که همسايه اش را نديده
همسايه اش نيز هم سايه اش را نديده
بانوی والا مقامی که مافوق نور است
خورشيد هفت آسمانی که مافوق نور است
پروازها با قنوتش به بالا رسيدند
اعجازها با نگاهش به عيسی رسيدند
غير از خدايا خدايا صدايی ندارد
روی زمين غير محراب جايی ندارد
سجاده اش با مناجات کردن گره خورد
هر صبح با نور خيرات کردن گره خورد
امروز بارانی ترين عنايت به دستش
فردا فراوان ترينِ شفاعت به دستش
از يک طرف دخترِ مردِ مشکل گشاهاست
از يک طرف خواهرِ آبروی گداهاست
او حلقهء اتصال رضا با جواد است
باب الحوائج ترينی که بابِ مراد است
وقتی که می خواست از خانه اش در بيايد
يعنی به سمتِ حريم پيمبر بيايد
دور و برش از برادر برادر قرُق بود
راه از پسر های موسی ابن جعفر قرُق بود
دست پسرهای موسی ابن جعفر نقابش
پای پسرهای موسی ابن جعفر رکابش
تا چادرش خاکی از رد پايی نگيرد
تا معجر با حجابش به جايی نگيرد
او آمد و ماي ٴ ه افتخار همه شد
دسته گل مريمی بهار همه شد
گيرم نبوديم اما سلامش که کرديم
گيرم نديديم، ما احترامش که کرديم
ما سر بلنديم از اين که گلابش نکرديم
با ازدحام سر کوچه آبش کرديم
او آمد و طرز خواهر شدن را نوشت و
قربانِ قبل از برادر شدن را نوشت و
چه خوب شد که مسيرش به مقتل نيوفتاد
چه خوب تر که بارها از روی تل نيوفتاد
گودالی از کشمکش های لشکر نديد و
بالای سر نيزه ها سر نديد و....
علی اكبر لطيفيان
روی قبرم بنويسيد که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم
روی قبرم بنويسيد جدايی سخت است
اين همه راه بيايم، تو نيايی سخت است
يوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها ميشود و از پيرهنش بی خبرم
روی قبرم بنويسيد نديده رفتم
با تن خسته و با قد خميده رفتم
بنويسيد همه دور و برم ريخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ريخته اند
چقدر مردم اين شهر ولايی خوبند
که سرم را نشکستند خدايی خوبند
بنويسيد در اين شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد
چادرم دور وبرم بود و به پايی نگرفت
معجرم روی سرم بود وبه جايی نگرفت
...من کجا شام کجا زينب بی يار کجا؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا؟
بنويسيد که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نيز که باشند به دنبال هم اند
گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتيد
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتيد...
روی قبرش بنويسيد برادر بوده
سال ها منتظر ديدن خواهر بوده
روی قبرش بنويسيد که عطشان نشده
بدنش پيش نگاه همه عريان نشده
بنويسيد کفن بود، خدايا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدايا شکرت
يار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود
او کجا نيزه کجا گودی گودال کجا؟
او کجا نعل کجا پيکر پامال کجا؟
...
بنويسيد سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خيمه تماشا می کرد
علی اکبر لطيفيان
ای دلم بی قرار در حرمت
کن نگاهی به سائل کرمت
ذره ای بودم و ز لطف شما
زير بالم شده تمام سما
طفل خُردی به پای مکتب تو
بوده ام من دخيل هر شب تو
سر نهاندند پيش پای شما
بهجت و فاضل و مطهر ها
عمه و بنت و خواهر معصوم
بر تو باشد سلام هر معصوم
ای ضريحت بود مطاف ملک
رفته گلدسته ات فراز فلک
چشم من ابری است و بارانی
از تب عشق خود تو می دانی
لحظه هايم اسير دل تنگی
می زنم زلف يار را چنگی
افتخارم بود گدايی تو
مرغ دل را کنم هوايی تو
می کنی تو غروب آدينه
دل من را چو صحن آيينه
با نگاهی دلم هوايی کن
قلب من را تو کربلايی کن
***
ميثم رحمانی
لبخند بر لبان زمين آشکار شد
امسال در عزای تو فصل بهار شد
خجلت زده درخت به کنجی نشسته است
که با گل و شکوفه چرا هم قطار شد؟
مهتاب شمع سوخته در پيش گنبدت
خورشيد هم ستاره ی دنباله دار شد
هر کفتری که صبح به دور شما نگشت
آن روز را به شب نرسانده شکار شد
پروان هی عبور به غير از حرم نداشت
پروانه ای که ظهر به گنبد دچار شد
غير از حريم تو سر هر شاخه ای نشست
حق با پرنده بود ولی سنگسار شد
بی بی کريمه است و برای گناهکار
درهای صحن آينه راه فرار شد
زيباست سويت آمده اين رود غم ولی
هرجا که قلب رود شکست آبشار شد
اينجا نه! روبروی ضريحت مرا بخر
وقتی که خوب گون هی من آبدار شد
اشک تو می چکيد به خاک و می آمدی
ساوه به قم تمام درخت انار شد
گرديده ام به دور حرم هفت مرتبه
اما چرا طواف شما هشت بار شد؟
غير از سلام حامل "آه" ست هر کسی
از قم به سمت طوس سوار قطار شد
از جنس سنگ نيست از اشک ملايک ست
آن سنگ که برای تو سنگ مزار شد
در زير پای اين همه زائر به لطف تو
موری به زنده بودنش اميدوار شد
مهدی رحيمی
اى ازليت به تربت تو مخمّر
وى ابديّت به طلعت تو مقرّر
آيت رحمت زجلوه تو هويدا
رايت قدرت درآستين تو مضمر
جودت هم بسترا،به فيض مقدس
لطفت هم بالشا،به صدرمصدّر
پرده کشد گر که عصمت توبه اجسام
عالم اجسام گردد،عالم ديگر
جلوه تو ايزدى رامجلى
عصمت توسر مختفى را مظهر
گويم واجب ترا،نه آنت رتبت
خوانم ممکن ترا،ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پيدا
واجبى اندر رداى امکان مظهر
ممکن امّاچه ممکن ،علتّ امکان
واجب،امّاشعاع خالق اکبر
ممکن امّايگانه واسطه فيض
فيض به مهتررسدوزآن پس کهتر
ممکن امّانمودهستى ازوى
ممکن امّازممکنات فزون تر
وين نه عجب زآنکه نوراوست ززهرا
نوروى ازحيدراست واوزپيمبر
نورخدادرسول اکرم پيدا
کردتجلىّ زوى به حيدرصفدر
وز وى تابان شده به حضرت زهرا
اينک ظاهرز دخت موسى جعفر
اين است آن نورکزمشيّت کن ،کرد
عالم،آن کاودرعالم است منّور
اين است آن نورکزتجلىّ قدرت
دادبه دوشيزگان هستى زيور
شيطان عالم شدى اگرکه بدين نور
ناگفتى،آدم زخاک هست ومن آذر
آبروى ممکنات جمله ازاين نور
گرنبدى ،باطل آمدندسراسر
جلوه اين خودعرض نمودعرض را
ظلّش بخشود،جوهرّيت جوهر
عيسى مريم به پيشگاهش دربان
موسى عمران به باگاهش چاکر
اين يک چون ديده بان فراشده بردار
وين يک چون قاپقان معطّى بردر
ياکه دوطفلنددرحريم جلالش
ازپى تکميل نفس آمده مضطر
اين يک انجيل رانمايدازحفظ
وآن يک تورات رابخواندازبر
گرکه نگفتى امام هستم برخلق
موسى جعفر،ولىّ حضرت داور
فاش بگفتم که اين رسول خداى است
معجزه اش مى بودهمانادختر
دخترجزفاطمه نيابداين سان
صلب پدرراوهم مشيمه مادر
دخترچون اين دوازمشيمه قدرت
نامدونايددگرهماره مقدّر
آن يک امواج علم راشده مبدا
وين يک افواج حلم راشده مصدر
اين يک ازخطابش مجلى
وين يک معدوم ازعقابش مستر
اين يک برفرق انبياشده تارک
وين يک اندرسراوليارامغفر
اين يک درعالم جلالت کعبه
وين يک درملک کبريائى مشعر
لم يلدبسته لب وگرنه بگفتم
دخت خداينداين دونورمطهّر
اين يک کون ومکانش بسنه به مقنع
وين يک ملک جهانش بسته به معجر
چادرآن يک حجاب عصمت ايزد
معجراين يک نقاب عفّت داور
آن يک برملک لايزالى تارک
اين يک برعرش کبريائى افسر
تابشى ازلطف آن بهشت مخلدّ
سايه اى ازقهر اين جحيم مقعّر
قطره اى ازجودآن بحارسماوى
رشحه اى ازفيض اين ذخايراغبر
آن يک خاک مدينه کرده مزيّن
صفحه قم رانموده اين يک انور
خاک قم اين کرده ازشرافت جنّت
آب مدينه نموده آن يک کوثر
عرصه قم غيرت بهشت برين است
بلکه بهشتش يساولى است برابر
زيبداگرخاک قم به عرش کندفخر
شايدگرلوح رابيايدهمسر
خاکى عجب خاک ،آبروى خلايق
ملجأبرمسلم وپناه به کافر
« هندى » گرکه شنيدندى اين قصيده
شاعرشيراز و آن اديب سخنور
آن يک طوطى صفت همى نسرودى
اى به جلالت زآفرينش برتر
وين يک قمرى نمط هماره نگفتى
اى که جهان ازرخ توگشته منوّر
امام خمينی (ره)
غمی ميان دل خسته ام شرر دارد
دل شکسته ام اينگونه همسفر دارد
کبوتری که نشسته به روی ايوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد
خيال غربت او می کشد مرا ، اما
دلم زغصه زينب غمی دگر دارد:
ز کاروان اسيران وخواهری تنها
که حلقه ای زيتيمان در به در دارد
ز مادری که سپر شد کبود شد خم شد
ز مادری که ز غم دست بر کمر دارد
ز مادری که کنار سر دو طفلانش
ز کوچه های يهودی نشين گذر دارد
ز دختری که يتيم است و در تمامی راه
به سمت نيزه بابا فقط نظر دارد
ز دختری که به لکنت به عمه اش ميگفت
بگو به دختر شامی که اين ، پدر دارد
ز صوت ضربه سنگين سنگها فهميد
لبان خشک پدر زخم های تر دارد
سر پدر به زمين خورد و بين آن مردم
کسی نبود که سر را زخاک بردارد
حسن لطفی
خاتون شهر آينه هايی بزرگوار
زهرای شهر يثرب مايی بزرگوار
چشم مَلک نديده دمی سايه ی تو را
ناموس بارگاه خدايی بزرگوار
اين قوم را به راه حقيقت کشانده ای
موسای بی عباو عصايی بزرگوار
بر شانه های باد، جحاز تو حمل شد
فرمانروای مُلک صبايی بزرگوار
گم کرده ايم کعبه ی حاجات و آمديم
نزد شما که قبله نمايی بزرگوار
من گريه می کنم که نگاهی کنی مرا
آری هميشه عقده گشايی بزرگوار
باران رحمت ازلی سهم مان شده
بی شک دليل فيض، شمايی بزرگوار
بانوی مهربان کدامين قبيله ای؟
امشب بگو که اهل کجايی بزرگوار
خُلقت شبيه پير کريم عشيره است
الحق ز نسل شير خدايی بزرگوار
فهميدم از شلوغی صحن و سرايتان
هر لحظه مأمن فقرايی بزرگوار
فرقی نمی کند چقدر نذر می کنند!؟
باب المراد شاه و گدايی بزرگوار
اينجا مريض ها همگی خضر می شوند
سر چشمه ی حيات و بقايی بزرگوار
از لحن گريه کردن زوّار واضح است
در قم، بقيع اهل بکايی بزرگوار
يادت نمی رود چه قراری گذاشتيم؟
محشر دم بهشت بيايی بزرگوار
***وحيد قاسمی***
مرغ دلم راهی قم می شود
در حرم امن تو گم می شود
عمه سادات سلام عليک
روح عبادات سلام عليک
كوثر نوری به كوير قمی
آب حيات دل اين مردمی
عمه سادات بگو كيستی؟
فاطمه يا زينب ثانيستی؟
از سفر كرب و بلا آمدی؟
يا كه به دنبال رضا آمدی؟
من چه كنم شعله داغ تو را
درد و غم شاهچراغ تو را
کاش شبی مست حضورم كنی
با خبر از وقت ظهورم كنی
زنده ياد آقاسی
دوباره آمده ام تا به من بها بدهی
مرامريض کنی و مرا شفا بدهی
گره به کار من افتاده ای کليد بهشت
خدا کند که به من فرصت دعا بدهی
من از زيارت قبلی خراب تر شده ام
خدا کند به من بی پناه جا بدهی
من از زبان رضا با تو درد دل دارم
بدهی « اشفعی لنا » مگر که پاسخ اين
تو آمدی و مقام رضا مشخص شد
تو خواستی که کليدی به دست ما بدهی
دلم برای محرم چه زود تنگ شده
مگر که باز تو امضای کربلا بدهی
هزار عيد فدای دو روز ماتم تو
اگر اشاره کنی، رخصت عزا بدهی...
تمام سال برای تو روضه می گيريم
هزار مرتبه هم در عزات می ميريم
مجيد تال
آيتى از خداست معصومه
لطف بىانتهاست معصومه
جلوهاى از جمال قرآن را
چهرهاى حق نماست معصومه
عطر باغ محمدى دارد
زاده مصطفى است معصومه
پرتوى از تلألوء زهرا
گوهرى پربهاست معصومه
ماه عفت نقاب آل كسا
دختر مرتضى است معصومه
اخترى در مدار شمس شموس
يعنى اخت الرضاست معصومه
زائران! يك در بهشت اينجاست
تربتش باصفا است معصومه
در توسل به عترت و قرآن
باب حاجات ماست معصومه
از مدينه به قصد خطه طوس
رهروى خسته پاست معصومه
تا زيارت كند برادر خود
فكر و ذكرش دعاست معصومه
روز و شب عاشق بيابان گرد
خواهرى باوفاست معصومه
يا مگر اوست زينب دگرى
كز برادر جدا است معصومه
تا بدانى كه نيمه ره جان داد
بنگر اكنون كجاست معصومه
از وطن دور و از برادر دور
حسرتش غم فزاست معصومه
گر چه نشكسته سينه و پهلويش
در دلش داغهاست معصومه
داغ زهرا و داغ اجدادش
وارث كربلاست معصومه
هر حسينيه بيت اوست حسان
چون كه صاحب عزاست معصومه
حسان
ابری شده است حال و هوای نگاهتان
بغض غروب می چكد از هر پگاهتان
دلتنگیِ غمی چقدر موج می زند
در اشكهای نيمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آينه هم تار می شود
با غربتی كه می چكد از اشك و آهتان
همراه گريه های تو از دست می رويم
پائين پای روضة شال سياهتان
عطر مزار مادر سادات می رسد
از ياسهای هر سحر بارگاهتان
فردا چه خاكهای ندامت به سر كند »
« امروز هر دلی كه نشد خاك راهتان
اينقدر كه پر از تب اندوه و ناله ای
شايد دلت گرفته به ياد سه ساله ای
می گفت چشمهای ترش درد می كند
قدش خميده و كمرش درد می كند
از بسكه سوخت دامن معصوم خيمه ها
حتی نگاه شعله ورش درد می كند
طوفان تازيانه و باران سنگها!
بيخود كه نيست بال و پرش درد می كند
می سوخت غرقِ حسرت خورشيد نيزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد می كند
از لطف دستهای نوازشگری كه بود
ديگر تمام موی سرش درد می كند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
يوسف رحيمی