هر فاطمه ای که هست سهمش آه است
با ناله و اشک و بی کسی همراه است
يک سرّ غريبانه کوثر اين است:
که عمر گل محمدی کوتاه است
يوسف رحيمی
تو کيستی سلاله ی زهرای اطهری
معصومه ای، کريمه ی آل پيمبری
ممدوحه ی ائمه و محبوبه ی خدا
احمد خصايل استی و صدّيقه منظری
باب الکرم سلاله ی باب الحوائجی
ام العفاف دختر موسی بن جعفری
امروز قبله ی دل خوبان روزگار
فردا همان شفيعه ی فردای محشری
تو سومين مليکه ی اسلام فاطمه
آيينه دار زينب و زهرای اطهری
يک مام تو خديجه دگر مام، فاطمه
پاکيزه تر ز مريم و حوّا و هاجری
مريم پی زيارتت آيد اگر به قم
اقرار می کنی که همانا تو برتری
بر نُه سپهر عصمت وتقوی ستاره ای
در هفت بحر نور، فروزنده گوهری
هم چار نجل پاک رضا را تو گوهری
هم هشتمين ولی خدا را تو خواهری
مصباح علم و دانش و توحيد و معرفت
مصداق هل اتی، ثمر نور کوثری
عمر کم تو خاطره ی عمر فاطمه است
ياد آور مقاومت و صبر مادری
گويند باز می شود از قم در بهشت
تو خود بهشت قرب خداوند اکبری
مادر نگشته، بانوی خلق دو عالمی
شوهر نکرده، مادر آغاز و آخری
بانو ولی چه بانويی، بانوی نُه سپهر
دختر ولی چه دختری،اسلام پروری
برهشت آفتاب ولايت ستاره ای
در نُه سپهر نور، مه نور گستری
پيراهن تو عصمت و تقوی ست چادرت
زهد مجسمی و عفاف مصوّری
در بحر بی کرانه ی ايمان و در کمال
در آسمان زهد فروزنده اختری
باب المراد دختر باب الحوائجی
اخت الوقار دخت بتول مطهّری
زهرا بهشت و روح تو لطف محمد است
اولاد او همه شجر نور و تو بری
گويند سايه ی حرمت بر سر قم است
قم را نه، بلکه ملک جهان را تو محوری
زانو زنند خيل فقيهان به محضرت
آری تو شهر فقه و احاديث را دری
روزی اگر به خطبه گشايی زبان خويش
باور کنند خلق، که در نطق حيدری
اسلام را به منطق گرمت مروّجی
توحيد را به نيروی علمت بيانگری
عطر تو بر مشام محمد اگر رسد
با خنده بوسدت که بهشت مکرری
از نخل های سبز فدک می رسد ندا
اين باغ از آن توست که زهرای ديگری
اگر ثنای تو گويد محال نيست « ميثم »
زيرا تو در قصيده سراييش رهبری
استاد حاج غلامرضا سازگار
ای کوثرِ کوثر رسول لله
زهرای مکررِ رسول لله
هم سوره نور موسی جعفر
هم پاره پيکر رسول لله
معصومه خانواده عصمت
صديقه ديگر رسول لله
جايی که تو در حضور بابايی
زهراست به محضر رسول لله
سرچشمه گرفته روح پاک تو
از روح مطهر رسو للله
تو بعد ائمه يک امام استی
شايسته اين چنين مقام استی
ای روح و روان عترت و قرآن
در جسم تو جان عترت و قرآن
چون آينه پيش ديده ات پيدا
اسرار نهان عترت و قرآن
از يمن تو ای کريمه عترت
قم گشته جهان عترت و قرآن
روی تو چراغ مکتب عصمت
نطق تو زبان عترت و قرآن
برخيز و بخوان خطابه چون مادر
ای روح بيان عترت و قرآن
قرآن به جلالت تو می نازد
عترت به اصالت تو می نازد
تو وارث معجز امامانی
تو دختر عترتی و قرآنی
تو شوی نکرده مادرِ هستی
تو در تن خود روان ايمانی
محبوبه چارده ولی لله
معصومه به کنيه و به عنوانی
تو فاطمه ای و فاطمی عصمت
تو عالمه علوم ماکانی
تو حجب و حيا و زهد و عصمت را
در مکتب اهل بيت، ميزانی
زهد و شرف ائمه را داری
ظرفيت صبر عمه را داری
ای سوره نور موسی جعفر
ممدوحه هل اتی پس از مادر
مهر تو مدال سينه مريم
کوی تو بهشت ساره و هاجر
قم از قدمت مدينةالزهرا
قبر تو مزار دخت پيغمبر
معصومه ای و به چارده معصوم
همه عمه و خواهری و هم دختر
هم می بالد جواد از اين عمه
هم می نازد رضا به اين خواهر
بر جان تو دختر کلام لله
از زينب و فاطمه سلا ملله
تو حق حيات بر امم داری
يک فردی و يک جهان کرم داری
شد گرچه به قم نزول اجلالت
در چشم جهانيان قدم داری
هم در عربی کريمه عترت
هم سايه به کشور عجم داری
هم در حرم ائمه مدفونی
هم دردل اهل قم حرم داری
ما ذره و تو هزارها خورشيد
ما قطره و تو هزار يم داری
در شهر ائمه تا درخشيدی
قم را شرف مدينه بخشيدی
ممدوحه ذات کبريايی تو
معصومه و عصمت خدايی تو
الحق که ميان آن همه خواهر
آيينه حضرت رضايی تو
با آنکه به شهر قم مکان داری
در ملک وجود، رهنمايی تو
مانند دوازده امام ما
از کار همه گره گشايی تو
ہ ہل قسم ای کريمه عترت ﻠﻠ
برتر ز ثنا و مدح مايی تو
به ثنات اگر گهر بارد « ميثم »
دريای کرامت تو را دارد
حاج غلامرضا سازگار
اى دختر و خواهر ولايت
آيينه ی مادر ولايت
بر ارض و سما مليکه در قم
آرام دل امام هفتم
معصومه به کُنيه و به عصمت
افتاده به خاک پايت عفت
در کوى تو زنده ، جان مرده
بر خاک تو عرش سجده برده
در قصر تو جبرئيل حاجب
زُوّار تو را بهشت واجب
گفتند و شنيده اند ز آغاز
کز قم به جنان درى شود باز
حاجت نبُوَد مرا برآن در
قم باشدم از بهشت بهتر
قم قبله ی خازن بهشت است
اين جا سخن از بهشت ، زشت است
قم شهر مقدس قيام است
قم خانه يازده امام است
قم تربت پاک پيکر توست
اينجا حرم مُطهَّر توست
گر فاطمه(س) دفن شد شبانه
نَبوَد ز حريم او نشانه
کى گفته نهان زماست آن قبر
من يافته ام کجاست آن قبر
آن قبر که در مدينه شد گم
پيدا شده در مدينه ی قم ...
مريم به بَرَت اگر نشيند
اين منظره را ، مسيح بيند
سازد به سلام سَرو قد خم
اول به تو ، بعد از آن به مريم ...
روزى که به قم قدم نهادى
قم را شَرَفِ مدينه دادى
آن روز قرار از مَلک رفت
ذکر صلوات بر فلک رفت
تابيد چو موکبت ز صحرا
شهر از تو شنيد بوى زهرا(س)
درخاک رهت ز عجز و ناله
مى ريخت سرشک ، همچو لاله
با گريه ی شوق و شاخه ی گل
بُردند به ناقه ات توسل
دل بود که بود ، محفل تو
غم گشت به دور محمل تو
آن پير که سيد زمان بود
رويش همه را چراغ جان بود
گرديد به گردِ کاروانت
شد پاى برهنه ساربانت
بردند تُرا به گريه هودَج
تا خانه موسى اِبن خِزرَج
ازشوق تو اى بتول دوم
قم داد ندا به مردم قم
کاى مردم قم به پاى خيزيد
از هر در و بام گل بريزيد
آذين به بهشت قم ببنديد
ناموس خدا مرا پسنديد
قم شام نبود تا که در آن
دشنام دهد کسى به مهمان
قم شام نبود ، تا که از سنگ
گردد رخ ميهمان ز خون رنگ
قم کوفه نبود تا که خواهر
بيند سر نى ، سر برادر ...
حاشا که قم اين جفا پذيرد
مهمان به خرابه جاى گيرد ...
بستند به گرد ميهمان صف
قم با صلوات و - شام با کف ...
قم مهمان را عزيز خوانند
کى دخت و را کنيز خوانند؟ ...
همه عمر آن چه را گفت « ميثم »
در مدح و مصيبت شما گفت
استاد حاج غلامرضا سازگار
تا ابد باغچه ی عطر بهار است اينجا
دست گلهاست که بر دامن يار است اينجا
هر طرف رايحه باغ تجلی دارد
به گمانم سحر آينه زار است اينجا
بالهايی که ملائک به طواف آوردند
وقف برداشتن گرد و غبار است اينجا
هر طرف آهوی دلهاست به دام افتاده
نکند منطقه ی باز شکار است اينجا
بس که روشن شده از گنبد تو صبح حرم
نور خورشيد کم از شمع مزار است اينجا
تحفه هايی که زمينی است کجا لايق اوست
صلوات است که شايان نثار است اينجا
اين سخن بر غزل پيش ضميمه بادا
هرچه داريم نثار تو کريمه بادا
در تماشای جلال تو ادب بايد داشت
ناله ای بدرقه راه طلب بايد داشت
در خور منزلت و شأن تو ذيقعده نيست
جشن ميلاد تو در ماه رجب بايد داشت
کوثر اسم تو شيرينی ايمان دارد
وقت نامت به دهان طعم رطب بايد داشت
عاقل از درک حظور تو به عجز افتاده
به تمنای تو ديوانه لقب بايد داشت
همچو پروانه اگر سوخت پر ما سهل است
سخت عمری که پی شمع تو تب بايد داشت
آفرين بر تو که سر بودی و مکتوم شدی
خواهر و دختر و هم عمه معصوم شدی
لايق صحبت صبح تو به جز شبنم نيست
جز ستاره شب احساس تو را محرم نيست
در کوير آمدی از زمزمه گل روياندی
يعنی احساس زلال تو کم از شبنم نيست
آنکه ايوان نجف گفته صفايی دارد
داند ايوان تو از مرقد مولا کم نيست
پای شيطان به شکوه حرمت باز نشد
آنکه بيرون ز بهشت تو رود آدم نيست
عشق بی حد تو را کافری اش می خوانند
کفر هم باشد اگر آخر اين عالم نيست
آسمان می چکد از خواهش عرفانی ما
حالت دَرهم ما مستحق دِرهم نيست
از نسيم سحر آرامگهت پرسيدم
که لبش جز به تب بوسه بر آن پرچم نيست
حرمت جلوه توحيد دمادم دارد
قبله گاه است ولی مسجد اعظم دارد
ینامز دمحم داوج
در قم که آمدم دل سنگم جلا گرفت
مثل کبوتری به حريم تو جا گرفت
گرد و غبار دور و بر صحن اين حرم
گرد و غباری از دل آيينه ها گرفت
باران،قنوت،اشک،کبوتر،کنار تو
در اين ميانه نور تو دست مرا گرفت
وقتی نگاه من به تو افتاد اين دلم
حال و هوای باب جوادِ، رضا ع گرفت
جسمم کنار خواهر و قلبم صحن رضاست
اشکم تمام فاصله ها را فرا گرفت
اين خادمان کوی تو گفتند ميشود
از دست مهربان شما "کربلا" گرفت
يحيی نژادسلامتی
نه جسارت نمی کنم اما، گاه من را خطاب کن بانو
چيزی از ديگران نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن بانو
در کنار تو قطره ام اما، تو مرا رهسپار دريا کن
در کنار تو ذره ام اما، تو مرا آفتاب کن بانو
دل به هر سو که می رود بسته است، ديگر از دست خويش هم خسته است
دارد اين گونه می رود از دست، آه قدری شتاب کن بانو
به گمانم که خسته ای از من، خسته ای دل شکسته ای از من
وای اگر که تو را می آزارد، خب دلم را جواب کن بانو
مانده ام بين رفتن و ماندن، رفتن و مبتلای غير شدن
ماندن و عاقبت به خير شدن، تو خودت انتخاب کن بانو
منم و اشک و خواهشی ديگر، روز سخت شفاعت و محشر
تو گنه کار اگر کم آوردی، روی من هم حساب کن بانو
سيد محمد رضا شرافت
بين کوير خشک آراميده دريا
دريايی از عشق و وفا و نور زهرا
دريايی از مهر رضا و عشق حيدر
آيد صدا از موج آن: ادَرِک برادر
مرآت نور مادر مظلومه گشته
از سوی موسی نام او معصومه گشته
معصومه يعنی عشق، يعنی استقامت
معصومه يعنی خواهر و دخت امامت
معصومه يعنی نور يعنی دل ربايی
معصومه يعنی فانی عشق خدايی
معصومه يعنی مغفرت يعنی عطوفت
معصومه يعنی لطف و احسان بی نهايت
معصومه يعنی دختر خير البريه
معصومه يعنی ياسی از نسل فريده
معصومه يعنی عمه ی جود وکرامت
معصومه يعنی آسمانی از شهامت
معصومه يعنی شير زن در بيشه ی عشق
نخل بلندی از بن و از ريشه ی عشق
معصومه يعنی ياس باغ آل عصمت
معصومه يعنی کعبه ی آمال عصمت
معصومه يعنی با برادر تا شهادت
معصومه يعنی جان سپردن بين غربت
معصومه يعنی زينب ثانی زهرا
معصومه يعنی قلب طوفانی زهرا
زينب نشان بود و ولی سيلی نديده
هرگز کسی رخسار او نيلی نديده
زينب نشان بود و ولی دستش رسن نيست
هم چون اسيران در ميان انجمن نيست
زينب نشان بود و ولی با اشک و گريه
قلبش نديده داغ عباس و رقيه
زينب نشان بود و ولی او بی مدد نيست
در قسمت او ضرب جان کاه لگد نيست
امشب به می رخساره ی خود را بشستم
خورده گره بر آن ضريح پاک دستم
امشب که او دردم دوا بنموده شادم
آری رسيده زينب ثانی به دادم
من دعبلم ديوانه ی اخت الرضايم
با دست بی بی مُهر شد کرب و بلايم
مجيد خضرايی
ما را برای گدايش شدن آفريده اند
غُمری آب و هوايش شدن آفريده اند
او را برای طواف و برای عروج
مارا برایِ برايش شدن آفريده اند
اين خانوم با کرم، محترم را برای
وقف امام رضايش شدن آفريده اند
اصلا تمامی ايران زمين را برای
ملک خصوصی پايش شدن آفريده اند
هرچند نانی نداريم، گندم که داريم
گيرم مدينه نرفتيم ما قم که داريم
×××
زهرا حضورش نيازی به مردم ندارد
اصلا ظهورش مدينه يا قم ندارد
بالی که اين آسمان را ندارد، چه دارد؟
آن کس که اين آستان را ندارد چه دارد؟
عصمت تباری که همسايه اش را نديده
همسايه اش نيز هم سايه اش را نديده
بانوی والا مقامی که مافوق نور است
خورشيد هفت آسمانی که مافوق نور است
پروازها با قنوتش به بالا رسيدند
اعجازها با نگاهش به عيسی رسيدند
غير از خدايا خدايا صدايی ندارد
روی زمين غير محراب جايی ندارد
سجاده اش با مناجات کردن گره خورد
هر صبح با نور خيرات کردن گره خورد
امروز بارانی ترين عنايت به دستش
فردا فراوان ترينِ شفاعت به دستش
از يک طرف دخترِ مردِ مشکل گشاهاست
از يک طرف خواهرِ آبروی گداهاست
او حلقهء اتصال رضا با جواد است
باب الحوائج ترينی که بابِ مراد است
وقتی که می خواست از خانه اش در بيايد
يعنی به سمتِ حريم پيمبر بيايد
دور و برش از برادر برادر قرُق بود
راه از پسر های موسی ابن جعفر قرُق بود
دست پسرهای موسی ابن جعفر نقابش
پای پسرهای موسی ابن جعفر رکابش
تا چادرش خاکی از رد پايی نگيرد
تا معجر با حجابش به جايی نگيرد
او آمد و ماي ٴ ه افتخار همه شد
دسته گل مريمی بهار همه شد
گيرم نبوديم اما سلامش که کرديم
گيرم نديديم، ما احترامش که کرديم
ما سر بلنديم از اين که گلابش نکرديم
با ازدحام سر کوچه آبش کرديم
او آمد و طرز خواهر شدن را نوشت و
قربانِ قبل از برادر شدن را نوشت و
چه خوب شد که مسيرش به مقتل نيوفتاد
چه خوب تر که بارها از روی تل نيوفتاد
گودالی از کشمکش های لشکر نديد و
بالای سر نيزه ها سر نديد و....
علی اكبر لطيفيان
روی قبرم بنويسيد که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم
روی قبرم بنويسيد جدايی سخت است
اين همه راه بيايم، تو نيايی سخت است
يوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها ميشود و از پيرهنش بی خبرم
روی قبرم بنويسيد نديده رفتم
با تن خسته و با قد خميده رفتم
بنويسيد همه دور و برم ريخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ريخته اند
چقدر مردم اين شهر ولايی خوبند
که سرم را نشکستند خدايی خوبند
بنويسيد در اين شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد
چادرم دور وبرم بود و به پايی نگرفت
معجرم روی سرم بود وبه جايی نگرفت
...من کجا شام کجا زينب بی يار کجا؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا؟
بنويسيد که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نيز که باشند به دنبال هم اند
گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتيد
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتيد...
روی قبرش بنويسيد برادر بوده
سال ها منتظر ديدن خواهر بوده
روی قبرش بنويسيد که عطشان نشده
بدنش پيش نگاه همه عريان نشده
بنويسيد کفن بود، خدايا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدايا شکرت
يار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود
او کجا نيزه کجا گودی گودال کجا؟
او کجا نعل کجا پيکر پامال کجا؟
...
بنويسيد سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خيمه تماشا می کرد
علی اکبر لطيفيان
ای دلم بی قرار در حرمت
کن نگاهی به سائل کرمت
ذره ای بودم و ز لطف شما
زير بالم شده تمام سما
طفل خُردی به پای مکتب تو
بوده ام من دخيل هر شب تو
سر نهاندند پيش پای شما
بهجت و فاضل و مطهر ها
عمه و بنت و خواهر معصوم
بر تو باشد سلام هر معصوم
ای ضريحت بود مطاف ملک
رفته گلدسته ات فراز فلک
چشم من ابری است و بارانی
از تب عشق خود تو می دانی
لحظه هايم اسير دل تنگی
می زنم زلف يار را چنگی
افتخارم بود گدايی تو
مرغ دل را کنم هوايی تو
می کنی تو غروب آدينه
دل من را چو صحن آيينه
با نگاهی دلم هوايی کن
قلب من را تو کربلايی کن
***
ميثم رحمانی
لبخند بر لبان زمين آشکار شد
امسال در عزای تو فصل بهار شد
خجلت زده درخت به کنجی نشسته است
که با گل و شکوفه چرا هم قطار شد؟
مهتاب شمع سوخته در پيش گنبدت
خورشيد هم ستاره ی دنباله دار شد
هر کفتری که صبح به دور شما نگشت
آن روز را به شب نرسانده شکار شد
پروان هی عبور به غير از حرم نداشت
پروانه ای که ظهر به گنبد دچار شد
غير از حريم تو سر هر شاخه ای نشست
حق با پرنده بود ولی سنگسار شد
بی بی کريمه است و برای گناهکار
درهای صحن آينه راه فرار شد
زيباست سويت آمده اين رود غم ولی
هرجا که قلب رود شکست آبشار شد
اينجا نه! روبروی ضريحت مرا بخر
وقتی که خوب گون هی من آبدار شد
اشک تو می چکيد به خاک و می آمدی
ساوه به قم تمام درخت انار شد
گرديده ام به دور حرم هفت مرتبه
اما چرا طواف شما هشت بار شد؟
غير از سلام حامل "آه" ست هر کسی
از قم به سمت طوس سوار قطار شد
از جنس سنگ نيست از اشک ملايک ست
آن سنگ که برای تو سنگ مزار شد
در زير پای اين همه زائر به لطف تو
موری به زنده بودنش اميدوار شد
مهدی رحيمی
اى ازليت به تربت تو مخمّر
وى ابديّت به طلعت تو مقرّر
آيت رحمت زجلوه تو هويدا
رايت قدرت درآستين تو مضمر
جودت هم بسترا،به فيض مقدس
لطفت هم بالشا،به صدرمصدّر
پرده کشد گر که عصمت توبه اجسام
عالم اجسام گردد،عالم ديگر
جلوه تو ايزدى رامجلى
عصمت توسر مختفى را مظهر
گويم واجب ترا،نه آنت رتبت
خوانم ممکن ترا،ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پيدا
واجبى اندر رداى امکان مظهر
ممکن امّاچه ممکن ،علتّ امکان
واجب،امّاشعاع خالق اکبر
ممکن امّايگانه واسطه فيض
فيض به مهتررسدوزآن پس کهتر
ممکن امّانمودهستى ازوى
ممکن امّازممکنات فزون تر
وين نه عجب زآنکه نوراوست ززهرا
نوروى ازحيدراست واوزپيمبر
نورخدادرسول اکرم پيدا
کردتجلىّ زوى به حيدرصفدر
وز وى تابان شده به حضرت زهرا
اينک ظاهرز دخت موسى جعفر
اين است آن نورکزمشيّت کن ،کرد
عالم،آن کاودرعالم است منّور
اين است آن نورکزتجلىّ قدرت
دادبه دوشيزگان هستى زيور
شيطان عالم شدى اگرکه بدين نور
ناگفتى،آدم زخاک هست ومن آذر
آبروى ممکنات جمله ازاين نور
گرنبدى ،باطل آمدندسراسر
جلوه اين خودعرض نمودعرض را
ظلّش بخشود،جوهرّيت جوهر
عيسى مريم به پيشگاهش دربان
موسى عمران به باگاهش چاکر
اين يک چون ديده بان فراشده بردار
وين يک چون قاپقان معطّى بردر
ياکه دوطفلنددرحريم جلالش
ازپى تکميل نفس آمده مضطر
اين يک انجيل رانمايدازحفظ
وآن يک تورات رابخواندازبر
گرکه نگفتى امام هستم برخلق
موسى جعفر،ولىّ حضرت داور
فاش بگفتم که اين رسول خداى است
معجزه اش مى بودهمانادختر
دخترجزفاطمه نيابداين سان
صلب پدرراوهم مشيمه مادر
دخترچون اين دوازمشيمه قدرت
نامدونايددگرهماره مقدّر
آن يک امواج علم راشده مبدا
وين يک افواج حلم راشده مصدر
اين يک ازخطابش مجلى
وين يک معدوم ازعقابش مستر
اين يک برفرق انبياشده تارک
وين يک اندرسراوليارامغفر
اين يک درعالم جلالت کعبه
وين يک درملک کبريائى مشعر
لم يلدبسته لب وگرنه بگفتم
دخت خداينداين دونورمطهّر
اين يک کون ومکانش بسنه به مقنع
وين يک ملک جهانش بسته به معجر
چادرآن يک حجاب عصمت ايزد
معجراين يک نقاب عفّت داور
آن يک برملک لايزالى تارک
اين يک برعرش کبريائى افسر
تابشى ازلطف آن بهشت مخلدّ
سايه اى ازقهر اين جحيم مقعّر
قطره اى ازجودآن بحارسماوى
رشحه اى ازفيض اين ذخايراغبر
آن يک خاک مدينه کرده مزيّن
صفحه قم رانموده اين يک انور
خاک قم اين کرده ازشرافت جنّت
آب مدينه نموده آن يک کوثر
عرصه قم غيرت بهشت برين است
بلکه بهشتش يساولى است برابر
زيبداگرخاک قم به عرش کندفخر
شايدگرلوح رابيايدهمسر
خاکى عجب خاک ،آبروى خلايق
ملجأبرمسلم وپناه به کافر
« هندى » گرکه شنيدندى اين قصيده
شاعرشيراز و آن اديب سخنور
آن يک طوطى صفت همى نسرودى
اى به جلالت زآفرينش برتر
وين يک قمرى نمط هماره نگفتى
اى که جهان ازرخ توگشته منوّر
امام خمينی (ره)
غمی ميان دل خسته ام شرر دارد
دل شکسته ام اينگونه همسفر دارد
کبوتری که نشسته به روی ايوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد
خيال غربت او می کشد مرا ، اما
دلم زغصه زينب غمی دگر دارد:
ز کاروان اسيران وخواهری تنها
که حلقه ای زيتيمان در به در دارد
ز مادری که سپر شد کبود شد خم شد
ز مادری که ز غم دست بر کمر دارد
ز مادری که کنار سر دو طفلانش
ز کوچه های يهودی نشين گذر دارد
ز دختری که يتيم است و در تمامی راه
به سمت نيزه بابا فقط نظر دارد
ز دختری که به لکنت به عمه اش ميگفت
بگو به دختر شامی که اين ، پدر دارد
ز صوت ضربه سنگين سنگها فهميد
لبان خشک پدر زخم های تر دارد
سر پدر به زمين خورد و بين آن مردم
کسی نبود که سر را زخاک بردارد
حسن لطفی
خاتون شهر آينه هايی بزرگوار
زهرای شهر يثرب مايی بزرگوار
چشم مَلک نديده دمی سايه ی تو را
ناموس بارگاه خدايی بزرگوار
اين قوم را به راه حقيقت کشانده ای
موسای بی عباو عصايی بزرگوار
بر شانه های باد، جحاز تو حمل شد
فرمانروای مُلک صبايی بزرگوار
گم کرده ايم کعبه ی حاجات و آمديم
نزد شما که قبله نمايی بزرگوار
من گريه می کنم که نگاهی کنی مرا
آری هميشه عقده گشايی بزرگوار
باران رحمت ازلی سهم مان شده
بی شک دليل فيض، شمايی بزرگوار
بانوی مهربان کدامين قبيله ای؟
امشب بگو که اهل کجايی بزرگوار
خُلقت شبيه پير کريم عشيره است
الحق ز نسل شير خدايی بزرگوار
فهميدم از شلوغی صحن و سرايتان
هر لحظه مأمن فقرايی بزرگوار
فرقی نمی کند چقدر نذر می کنند!؟
باب المراد شاه و گدايی بزرگوار
اينجا مريض ها همگی خضر می شوند
سر چشمه ی حيات و بقايی بزرگوار
از لحن گريه کردن زوّار واضح است
در قم، بقيع اهل بکايی بزرگوار
يادت نمی رود چه قراری گذاشتيم؟
محشر دم بهشت بيايی بزرگوار
***وحيد قاسمی***
مرغ دلم راهی قم می شود
در حرم امن تو گم می شود
عمه سادات سلام عليک
روح عبادات سلام عليک
كوثر نوری به كوير قمی
آب حيات دل اين مردمی
عمه سادات بگو كيستی؟
فاطمه يا زينب ثانيستی؟
از سفر كرب و بلا آمدی؟
يا كه به دنبال رضا آمدی؟
من چه كنم شعله داغ تو را
درد و غم شاهچراغ تو را
کاش شبی مست حضورم كنی
با خبر از وقت ظهورم كنی
زنده ياد آقاسی
دوباره آمده ام تا به من بها بدهی
مرامريض کنی و مرا شفا بدهی
گره به کار من افتاده ای کليد بهشت
خدا کند که به من فرصت دعا بدهی
من از زيارت قبلی خراب تر شده ام
خدا کند به من بی پناه جا بدهی
من از زبان رضا با تو درد دل دارم
بدهی « اشفعی لنا » مگر که پاسخ اين
تو آمدی و مقام رضا مشخص شد
تو خواستی که کليدی به دست ما بدهی
دلم برای محرم چه زود تنگ شده
مگر که باز تو امضای کربلا بدهی
هزار عيد فدای دو روز ماتم تو
اگر اشاره کنی، رخصت عزا بدهی...
تمام سال برای تو روضه می گيريم
هزار مرتبه هم در عزات می ميريم
مجيد تال
آيتى از خداست معصومه
لطف بىانتهاست معصومه
جلوهاى از جمال قرآن را
چهرهاى حق نماست معصومه
عطر باغ محمدى دارد
زاده مصطفى است معصومه
پرتوى از تلألوء زهرا
گوهرى پربهاست معصومه
ماه عفت نقاب آل كسا
دختر مرتضى است معصومه
اخترى در مدار شمس شموس
يعنى اخت الرضاست معصومه
زائران! يك در بهشت اينجاست
تربتش باصفا است معصومه
در توسل به عترت و قرآن
باب حاجات ماست معصومه
از مدينه به قصد خطه طوس
رهروى خسته پاست معصومه
تا زيارت كند برادر خود
فكر و ذكرش دعاست معصومه
روز و شب عاشق بيابان گرد
خواهرى باوفاست معصومه
يا مگر اوست زينب دگرى
كز برادر جدا است معصومه
تا بدانى كه نيمه ره جان داد
بنگر اكنون كجاست معصومه
از وطن دور و از برادر دور
حسرتش غم فزاست معصومه
گر چه نشكسته سينه و پهلويش
در دلش داغهاست معصومه
داغ زهرا و داغ اجدادش
وارث كربلاست معصومه
هر حسينيه بيت اوست حسان
چون كه صاحب عزاست معصومه
حسان
ابری شده است حال و هوای نگاهتان
بغض غروب می چكد از هر پگاهتان
دلتنگیِ غمی چقدر موج می زند
در اشكهای نيمه شبِ گاه گاهتان
چشمان صحن آينه هم تار می شود
با غربتی كه می چكد از اشك و آهتان
همراه گريه های تو از دست می رويم
پائين پای روضة شال سياهتان
عطر مزار مادر سادات می رسد
از ياسهای هر سحر بارگاهتان
فردا چه خاكهای ندامت به سر كند »
« امروز هر دلی كه نشد خاك راهتان
اينقدر كه پر از تب اندوه و ناله ای
شايد دلت گرفته به ياد سه ساله ای
می گفت چشمهای ترش درد می كند
قدش خميده و كمرش درد می كند
از بسكه سوخت دامن معصوم خيمه ها
حتی نگاه شعله ورش درد می كند
طوفان تازيانه و باران سنگها!
بيخود كه نيست بال و پرش درد می كند
می سوخت غرقِ حسرت خورشيد نيزه ها
خُب پس بگو چرا جگرش درد می كند
از لطف دستهای نوازشگری كه بود
ديگر تمام موی سرش درد می كند
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
يوسف رحيمی