این هفته نیز جمعه ما بی شما گذشت

این هفته نیز جمعه ما بی شما گذشت

آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت

این هفته هفت روز به ظاهر گذشتنی

بر من ولی عزیز دلم قرن ها گذشت

 


در خارزار حوصله هایت دویده ام

حالا ببین چه بر سر این دست و پا گذشت

هفتاد گوشه ناله زدم تا که جمعه شد

جانم به لب رسید ولی جمعه تا گذشت

گفتند جمعه بوی تو می آورد نسیم

اما نسیم آمد و سر در هوا گذشت

خورشید هم هوای مرا تازه تر نکرد

او هفت دفعه آمد و بی اعتنا گذشت

عمرم به سر رسید و از این دست جمعه ها

تکرار شد نیامدی و عمر ما گذشت...

ایوب پرند آور

منبع: هیئت وارثان ثارلله(ع)

هر سحر منتظر يار نباشم چه كنم ؟  من اگر اينهمه بيدار نباشم چه كنم ؟  گريه بر درد فراق تو نكردن سخت ا

هر سحر منتظر يار نباشم چه كنم ؟

من اگر اينهمه بيدار نباشم چه كنم ؟

گريه بر درد فراق تو نكردن سخت است

خونجگر از غمت ای يار نباشم چه كنم ؟

عده ای بر سر آنند اسيرت نشوند

من بر آنم كه گرفتار نباشم چه كنم ؟

تو چه كردی كه من از خواب و خوراك افتادم ؟

راستی ، اينهمه بيمار نباشم چه كنم ؟


چهارده بار خدا عاشق تو شد من اگر

عاشق روی تو يكبار نباشم چه كنم ؟

ابرويت تيغ مصری است كه جان ميطلبد

به طلبكار بدهكار نباشم چه كنم ؟

خواستم نام مرا هم بنويسند همين

سر بازار خريدار نباشم چه كنم ؟

من اگر مثل تو هر صبح و غروبی آقا

فكر بين در و ديوار نباشم چه كنم ؟

ولادت حضرت معصومه(س)

خاتون شهر آينه هايي بزرگوار
 زهراي شهر يثرب مايي بزرگوار
 چشم ملک نديده دمي سايه ي تو را
 ناموس بارگاه خدايي بزرگوار
 اين قوم را به راه حقيقت کشانده اي
 موساي بي عباوعصايي بزرگوار
 بر شانه هاي باد،جحاز تو حمل شد
 فرمانرواي ملک صبايي بزرگوار
 گم کرده ايم کعبه ي حاجات و آمديم
 نزد شما که قبله نمايي بزرگوار
 من گريه مي کنم که نگاهي کني مرا
 آري هميشه عقده گشايي بزرگوار
 باران رحمت ازلي سهم مان شده
 بي شک دليل فيض شمايي بزرگوار
 بانوي مهربان کدامين قبيله اي ؟
 امشب بگو که اهل کجايي بزرگوار
 خُلقت شبيه پير کريم عشيره است
 الحق ز نسل شير خدايي بزرگوار
 
فهميدم از شلوغي صحن و سراي تان
 هر لحظه مامن فقرايي بزرگوار
 فرقي نمي کند چقدر نذر مي کنند!؟
 باب المراد شاه و گدايي بزرگوار
 اينجا مريض ها همگي خضر مي شوند
 سرچشمه ي حيات و بقايي بزرگوار
 از لحن گريه کردن زوار واضح است
 در قم،بقيع اهل بکايي بزرگوار
 يادت نمي رود چه قراري گذاشتيم؟
 محشر دم بهشت بيايي بزرگوار
 شاهکار وحيد قاسمي

سلام برشهدا


یه شعرناب تقدیم به همه شهدا.شهدایی که بارفتنشون باعث آسایش ماشدندوماخوب....داریم حقشونوادامیکنیم.آیافکرکردیم به مادرایی که اشک ریختندتارفتند؟آیافکرکردیم به پدرایی که بغض گلوهاشونو می گرفت وهیچ نمی گفتند؟آیافکرکردیم به فرزندهایی که بابارواصلا ندیدند؟وآیا.........

خوب اگه حالت عوض شد.شادی روح همه شهداصلوات بفرست ومنطقی باش.خودت باش نه هرچی دیگران فکرمی کنند.

                                                                                     

اتل متل سمانه يه دختر شهيده

يه دختري که هيچ وقت بابا جونو نديده
بابا وقتي شهيد شد مامان حامله بوده
بعد که سمانه اومد ديگه جنگي نديده
مامان زود ازدواج کرد بايه مرد غريبه
سمانه حالا اونو باباي خود مي دونه
هيچکي بهش نگفته باباش يه مرد ديگه ست
باباش تو اسمونه تو يه دنياي ديگه ست
هيچکي بهش نگفته باباش چه مهربون بود
چه ابروي کموني باباش چه خوش زبون بود
هيچکي بهش نگفته باباش يه قهرمون بود
تو دشتاي شلمچه باباش يه ديده بون بود
سمانه قد کشيده بزرگ شده ماشالله
داره مي ره دانشگاه دانشجو اون حالا
حراست دانشگاه عاصيه از دست اون
مدام بايد بهش بگن موهات اومده بيرون
هفت قلم ارايشو يه مانتو کوچولو
شلوار برمودا و کفش هاي مثل پارو
تا حالا اين دختر و بهشت زهرا نبردن
حتي جلوش اسمي از خون شهيد نبردن
خانواده مي گن که بزار يه کم خوش باشه
باباش که رفته طفلي بزار که اين خوش باشه
داره دلم مي سوزه از بس که بي مراميم
مگه شهيد رفته که ما بخوريم بخوابيم؟
تو اون دنيا جواب باباش رو چي مي ديم ما
اگه يه وقت بپرسه امانتم چي شد؛ ها؟
حتي اگه سمانه باباش شهيد نباشه
دختر شهرِ شهيد بايد اينجوري باشه؟

                                                      

التماس دعا        

فــداي خـوانـدن قـرآن دلـربــات حـسين

سـلام مــا بــه تــو و قــبــر بــاصفات حسين

درود حق به تو اي مظهر صفات حسين

فــداي تـو هـمـه خـلـق جهان ز پير و جوان

تـويـي بهر دو جهان كشتي نجات حسين

تـويــي مــروج احــكـــام ديــــن پــيــغــمـبـر

تـويـي خــلاصــه ايــجــاد كـائنات حسين

چـه حـكـمـتـي است به ايثار و جانفشاني تو

كـه گـشـته ذات خداوند خونبهات حسين

چه كرده اي تو به درگاه حق كه خلق جهان

كــنـنـد آروزي طــوف كـربـلات حـسـين

ز داغ مـاتــم جـانـسـوزت اي عــزيــز خـــدا

كـنند جـن و بشر گريه در عزات حسين

ســلام مــا بــه تــن چــاك چــاك بـي كـفنت

فـداي پـيـكـر پـرخـون سـرجدات حسين

ســلام مــا بــه تــو و شـيـرخواره اصغر تو

فـداي اكـبــر و عـبـاس بـاوفــات حسين

سـلام مــا بــه سـر انـورت كـه شـد بـر نـي

فــداي خـوانـدن قـرآن دلـربــات حـسين

زهـــي بــه هــمـت مـردانــگــي و ايــثــارت

فـداي دســت سـخي گـره گـشات حسين

ز راه لـطــف نـظـر كـن بـه حال خسـته دلان

بـرس به داد «حياتي» گه ممات حسين
----------------------------
شعری از محمد حیاتی

خدا كند كه جوانان زحقّ جدا نشوند

خدا كند كه جوانان زحقّ جدا نشوند
به صحبت بد و بدخواه مبتلا نشوند
مقدّسات جهان را، به زير پا ننهند
شرور و مفسد و بيدين و بيحيا نشوند
ز درس و مدرسه تعليم و تربيت گيرند
هوا پرست و طمعكار خودستا نشوند
خدا كند كه جوانان ره هُنر پويند
شكسته حال و پريشان و بى نوا نشوند
به منصبى كه رسيدندخويش گم نكنند
به نارضائى بيچارگان رضا نشوند
پى سياست بدكارگان قدم نزنند
وطن فروش و خطاكار و بد ادا نشوند
بجان و مال و بناموس كس طمع نكنند
در اين معامله هم كيش اشقيا نشوند
خدا كند كه جوانان عقيده مند شوند
سبك عيار و تهى مغز و خودنما نشوند
سر عقيده خود پاى فشارند چو كوه
بسان كاه زهر باد جابجا نشوند

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل                          


پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل                          تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند                              مرگ، گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی                             خاک زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود                                           چون ترا برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین ، داد سر و سامانت                        کاش می خورد غم بی سر و سامانی من
به سر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم                           آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی                                   بی تو در ظلمتم، ای دیدهُ نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند                    قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحه روی ز انظار، نهان می دارم                                     تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر بسیار چو من سر به گریبان دیده است                        چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری                                غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند                              که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم                                   زچه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمه دل می دادم                           آب و رنگت چه شد، ای لالۀ نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد                               که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم                               ای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من
 

این که مدفون شده اندر دل خاک


این که مدفون شده اندر دل خاک
منم آن خسرو شیرینم و پاک
او که در مدرسه از تاریخ گفت
بین که خود در صفحه ی تاریخ خفت
ای که همچون شیر بر بالین من
سالم و سرمست باغی و چمن
لحظه ای بنگر تو احوال مرا
بین که بودم چیستم اکنون کجا
………..
گر تو نیکو بنگری اطراف من
یک نفر از ما نبرده جز کفن
چون تو فکرش را نمی کردم چنین
دفن گردم روزگاری در زمین
عاقبت روزی تو همچون ما شوی
فارغ از هر انجمن اینجا شوی
خوش تر آن باشد که قبل از آن فراغ
توشه بر گیری ز خوبی های باغ
تا که چون آئی در این جمع و چمن
نادم و حیران نباشی جان من
بار الها خود بیامرز این حقیر
هم جمیع فاتحه گویان شیر
متشکرم (وبلاگ خسروانه )

سایه ای بود و پناهی بود و نیست


پدر

سایه ای بود و پناهی بود و نیست

شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم ،  کسی چون من مباد

سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر

باورم شد ،  این من ناباورم

روی دوش خویش او را می برم!

می برم او را که آورده مرا

پاس ایامی که پرورده مرا

می برم در خاک مدفونش کنم

از حساب خویش بیرونش کنم

راست میگویم جز این منظور نیست

چشم شاعر از حواشی دور نیست

مثل من ده ها تن دیگر به راه

جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

منتظر تا بارشان خالی شود

نوبت نشخوار و نقالی شود

هر یکی  همصحبتی پیدا کند

صحبت از هر جا به جز اینجا کند

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

خوش به حالت ، خوش به حالت ای پدر


غم مرگ پدر کوچک غمی نیست.
جگر می سوزدو درد کمی نیست.
پدر زیبا گل باغ وجود است.
که بی او زندگی جز ماتمی نیست.

 اختر چرخ ادب پروین است


اینکه خاک سیهش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد

چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه

خاطری را سبب تسکین است

شکوه از مرگ پدر و مدح قائم مقام

شکوه از مرگ پدر و مدح قائم مقام

زآن همه امیدها که بودم در دل

نیست کنون غیر ناامیدی حاصل

گفتم هرگز فرامشم ننماید

آن که هرگز فرامشش نکند دل

بود گمانم که چون امیر ز تبریز

رفت به بخت سعید و دولت مقبل

چامه چو بفرستمش به نامه یی از من

یاد کند آن امیر نیک خصایل

ادامه....

ادامه نوشته

بذار که بیام به کرببــــلا جونه رقیه


می دونم کثیف شـدم غرق گناهم
دروغه اگه بگم که رو بــه راهم
یکی تو دلم می گه رویات سرابه
زیارت توی حرم فقـــط یه خوابه
نذار بسوزم تو غمها آقا جونه رقیه
بذار که بیام به کرببــــلا جونه رقیه
همه من رو نوکر شما می دونن
ولی ریخته پیشتون آبــــروی من
به خودم می گم که تقدیرم همینه
همیشه پیش شما سرم پائیــــــنه
نذار آبروم بریزه اقا جونه ابا الفضل
بذار بمیرم تو کرببلا جون ابا الفضل

نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب است


غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد
افق افق دل من  را غبار می گیرد
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام
نه با دعای سماتم قرار می گیرد

 

نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب است
که نغمه عشراتم به بار می گیرد
دل صنوبریم زین هوای مه آلود
نه از فراق که از انتظار می گیرد
قسم به عصر که خسران قرین انسان است
مگر هر آنکه دانش خود را به کار می گیرد
بدان که دلبر ما جان برای یاری خویش
در این دیار هزاران هزار می گیرد
به گوش منتظران گو که صبح نزدیک است
اگر چه شب ز رفیقان دمار می گیرد
جمال یار چو خورشید عالم افروز است
حجاب نفس تو را زان نگار می گیرد
تمام دلخوشیم یک نگاه کوچک اوست
ز چیست یار من از من کنار می گیرد
اگر که یار نخواهد به جلوه غم ببرد
دل زهیر چو شبهای تار می گیردa

منبع:سایت بانک اشعار مهدوی

این مثنوی حدیث پریشانی من است


این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست

فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است

هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن

همه روز روزه رفتن،همه شب نماز کردن
 همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به مکه،به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک،به وظیفه باز کردن
به معابد و مساجد،همه اعتکاف جستن
ز مناهی و ملاهی،همه احتراز کردن
شب جمعه‌ها نخفتن،به خـدای راز گفتن
ز وجود بی‌نیازش،طلب نیاز کردن
به خدا قسم که آن‌را،ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا


پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا

واجب الحج شدگانی که از این بوم وبرند


واجب الحج شدگانی که از این بوم وبرند
عازم خانه حقند و زحق بی خبرند
واجب الحج شده اند امسال از مال کسان
ناکسان بین که به سوی چه کســی ره سپرند
بالله این قافله سالار ریا کار دنی
ظاهر آراستگانند ولی بدسیرند
کاشکی صاعقه ای آید و سـوزد همه را
تا دگر ره از این خانه به مسجد نبرند
در روایت هست از حضرت صادق پرسید
بو بصیر آنکه به تاریخ بـدو رشک برند
که ایا، زاده پیغمبر حجاج امسال
گویی از وضع صدا بیش تر از پیش ترند
حضرت آنگاه دو انگشت مبارک بگشود
گفت بنگر بشرند اینان یا جانورند
بو بصیر آنگاه با دیده دل کرد نگاه
دید محرم شدگان اکثرشان گاو و خرند

امشب به قصه دل من گوش می کنی

امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو فصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامه ي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست 

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم



شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند


ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند
ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا
بازاریان مومن ایران فروختند
یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند
بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند
بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند
وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند!

این دوستانی که دم از جنگ میزنند

این دوستانی که دم از جنگ میزنند
از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند
هم سفره های خلوت آن روزها ببین
این روزها چه ساده به هم انگ میزنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز
مارا به رنگ جماعتشان رنگ میزنند
یوسف به بدنامی خود اعتراف کن
کز هر طرف به پیرهنت چنگ میزنند
بازی عوض شده وهمان هم قطارها
از داخل قطار به ما سنگ میزنند
بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب
روزی تمام اسکله ها زنگ میزنند

 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد  



گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!» 
به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!» 
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!» 
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر 
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود 
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟ 
چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!
کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟ 
زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا 
که های هویِ تو در جو لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم 
به زیرِ پایِ من این هفت‌آسمان باشد

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی  

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم 
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه 
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان 
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند 
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان 
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت 
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا 
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم 
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن 
تا كه همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد 
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده 
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

ای چارده ساله قرة‌العین                   


ای چارده ساله قرة‌العین                  
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی                
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی               
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست              
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز                  
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است             
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود                 
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپه‌شکن باش          
فرزند خصال خویشتن باش
دولت‌طلبی سبب نگه‌دار                   
با خلق خدا ادب نگه‌دار
آنجا که فسانه‌ای سکالی                    
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت             
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند              
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم                    
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او                   
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی                    
کان ختم شده‌ست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است            
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی                    
می‌کوش به خویشتن‌شناسی
تشریح نهاد خود درآموز                    
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان                     
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است           
وان هر دو فقیه یا طبیب است
می‌باش طبیب عیسوی هش                
اما نه طبیب آدمی کش
می‌باش فقیه طاعت اندوز                  
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی                 
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی                  
صاحب طرف دو مهد باشی
می‌کوش به هر ورق که خوانی           
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود                  
بهتر ز کلاه‌دوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن               
بی کار نمی‌توان نشستن
با این که سخن به لطف آب است         
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد                
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در           
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد           
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست             
 آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست         
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور                 
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش              
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است         
افروختگی در آفتاب است

پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است


پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است
آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است
هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است
خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حاصلی ن
یست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است

 

خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم


خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی
به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
باز
آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها،خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب