شیرین سخن

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند ، هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
2

تمنایم اینست!


 
   
 
 
با همه ی لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دور تر
نغمه ی تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
شهر پر از زمزمه ی نام توست
کوچه ی دل منتظر گام توست
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط امان من است
ای نگهت خاستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز، ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نَفَسَت، یار و مددکار ما
کی و کجا؟ وعده دیدار ما
 
(شعر از زنده یاد محمدرضا آغاسی متخلص به کوشا)

پندهاي صلواتي

اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم

پندهاي صلواتي

صلوات : بهترين هديه از طرف خداوند براي انسان است.

صلوات : تحفه‌اي از بهشت است.

صلوات : روح را جلا مي‌دهد.

صلوات : عطري است كه دهان انسان را خوشبو مي‌كند.

صلوات : نوري در بهشت است.

صلوات : نور پل صراط است.

صلوات : شفيع انسان است.

صلوات : ذكر الهي است.

صلوات : موجب كمال نماز مي‌شود.

صلوات : موجب كمال دعا و استجابت آن مي‌شود.

صلوات : موجب تقرب انسان است.

صلوات : رمز ديدن پيامبر در خواب است.

صلوات : سپري در مقابل آتش جهنم است.

صلوات : انيس انسان در عالم برزخ و قيامت است.

صلوات : جواز عبور انسان به بهشت است.

صلوات : انسان را در سه عالم بيمه مي‌كند.

صلوات : از جانب خداوند رحمت است و ار سو فرشتگان پاك كردن گناهان و از طرف مردم دعا است.

صلوات : برترين عمل در روز قيامت است.

صلوات : سنگين‌ترين چيزي است كه در قيامت بر ميزان عرضه مي‌شود.

صلوات : محبوب‌ترين عمل است.

صلوات : آتش جهنم را خاموش مي‌كند.

صلوات : زينت نماز است.

صلوات : گناهان را از بين مي‌برد.

صلوات : فقر و نفاق را از بين مي‌برد.

صلوات : بهترين داروي معنوي است. 

چه خوب است كه هميشه زيان انسان مشغول ذكر صلوات، باشد و فضاي جامعه و محيط كار خود را معطر به صلوات، نماييم.

با ذكر صلوات، غم و اندوه و حزن را از خود دور كنيد.

با يك صلوات، نوري در بهشت براي خود بيافرينيد.

با يك صلوات گناهان خود را پاك و تولدي ديگر براي خود بوجود آوريد.

با يك صلوات پاداش هفتاد و دو  شهيد را براي خود ثبت كنيد.

با يك صلوات ده حسنه براي خود ثبت كنيد

« السلام عليك يا باقر العلوم (ع)  »

وصّی پنجم پیغمبر خدائی تو

خزانه کرم و جود ذوالعطائی تو

بسوی مقصد والای انبیاء، توحید

به ما سوای خداوند رهنمائی تو

تو باقری و شکافنده  علوم توئی

کتاب روشن و گویای کبریائی تو

نه شیعه را تو فقط مقتدا و سالاری

به انبیاء سلف نیز مقتدایی تو

صفای زمزم و بیت و صفائی و مروه

حقیقت حجر و کعبه و منائی تو

سلام ختم رسل را شنیدی از جابر

چرا که نور دو چشمان مصطفائی تو

نظیر دو گل گلزار مصطفی حسنین

سرور سینه زهرا و مرتضائی تو

به صولتی چو علی و به عصمتی زهرا

حسین هیبت و در علم مجتبائی تو

به وقت بندگی و موقع دعا چو پدر

اگرچه  روح عبودّیت و دعائی تو

سه ساله بودی و همراه سیّدالشهدا

شریک نهضت خونین کربالئی تو

====================

بين نماز ، وقت دعا گريه مي كني
با هر بهانه در همه جا گريه مي كني

در التهاب آهِ خودت آب مي شوي

مي سوزي و بدون صدا گريه مي كني

هر چند زهر قلب تو را پاره پاره كرد
اما به ياد كرب و بلا گريه مي كني

اصلاً خود تو كرب و بلاي مجسّمي
وقتي براي خون خدا گريه مي كني

آب خوش از گلوي تو پايين نمي رود
با ناله هاي وا عطشا گريه مي كني

با ياد روزهاي اسارت چه مي كشي ؟
هر شب بدون چون و چرا گريه مي كني

با ياد زلفِ خوني سرهای ني سوار
هر صبح با نسيم صبا گريه مي كني

هم پاي نيزه ها همه جا گريه كرده اي
هم با تمام مرثيه ها گريه مي كني

ديگر بس است « چشم ترت درد مي كند ! »  
از بس كه غرق اشك عزا گريه مي كني

يوسف رحيمي

=============================

هفتم ماه است و باید چشم ها گریه کنند
پا به پای روضه های هل اتی گریه کنند

این قبیله بی نیاز از روضه خوانی منند
که فقط کافی است گویم کربلا گریه کنند

با همین گریه است که یک چند روزی زنده اند
پس چه بهتر اینکه بگذاریم تا گریه کنند

حال که گریه کن مردی ندارد این غریب
لااقل زن­ها برایش در منا گریه کنند

هر زمانی که میان خانه روضه می گرفت
امرش این بود اهل خانه با صدا گریه کنند

با سکینه می نشیند "شیعتی" سر می دهد
آه جا دارد تمام آب ها گریه کنند

چشم او شام غریبان دیده بین شعله ها
عمه هایش در هجوم اشقیاء گریه کنند

یاد دارد کعب نی هایی که مانع می شدند
چشم های زخم آل مصطفی گریه کنند

در قفای ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه 
انبیاء را دید با خیر النساء گریه کنند

عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم
یا شوند آزاد از زنجیر یا گریه کنند

یاد موی خاکی همبازی اش تا می­کند
دخترانش مو پریشان ای خدا گریه کنند
جواد حیدری

======================================================

سوغات ما از کربلا درد و محن بود
پژمردگيّ لاله هاي در چمن بود
من تشنگي در خيمه را احساس کردم
ياد از دو دست خوني عباس کردم
من کودکي بودم که آهم را شنيدند
ديدم سر جد غريبم را بريدند
من ديده ام در وقت تشييع جنازه
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه
من با خبر هستم ز باغي پر شکوفه
خورشيد را بر نيزه ديدم بين کوفه
گر چه که من مسموم از زهر هشامم
من کُشته ي ويرانه اي در شهر شامم
ديدم که پر مي زند همسنگر من
در خاطرم شد زنده ياد مادر من

======================================

مانده داغی عظیم بر جگرت

عکس راسی به نیزه،در نظرت

سر بازار شام و بزم شراب
چه بلاهایی آمده به سرت!؟

هر شب جمعه خون دل خوردی
پای ذکر مصیبت پدرت

پای روضه به جای قطره ی اشک
خون و خونابه ریخت از بصرت

می توان دید عکس زینب را
بین قاب کبود چشم ترت

سوختی سرو باغ فاطمیون
زهر آتش زده به برگ وبرت

گر گرفته فضای حجره ی تان
تحت تاثیر آه شعله ورت

مهر و تسبیح کربلایت را
داده ای ارثیه به گل پسرت
وحید قاسمی

========================================

آسمان اشك غم از ديده ما بيرون كرد

 دل ما را ز غم و غصّه لبالب خون كرد

هر دلى رسته ز غم بود، به غم كرد دچار

 هر سرى لاف زد از عقل و خرد مجنون كرد

هر كه در دايره عشق و وفا گام نهاد

 چرخش از دايره عشق و وفا بيرون كرد

پنچمين حجت حق حضرت باقر كه خدا

 بهر او خلقت اين دايره گردون كرد

گشت مسموم جفا از اثر زهر وليد

 شيعيان را به جهان غمزده و محزون كرد

چه دهم شرح غمش را كه ندانم به خدا

 با دل خسته او زهر هلاهل چون كرد

گويم آن قدر كه تا بر سر زين جاى گرفت

آسمان زين فلك از غم او وارون كرد

قدر اين گوهر يكدانه ندانست فلك

كه غريبانه به زير لحدش مدفون كرد

مى رود اشگ غم از چشم ملايك «خسرو»

 شعر جانسوز تو چون چشم ملك جیحون کرد

. (محمّد خسرو نژاد)

 

امام باقر علیه السلام


ذکرم شـده ثـنای تو یا باقر العلوم

جان را کـنم فدای تو یا باقر العلوم

روز شهادتت همه جا جار می زنم

هـسـتم گدا گدای تو یا باقر العلوم

 

================================

تسليت صاحب شيعه كه غمي ديگر شد
برگ مژگان ملائك ز سرشكش تر شد
بسكه بر ساقه‌ي گل ريخت عدو زهر جفا
پنجمين گل ز گلستان علي پرپر شد

=================================

بـه سر مـی پـرورانم من هوای حضرت بـاقر (ع)
بـه دل باشد مرا شوق لقای حضرت باقر (ع)
زعشقش جان من بر لب رسیده کس نمی دانـد
کـه نبود چاره ساز من سوای حضرت باقر (ع)

==================================

دلم پر مى ‏زند امشب براى حضرت باقر
که گویم شرحى از وصف و ثناى حضرت باقر
ندیده دیده ى گیتى به علم و دانش و تقوا
کسى را برتر و اعلم به جاى حضرت باقر

شعری منتشر نشده از حاج سعید حدادیان در مورد دوران دفاع مقدس


شعری منتشر نشده از حاج سعید حدادیان در مورد دوران دفاع مقدس :
تا پلیس محله "مسجد" بود ، دزد ایمان ما نشد "رمال"

خبرگزاری فارس: سعید حدادیان امروز با حضور در برنامه زنده شبکه 3 همراه با ذکر خاطراتی از ازدواج و زندگی مشترکش شعری را در قالب قطعه قرائت کرد

خبرگزاری فارس: تا
 پلیس محله

به گزارش خبرنگار فارس ، سعید حدادیان امروز با حضور در شبکه سوم سیما همراه با ذکر خاطراتی از ازدواج و زندگی مشترکش شعری را در قالب قطعه قرائت کرد . این شعر در حوزه شعر نوجوان به حساب می آید و به نقل خاطرات نوجوانی و جوانی شاعر با زبانی گیرا و دلنشین می پردازد . این شاعر و مداح اهل بیت در این شعر نیم نگاهی هم به مسائل جاری جامعه کرده است :


باز دل تنگ زنگ مدرسه ام   
دنگ دنگی که می شود پر و بال

حسرت مشق های ننوشته،
لذت بیست های اول سال

مزه ی تلخ ترکه های انار
مزه ی ترش زال زالک کال

خنکای نسیم اول صبح
پر کشیدن در آسمان خیال

کیف وکفشی که آرزویم بود
نرسیدم به آرزوی محال

هم نوا با اذان صبح شدن
ذکر بی بی و عطر احمد و آل

با سماور چهار قل خواندن
صبح دم شکر قادر متعال

اول صبح، دوری از مادر
زنگ آخر ترانه های وصال

آبرنگی که باز هم گم شد
بین نقاشی از جنوب و شمال

قصه ی جنگ رستم و سهراب
داستان قشنگ رستم و زال

قصه ی بوسه های شیطانی
قصه آن دو مار خوش خط و خال

قصه لاک پشت و مرغابی
می توان پر کشید بی پر وبال

قصه های کلیله و دمنه
مکر روباه و  حیله های شغال

شب باران صدای چکه سقف
صبح برفی بدون چکمه و شال

آش شلغم، بخور بابونه
چه نیازی به دکتر اطفال

شب چله، هوای کرسی داغ
همه بی غل و غش، همه خوشحال

دست مادر بزرگ حافظ بود
تا برای همه بگیرد فال

قصه غصه ی عمو نوروز
ننه سرما و خواب آخر سال

شوق عیدی گرفتن از بابا
ناگهان یا « محول الاحوال »

جای ماهی سفید در حلقوم
تیغ ماه کفور بود و کفال

نرود از مشام جان هرگز
بوی بابا و عطر نان حلال

آب و نان مرا به سختی داد
تا رسیدم به درس صفحه ی دال

چند روزی شدم کمک خرجش
تق و تق می کند هنوز بلال

بانک بی اختلاس من قلک
سرفه ی سکه از گلوی سفال

پول مشهد تهیه شد آخر
عمر بی بی ولی نداد مجال

دوره شام های نان و پنیر
دوره نان بربری دو ریال

دوره یک قران و ده شاهی
عهد یک سیر شانزده مثقال

سر سفره نگاه کارد، پنیر
باز دعوای قاشق و چنگال

هر کسی صبح زود تر می رفت
بود خوشتیپ خانه بی جنجال

یاد روزی که مثل اعیان ها
دل ما هم خنک شد از یخچال

یاد روزی که چشم ما وا شد
به تماشای اولین سریال

قصه عشق کودکانه ی من
گل نسرین باغ مش اسمال

ناگهان زیر چرخ یک نیسان
شد گل آرزوی من پامال

شعر های فروغ فرخزاد
در کنار نوشته های جلال

طنز های عبید هم دیگر
از رخ من نبرد گرد ملال

تا پلیس محله مسجد بود
دزد ایمان ما نشد رمال

قصه صبح جمعه، مهدیه
روضه کافی و اذان بلال

شب قدر و قرائت قرآن
عالمی داشتم برای مثال،

دل بی دست و پای من لرزید
از تماشای سوره ی زلزال

پشت بام و نسیم بازیگوش
رویت ماه اول شوال

طعنه می زد به روی ماه تمام
از لب حوض، خنده های هلال

حوض آبی و ماهی قرمز
عشق پیروزی، عشق استقلال

دست یک جا شکست، پا یک جا
بازی فوتبال و بسکتبال

با پنالتی دقیقه ی آخر
تیم ما باخت از بد اقبال

مش غضنفر که از فرنگ آمد
ما آنرمال شدیم و او نرمال

پسر او به جای آمریکا
سر در آورده بود از سنگال

از عنایات دوستی ناباب
پسر مش کریم شد اغفال

مزد از دیدن طلبکاران
گاهگاهی لب پدر تبخال

هفته ها زیر منت قصاب
چوب خط همه بدین منوال

نسیه می داد و ورشکست نشد
پیر اهل محل نبی بقال

روزی از مدرسه که برگشتم
کسی از من نکرد استقبال

تک درخت کنار خانه شکست
نکند مادرم ؟...  زبانم لال!

دیگر آن شوق کودکانه گذشت
آه از روزگار رو به زوال

***
ای دل ، ای دل ، دل شکسته مسوز
ای دل ،  ای دل ، دل شکسته منال

آسمان از ولایت مولا (ع )
داد سهم مرا تمام و کمال

پدرم نوکر امام حسین(ع )
مادرم عاشق  محمد و آل(ص )

یاد آن روضه های هر هفته
عطر عود و تبسم تمثال

با صدای گرفته مرشد
باز می شد همیشه راه وصال

خیمه بچه ها غریبِ غریب
چشمه ی اشک ما زلالِ زلال

در هیاهوی ظهر عاشورا
کشته می داد روضه ی گودال

قصه ی انقلاب و قصه جنگ
کرد خوبان قصه را غربال

سینه سرخان مسجدی رفتند
تا فراسوی آسمان خیال

رنگ دشمن سفید شد چون گچ
روی ظالم سیاه مثل ذغال

دوستانم شهید گم نام اند
نام من شد بسیجی فعال

سال ها رفت و پای درس حساب
کسی از حال ما نکرد سوال!

یا اباصالح المهدی عج

   ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک

تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک
گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک
بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت
بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک
نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟
ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک
دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است
پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک
حیدر
  u کند دعایت، زهرا زند صدایت
الغوث یابن زهرا ! عجّل علی ظهورک
زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته
دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک
خون دو دیده گوید، دست بریده گوید
بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک
هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان
هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک
بر "میثمت" نگاهی، از لطف گاه گاهی


ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک







 




ای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا
خون شد از هجرت دل ایام، یا مهدی بیا
ای شب تاریک هجران را تو صبح آرزو
روز در این آرزو شد شام، یا مهدی بیا
التیام زخم قرآن، در دم شمشیر توست
از تو یابد درد دین آرام، یا مهدی بیا
تا که بر دور سرت لبیک گو آرد طواف
کعبه بسته همچنان احرام، یا مهدی بیا
در دل شهر مدینه از مزاری گم شده
مادرت زهرا دهد پیغام، یا مهدی بیا
تا به کی از ظلم و جور دوستان و دشمنان؟
مجتبی را خون دل در کام، یا مهدی بیا
می زند فواره خون از حنجر خشک حسین
می کند از قتلگه اعلام، یا مهدی بیا
ابن ملجم ها کمین کردند بر قتل علی
ازعدالت نیست غیر از نام، یا مهدی بیا
تا به کی بر فرق آل الله با دست یهود؟
سنگ بارد از لب هر بام، یا مهدی بیا
چشم "میثم" گل فشاند در رهت با اشک شوق
باغبان گلبن اسلام، یا مهدی بیا



 



گره ای نیست که با دست شما وا نشود


سائلی نیست که روزی خور اینجا نشود


نفسی هست اگر یمن قدم های شماست


مرده ای نیست که با نام تو احیا نشود


جلوه ای گر نکنی کوشش ما بی ثمر است


جز عنایات شما هیچ مهیا نشود


آن قدر ناله کنم تا که امانم بدهی


گر تو راضی نشوی نامه ای امضا نشود


تا در خیم? تو قبله نما می باشد


به خدا فکر دلم جنت الاعلا نشود


چون تو شاهی چه کسی این همه رعیت دارد؟


در بیت صنمی مثل تو غوغا نشود


وای اگر فاطمیه محرم مولا نشود

چشم انتظار

چشمم به انتظارتو تر شد نيامدي

اشكم شبيه خون جگر شد نيامدي

گفتم غروب جمعه تو از راه مي رسي

عمرم در اين قرار به سر شد نيامدي

تا خواستم به جاده وصل تو رو كنم

غفلت مرا رفيق سفر شد نيامدي

در مسجديم و طاعت اين ماه شغل ماست

بي قبله هر نماز به سر شد نيامدي

اين نفس بدمرام مرا خوار و زار كرد

روز و شبم به لغو سپر شد نيامدي

رسوايي گدايي تو از حد گذشته است

عمرم به هر گناه هدر شد نيامدي

از ما گناه سر زد و تو شاهدش شدي

ديدي دلم به راه دگر شد نيامدي

خزان زده كسي است كه از يار غافل است

بي تودعا بدون اثر شد نيامدي

از ما كه منفعت نرسيده ست براي تو

هر چه زما رسيده ضرر شد نيامدي

گفتيم لااقل سر افطار مي رسي

ديده به راه ماند و سحر شد نيامدي.....

 

 

یا جواد الائمه ادرکنی

این­ها به جای اینکه برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند
باید فرشته ها، همه با بال­های خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند
هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهند
تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند
این قدر پیش چشم همه دست و پا مزن
اینها قرار نیست به تو اعتنا کنند
بال فرشته های خدا هست پس چرا؟
این چند تا کنیز تو را جابجا کنند
حالا که می­برند تو را روی پشت بام
آیا نمی­شود که کمی هم حیا کنند
تا بام می­برند که شاید سر تو را
در بین راه، با لبه­ای آشنا کنند
حالا کبوتران پر خود را گشوده اند
یک سایبان برای تنت دست و پا کنند
***علی اکبر لطیفیان***

------------------------------------------------

یارب به سینه تاب نمانده ز یاد تو

شرمنده ام که یار ندارد جواد تو

موسی به طور بهر مناجات میرود

من مانده ام به حجره دربسته یاد تو

باب المرادم و اجلم مژده میدهد

آقا بیا که فاطمه داده مراد تو

مادر بگو به همسر نامهربان من

باید چگونه جلب کنم اعتماد تو

وقتی امام تشنه ز دل ناله میزند

آبی رسان که میرسد آخر به داد تو

اطراف محتضر که کسی کف نمیزند

چندان وفا نمانده به لبخند شاد تو

محشر جواب مادر مارا چه میدهی

این بغض و کینه نیست شفیع معاد تو

دور امام هلهله کردن روا نبود

گویا به اهل کوفه رسیده نژاد تو

حتی کسی نبود که گرید به حال من

بابا بیا که جان بسپارد جواد تو

جد غریب! بال کبوتر نخواستم

باشد جواد گریه کن خانه زاد تو

***محمود ژولیده***

---------------------------------------------

طائر عرشم ولى پر بسته‏ام

یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام
آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است
ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم
من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم
ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است
بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم
لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم
زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین
در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام
این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد
این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان
کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم
ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است
حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام
نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم
تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا
***جواد محمد زمانی***

غربت هیچ کسی مثل تو مولا نشود

گره بی کسی تو به خدا وا نشود

نیست یک خواهر غمدیده پرستار شما

هیچ کس همقدم زینب کبری نشود

به لب تشنه ی تو آب گوارا نرسید

مقتلت گر چه به جانسوزی صحرا نشود

پسر ضامن آهو، تو جوانمرگ شدی

مثل تو هیچ کسی وارث زهرا نشود

جگر سوخته از زهر تو را طعنه زدند

جگر سوخته با خنده مداوا نشود

قدرت زهر چه بوده که ز پایت انداخت

گفت با خنده دگر ابن رضا پا نشود

جان فدای پسرت حضرت هادی که سه روز

دید تشییع تن خسته مهیا نشود

***جواد حیدری***

از پشت درب بسته کسی آه می کشد
یوسف دوباره ناله ز یک چاه می کشد
در زیر پای هلهله ها این صدای کیست؟
این پای کوب و دست فشانی برای کیست؟
از ظرفِ آبِ ریخته بر این زمین بپرس
از یک کنیز یا که از آن یا از این بپرس
زرد است از چه گندمِ رویِ دلِ رضا
بر باد رفته است چرا حاصل رضا
زلف مجعد پسرش را نگاه کن
آنگاه یاد یوسف غمگین چاه کن
ای کاش دست کاسه­­ی انگور می شکست
تا چهره جواد به زردی نمی نشست
ای کاش زهر قاتل و مسموم خویش بود
ای کاش کشته اثر شوم خویش بود
دیدند چند طایفه ای از کبوتران
با بال روی بام کسی سایه گستران


***شیخ رضا جعفری***

 

اشعار شهادت حضرت جواد الائمه(ع)

 

 

لب تشنه بود ، تشنة یك جرعه آب بود

مردی كه درد های دلش بی حساب بود

 

پا می كشید گوشة حجره به روی خاك

پروانه وار غرق تب و التهاب بود

 

 

از بسكه شعله ور شده بود آتش دلش

حتی نفس نفس زدنش هم عذاب بود

 

در ازدحامِ  هلهله های كنیزكان

فریاد استغاثة او بی جواب بود

 

یك جرعه آب نذر امامش كسی نكرد

رفع عطش اگر چه کمال ثواب بود

 

آخر شبیه جد غریبش شهید شد

آری دعای خسته دلان مستجاب بود

 

غربت برای آل علی تازگی نداشت

در آن دیار كشتن مظلوم باب بود

 

تا سایه بان پیكر نورانیش شوند

بال كبوتران حرم را شتاب بود

 

اما فدای بی كفن دشت كربلا

آلاله ای كه زخم تنش بی حساب بود

 

هم تیغ و نیزه خون تنش را مكیده بود

هم داغدیدة شرر آفتاب بود

 

یوسف رحیمی


 
 
منفعت بام
 

افتاده ای به گوشه ای از آشیانتان

گویا به لب رسیده در این بُرهه جانتان

 

حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای

یعنی که بی ستاره بُوَد آسمانتان

 

بر روی خاک حجره تنت پیچ می خورد

آری بُریده زهر جسارت امانتان

 

بیهوده با نوای عطش دست و پا مزن

یک قطره آب هم نرسد بر دهانتان

 

اینجا جواب ناله تان سوت و هلهله است

اینجا کسی محل ندهد بر فغانتان

 

در لا به لای در بدنت گیر می کند ...

وقتی که می دهند کنیزان تکانتان

 

از حجره تا به بام،دلم شور می زند

ترسم ترک ترک بشود استخوانتان

 

این هم یکی ز منفعت بام خانه است

دیگر کسی به نیزه نبیند مکانتان

 

شکر خدا ز شدّت مستی کسی نزد

با چوب خیزران به لب ارغوانتان

 

محمد فردوسی


 

 

ارثش بود

 

باز هم زهر شده مرهم بی یاور ها

باز هم زخم زدند بر جگر مادرها

 

این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب

بنشینند درون قفس همسرها؟!

 

جای شکر است ندیده جگرش را در طشت

بازهم شکر نبوده خبر از خواهر ها

 

این همه تشنگی و هلهله ها ارثش بود،

صحنه ی کرب و بلایی ست به پشت درها

 

یحیی نژاد سلامتی



 

 

میان حجره غریبانه دست و پا میزد

همان که روضه اش آتش به جان ما میزد

 

میان اشهد خود گاه یا رضا میگفت

و گاه مادر مظلومه را صدا میزد

 

تمام حاجت او انتقام سیلی بود...

....از آن که مادرشان را به کوچه ها میزد

 

صدای ناله ی او: آه سوختم ،جگرم

شراره ها به دل حضرت رضا میزد

 

صدای هلهله و تشنگی و کاسه آب

گریز روضه او را به کربلا میزد

 

دلش گرفت برای کسی که در گودال

عدو به پیکر او نیزه بی هوا میزد

 

همین که چشم به هم میگذاشت او می دید

که روی نیزه سر شیر خواره را میزد

 

همان که سر شاه را جدا کرده

سه ساله را طرفی برده و جدا میزد

 

برای اینکه نبیند دوباره این ها را

میان حجره غریبانه دست و پا میزد

 

مهدی نظری

 



 

 

به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند

جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند

 

پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر

که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند

 

عمر کوتاه تو پایان غم انگیزی داشت

جگر تو جگر ثانیه ها را سوزاند

 

بی حیا لحظه سختی که به تو آب نداد

با چنین کار دل عرض و سما را سوزاند

 

بس که در فکر رخ حضرت زهرا بودی

داغ آن صورت مجروح شما را سوزاند

 

گرچه مثل پدرت سوختی از زهر ولی

مجتبائی شدنت آل عبا را سوزاند

 

شیشه عمر تو را هلهله ها سنگ زدند

این جوان بودن تو بود خدا را سوزاند

 

طشت ها تا که به هم خورد خودت میدیدی

خیزران روی لب خشک، حیا را سوزاند

 

تا کبوتر به تو و صورت تو سایه فکند

ماجرایی دل خون شهدا را سوزاند

 

بعد غارت شدن جسم غریبی دشمن

خیمه های حرم کرب و بلا را سوزاند

 

مهدی نظری



 

 

آیات تشنگی است سرود زبان من

مرثیه های داغ عطش ترجمان من

 

جز آیه های درد، ترنم نمی کنم

 یعنی که زهر برده تمام توان من

 

سوز عطش گلوی مرا زخم کرده است

بیخود نشد شکسته شکسته بیان من

 

از بس که تشنگی تب و تاب مرا ربود

خشکیده ذره ذره زبان در دهان من

 

این حُجره نیست مقتل جان کندن من است

خود قاتل است همسر نامهربان من

 

آیا جواب آه غریب است کف زدن؟

هر هلهله ست خنجر تیزی به جان من

 

نفس به سینه من حبس می شود

 دشمن نشسته منتظر نیمه جان من

 

گیرم چراغ عمر مرا هم کنی خموش

خاموش کی کنی فروغ نهان من

 

از حجره تا به بام تنم زخمه زخمه شد

  این راه پله می شکند استخوان من

 

افسوس قاتل پسر فاطمه شدی

خیری کجا رسد به تو از دشمنان من

 

کُشتی مرا به فصل جوانی خدا کند

 رحمی کنی بر پسر نوجوان من

 

هادی بیا وقت جدایی نظاره کن

بر بام خانه بی کفنی میزبان من

**

برگرفته از وبلاگ دوستداران حاج منصور


 

 

جوان الائمه

 

این پسر محتضری که پدرش نیست 

فرق میان شب تار و  سحرش نیست

بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست

غیر شعله بر تمامی جگرش نیست

 

بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست

 

پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد

سوختن و ساختنش فلسفه دارد

زود خمیده شدنش فلسفه دارد

غربت مثل حسنش فلسفه دارد

 

سوخته و آب شده بیشترش نیست

 

باز  آفتاب دل ماه گرفته ست

باز گریبان بی گناه گرفته ست

دست روزگار به ناگاه  گرفته ست

پنجه ی بغض  از  نفسش راه گرفته ست

 

حجره ی در بسته دوای جگرش نیست

 

درد بی کسیش مداوا شدنی نیست

ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست

در  هجوم هلهله پیداشدنی نیست

چشم بسته اش دگر واشدنی نیست

 

منتظر  هیچکسی جز  پسرش  نیست

 

در به روی این  غریب خسته نبندید

آینه ی قلب او  شکسته نبندید

اشک راه دیده او بسته نبندید

مادر او پشت در نشسته نبندید

 

بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست

 

حنجرش  از ناله ی زیاد گرفته ست

بسکه هوای دل جواد گرفته ست

 

همسر او عشق  را به بادگرفته ست

اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟

 

همسر این زندگی  همسفرش  نیست

 

رفت دلش کربلا لحظه ی آخر

شمرنشست و کشید  خنجر و حنجر

چوبه ی محمل براش شد لبه ی در ....

 

صابر خراسانی



 

 

کسی خبر نشد از غربت نهانی من

نیامده به سرم بهر همزبانی من

 

فقط غریب مدینه غم مرا فهمد

که همسرم شده در خانه خصم جانی من

 

کجایی ای پدرم؟ حال و روز من بینی

کمی تو گریه کنی بهر ناتوانی من

 

برای مادرم آنقدر گریه کردم تا

غم جوانی اش آمد سر جوانی من

 

بیا و خوب ببین کوچه ی بنی هاشم

به جلوه آمده در وقت قد کمانی من

 

بیا و در رخ من روی مادرت را بین

کبود گشته چو او روی ارغوانی من

 

میان هلهله ها گمشده نوای دلم

ز بسکه کف زنند وقت روضه خوانی من

 

چگونه جسم مرا تا به روی بام کشید

عیان بود ز مچ پای ریسمانی من

 

هزار بال کبوتر نیابتا ز حسین

رسید تا که کند کار سایه بانی من

 

سلام بر بدن بی عزیز خدا

سلام بر تن عریان سیدالشهدا

 




 

اینگونه آه مکش  جوابت نمی دهند

حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند


در بین هلهله ها ای عزیز من

پاسخ به درد و پیچ و تابت نمی دهند


چشم انتظار لطف کنیزان خود مباش

 مرهم برای قلب کبابت نمی دهند


دنیا نه جای توست ، به عرش خدا برو

آنجا ملائکه عذابت نمی دهند


وقتی کبوتران خدا سایه گسترند

هرگز به دست آفتابت نمی دهند


می خواستند مثل حسین خونجگر شوی

پایان اگر به التهابت نمی دهند


یک روز هم حسین صدا زد که اصغرم

حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند ....

 

 



 

دل من را چه مبتلا کرده

جلوه هايي که دم به دم داري

حضرت عشق! حضرت باران!

در دل خسته ام حرم داري

 

در هواي زيارت حرمت

در به در مي شويم مثل نسيم

السلام عليک يابن رئوف

السلام عليک يابن کريم

 

دل به آفاق جود مي بندد

هر کسي آمد و اسيرت شد

در جواني دل شکسته‌ی ما

سرو قامت خميده پيرت شد

 

از نگاهت مراد مي گيرم

شده قلبم مريد چشمانت

شاهد لحظه هاي دلتنگي!

دل تنگم شهيد چشمانت

 

جان من! بين خانه‌ی خود هم

به خدا آنقدر غريبي که

غربتت را کسي نمي فهمد

تويي و قلب بي شکيبي که ...

 

قفس غربت و دلي مجروح

پر و بال پرنده مي ريزد

گريه مي باري و کنارت باز

ام فضل است خنده مي ريزد

 

سر به ديوار بي کسي داري

در غروب غريب فاصله ها

گم شده ناله هاي بي رمقت

در هياهوي شوم هلهله ها

 

دگر آقا تو خوب مي داني

ناله‌ی بي جواب يعني چه

التماس نگاه لب تشنه

ندبه‌ی آب آب يعني چه

 

به فداي کبوتراني که

دست در دست آسمان دادند

بال در بال ، گريه در گريه

به تني خسته سايه بان دادند

 

حجره ات کربلا شده آقا

گريه هاي من اختياري نيست

جاي شکرش هنوز هم باقيست

در کنار تو نيزه داري نيست

 

غرق در خاک و خون رها مانده

بين گودال پيکر خورشيد

خواهري خسته بوسه مي گيرد

از گلوي مطهر خورشيد

 

سر قرآن که رفت بر نيزه

آسمان غرق در تلاطم شد

در هجوم سپاه سر نيزه

آيه هاي مقطعه گم شد

 

یوسف رحیمی


 

 

چشمان او طلوع هزاران سپیده بود

هرگز زمانه دست رد از او ندیده بود

 

از این و آن سراغ نشانیش میگرفت

هر کس که از کرامت آقا شنیده بود

 

باب المراد خانه ی او منتهای جود

او را خدا شبیه خودش آفریده بود

 

حیف از جوانیش که جوانمرگ میشود

یک زن بساط قتل درآن خانه چیده بود

 

 افتاده بر دلم که دگر  رفتنی شده

  از بس که زهر  بال و پرش را  تکیده بود

 

لبهای ملتمس شده از هرم تشنگی

باهرنفس نفس که بریده بریده بود.....

 

آب از کویر می طلبید و به پشت در

او با  کنیزکان حرم کل کشیده بود

 

در بین رقص و هلهله بغض  نگاه  او

چشم انتظار مادر قامت خمیده  بود

 

از لا بلای خاطره ها پرکشید و رفت

پای سری که بر روی نی آرمیده بود

 

شد سایه سار او پر و بال کبوتران

اما به یک بدن سم مرکب رسیده بود

 



 

 

خواهر نداشتی که به جای تو جان دهد

یا گرد و خاک پیرهنت را تکان دهد

 

از روی خاک حجره سر خاکی تو را

بر دارد و به گوشه دامن مکان کند

 

می خواهی آب آب بگویی نمی شود

گیرم که شد ولی چه کسی آبتان دهد؟

 

چندین کنیز را وسط حجره جمع کرد

می خواست دست و پا زدنت را نشان دهد

 

تا بام می شود سر سالم تری رسید

با شرط این که این لبه در امان دهد

 

بالا نشسته ای و جهان زیر پای توست

وقتش شده گلوی شهیدت اذان دهد

 

علی اکبر لطیفیان

**

برگرفته از وبلاگ حسینیه

 


 

 

 

كویر چشم مرا رنگ و بوی بارانی

تو پاره تن چشم و چراغ ایرانی

 

مرا كه بنده احسان دستتان هستم

ببر به عرش نگاهت شبی به مهمانی

 

همیشه اوج گرفتم كنار چشمانت

چرا كه حرف دلم را نگفته می دانی

 

تو بیست و پنج بهار افتخار دادی بر...

...هوای بی نفس این جهان حیرانی

 

و حال موقع رفتن میان یك حجره

ترك ترك شدی و با لبان عطشانی

 

تو آب می طلبی، آب بر  زمین ریزند

چه سخت می شود این بیت های پایانی

 

و عصر واقعه تكرار می شود وقتی

برای فاطمه این طور روضه می خوانی

 

 «بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمین افتاد»

 

حسن کردی

 

 



 

 

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلاً جگر که سوخت مداوا نمی شود

 

گریه مکن بهانه به دست کسی مده

با گریه هات هیچ مدارا نمی شود

 

خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتن تو کسی پا نمی شود

 

این قدر پیش چشم کنیزان به خود مَپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود

 

گیسو مکش به خاک ؛دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود

 

باور کنم به در نگرفته است صورتت؟

این جای تنگ و این قد و بالا...نمی شود!

 

با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود

 

با غربتی که هست تو غارت نمی شوی

نیزه به جای جای تنت جا نمی شود

 

خوبیِ پشت بام همین است ای غریب

پای کسی به سینه تو وا نمی شود

 

علی اکبر لطیفیان

 

 



 

لب مي زند كه مادر خود را صدا كند

 يا حق واژه ي جگرم را ادا كند

 

او ناله مي زند جگرم سوخت؛ هيچ كس....

... گويا قرار نيست به او اعتنا كند

 

مي خندد ام فضل به همراه عده اي

تا خون به قلب حضرت ابن الرضا كند

 

يك ظرف آب ريخت روي زمين پيش او

 نگذاشت تا كسي به لبش آشنا كند

 

در حجره دست و پا زدنش يك بهانه بود

تا روضه اي براي خودش دست و پا كند

 

مي خواست با خيال غم جد بي كفن

آن حجره ي ستم زده را كربلا كند

 

واي از دقايقي كه به گودال يك نفر

 بالاي سر رسيد كه سر را جدا كند

 

بايد عقيله بعد برادر در آن ميان

فكري به حال سوختن بچه ها كند

 

حالا غروب يك نفس افتاد به خواهري

لب مي زند كه مادر خود را صدا كند

 

مسعود اصلانی


 

 

 

«تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد»

 

شنیده ام که گدا موج می زند به درت

سرای جود تو خالی ز مستمند مباد

 

تو خود مراد منی، پس چه حاجت است به باب

به جز به سوی تو این ناله ها بلند مباد

 

به آفتاب، مبادا که پیکرت افتد

جمال شمس تو در دست نیش خند مباد

 

بساط گریه، فراهم برای مرد غمین

اگر به گریه ی او خنده می کنند مباد

 

لب کبود تو ای وارث حسین عزیز

ز چوب دستی کفار، بند بند مباد

 

محمد سهرابی

**

 

برگرفته از وبلاگ حسینیه