دوباره جمعه آمد یار ما کو  

دوباره جمعه آمد یار ما کو                           خدایا دلبر و دلدار ما کو

دل ما را دوباره غم گرفته                            خدایا همدم و غمخوار ما کو

سحر با یاد او بیدار گشتیم                         خدایا ماه شب بیدار ما کو

طلوع فجر ما عصر ظهور است                     تجلی بخش شام تار ما کو

دلم خون گشت از زخم زبان ها                   خدایا صاحب و سالار ما کو

کنم جان را فدای خاک پایش                       امید عترت اطهار ما کو

گلستان جهان بی تو خزان است                 خدایا آن گل بی خار ما کو

                                                  ببار ای اشک از داغ فراقش

                                                  خدایا چشم گوهر بار ما کو

محبوب دل حضرت زهراست ابوالفضل

محبوب دل حضرت زهراست ابوالفضل
در خانه ی زهراست که سقاست ابوالفضل
اولاد علی مست جمال علوی اش
در ماه رخان ماه دل آراست ابوالفضل
در اوج مناجات سحر موقع سجده
دیدار رخ فاطمه می خواست ابوالفضل
با خطبه ی کوتاه که در کعبه سروده
فهماند که پرورده ی مولاست ابوالفضل
او صاحب علمی است که فرمود لدنّی است
در علم چنان زینب کبری است ابوالفضل
در کرببلا بر همه زوار حسینش
با دست قلم گشته پذیراست ابوالفضل
تا بود کسی چشم سوی خیمه نیانداخت
چون غیرت حیدر به دو دنیاست ابوالفضل

حضرت عباس(ع)

همیشه روی لبم ذکر یا اباالفضل است

چراکه حضرت مشکل گشا اباالفضل است

دودست داده به راه خدا وپس چه عجب

اگر که معنی دست خدا اباالفضل است

به جمله جمله ی یا کاشف الکروب قسم

که استجابت صدها دعا اباالفضل است

نمونه است اباالفضل و در مسیر حسین

کسی که شدهمه چیزش فدا اباالفضل است

از ابتدا به من آموخت مادرم تنها

دوای درد گرفتارها اباالفضل است

چه ترس دارد از آتش ،چه ترس از دوزخ

اگر شفاعت هر شیعه با اباالفضل است

خود امام زمان گفته است می آید

به مجلسی که در آن ذکر یااباالفضل است

بگیر ذکر اباالفضل با امام زمان

ببین که بر لب صاحب عزا اباالفضل است

 

 

 

من پسر خون خدا مهدیم

مرا امام انس و جان گفته اند

 

 

مرا امام انس و جان گفته اند

مهدی صاحب الزّمان گفته اند

من پسر خون خدا مهدیم

وارث خون شهدا مهدیم

خون خدا جدّ نکوی من است

حضرت عبّاس عموی من است

عموی من کرامت دائم است

عموی من ماه بنی هاشم است

عموی من باب مراد همه است

عموی من عزیز دو فاطمه است

عموی من حسین را یار بود

حامی و سقّا و علمدار بود

عموی من امید اهلبیت است

عموی من شهید اهلبیت است

عموی من قبلۀ اهل ولاست

دیده فرات است و دلش کربلاست

عموی من تشنه ز دریا گذشت

تشنۀ دریا نه ز دنیا گذشت

عموی من به بحر بی تاب شد

آب هم از خجالتش آب شد

عموی من باغ گل علقمه است

عموی من سادات بنی فاطمه است

عموی من تا ببدن داشت دست

چشم زیاری برادر نبست

عموی من نام خوشش دلگشاست

عموی من همیشه مشکل گشاست

عموی من که بوده قلبش کباب

عکس سکینه دیده در موج آب

عموی من با همه آقائیش

همیشه بالیده به سقّائیش

عموی من کیست در اهلبیت

ساقی بیدست و سر اهلبیت

عموی من بر شهدا ماه بود

باب حوائج الی الله بود

عموی منکه پا به هستش زده

دست خدا بوسه به دستش زده

عموی من پروازش تا خداست

سفینة النّجات را ناخداست

عموی من سلام بر صبر او

که آب گشته زائر قبر او

عموی من دیده به قلب کباب

صورت شش ماهه در امواج آب

عموی من به آب هم ناز کرد

با جگر سوخته پرواز کرد

عموی من صورت نورانیش

شسته شده ز خون پیشانیش

دو چشم او دو چشمۀ اشک بود

تمام هستیش همان مشک بود

حیف که بند دلش از هم گسیخت

تمام آرزویش بر خاک ریخت

حیف که چشمش هدف تیر شد

دو دست او جدا ز شمشیر شد

حیف که شد قیام آن خسته دل

به سجدۀ آخر او متّصل

حیف که وقت سجده آن نازنین

دست نبودش که نهد بر زمین

ای بتو تکمیل تمام ادب

پیمبر عشق و امام ادب

ای که غم از شرح غمت سوخته

آب شده آتش افروخته

بهر تو ای دار و ندار حسین

جنّ و ملک ریخت سرشگ از دو عین

صفحه و انگشت و قلم گریه کرد

نیزه و شمشیر و علم گریه کرد

داغ تو ای ساقی بی چشم و دست

پشت حسین ابن علی را شکست

اشک بده تا که بگریم چو شمع

بهر تو در خلوت و در بین جمع

«میثمم» از بار گنه خسته ام

هر چه که هستم به تو دل بسته ام

ای به عطایت نگه عالمین

اکشف یا کاشف کرب الحسین

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

آمدم جان عمو درک منای تو کنم

خویش را لایق دیدار خدای تو کنم

پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق

جان ناقابل خود را به فدای تو کنم

مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا

که ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم

من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت

اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم

سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم

برسر نیزه علمدار لوای تو کنم

من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکن

چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم

گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود

به از آن است به پا بزم عزای تو کنم

رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو

تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم

حضرت قاسم بن الحسن(ع)

 

چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه ، حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو

زخم جگر به گریه مداوا نمی شود

باید مرا به سمت حرم با خودت بری

من خواستم که پا شوم اما نمی شود

باور نمی کنم چه به روزت رسیده است

اینقدر تکه سنگ که یکجا نمی شود

تقصیر استخوان سر راه مانده است

راه نفس گمان نکنم ، وا نمی شود

این نعل های تازه چه کردند با تنت

عضوی که از تو گمشده پیدا نمی شود

بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین

قدت شبیه قامت سقا شده ببین

مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده

دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده

پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند

پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده

از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار

حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده

با من بگو به دست که افتاده کاکلت

این طور موی پر شکنت زیر و رو شده

از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته

از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده

انگار جای فاصله ها پر نمی شود

از بس تمامی بدنت زیر و رو شده

حسن لطفی

حضرت علی اصغر(ع)

با چه رو خیمه بَرَم این سرِ آویزان را

چه کنم مشکلِ این حنجر خون ریزان را

به سفیدیِ گلوی تو کسی رحم نکرد

رسمِ کوفی است بگیرند هدف، مهمان را

دست و پایی زدی و باز تبسّم کردی

پس خدا بوسه زند این دو لب خندان را

بوسه بر این سرِ پاشیده ز هم مشگل نیست

من چسان دفن کنم پاره ای از قرآن را

مشگل اینجاست که سر نیزه امانت ندهد

اهل غارت نکند رحم ، گُلِ پنهان را

من دهم با چه زبانی خبرت را به رباب

آب دادَست سه شعبه گلوی عطشان را

بعد از این است که بر سینۀ من جا داری

نزد مادر ببرم آهِ دِلِ سوزان را

گریه بر معجرِ عمّه نرود از یادت

وسط هلهله ها بدرقه کن یاران را

تا به محشر ز غبار غم تو گریه بپاست

ای عجب داغ تو کردَست بپا طوفان را

سند مستند کرب و بلا حنجر توست

بُرد مظلومیِ تو آبروی عدوان را

عید قربان من است و تو همان ذبحِ عظیم

و خدا مُهر قبولی زند این قربان را

حضرت بقیةالله(عج)

ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن

یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن

آهی در این بساط به غیر از امید نیست

یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن

از یـاد بـرده‌ایم شمـا را پـدر! ولی

این کودک فراری خود را قبول کن

رسم کریم نیست که گلچین کند، کریم! 

مـا را سَـوا نکـرده و یک جـا قـبول کن

گر بی‌نوا و پست و حقیریم و رو سیاه

اما به جــان حضرت زهـرا قبـول کن

گندم که نه، مقام شما بود لاجَرَم

رمز هبوط آدم و حوّا، قـبول کن

شاعر:مجید لشگری

امام زمان(عج)

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

 مانند مرده‌ای متحرک شدم بیا

بی‌تو تمام زندگی‌ام در عدم گذشت

 می‌خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیا خلاف آنچه که می‌خواستم گذشت 

دنیا که هیچ، جرعهٔ آبی که خورده‌ام

از راه حلق تشنهٔ من مثل سم گذشت

 بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده‌ایم

از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت

 تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم

یک گوشه بغض کرده، که این جمعه هم گذشت... 

 مولا شمار درد دلم بی‌‌‌نهایت است

تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه‌ای آرام می‌شوم

ساعات خوب زندگی‌ام در حرم گذشت

شاعر:جناب آقای برقعی

حضرت رقیه(س)

با دست می‌گردم به دنبال سر تو

سوئی ندارد چشم ناز دختر تو

از بس که سیلی خورده‌ام از این و از آن

من گشته‌ام همتای زهرا مادر تو

دیگر توان راه رفتن هم ندارم

شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو

با دیدن وضع تو؛ درد از خاطرم رفت

ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو؟ 

از ضرب سنگ و خیزران؛ افتادن از نی

بابا بهم خورده نما و منظر تو

از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد

افتاده جای نیزه‌ها بر حنجر تو...

شاعر:رضا رسولی

حضرت عباس(ع)

دادی دو دست و دست دو عالم بسوی توست
 
ساقی تویی و بادهٔ ما از سبوی توست
 
ای ماه هاشمی لقب و‌پور بو تراب
 
داروی درد ما به خدا خاک کوی توست
 
ای یادگار و‌زادهٔ مشکل گشا علی (ع) 
 
هر دل شکسته در طلب و جست‌و‌جوی توست
 
باب الحوائج همهٔ خلق عالمی
 
در جمع عاشقان همه جا گفتگوی توست
 
از من مپوش چهره که من دل شکسته‌ام
 
خود آگهی که چشم امیدم به سوی توست
 
کردی وفا و تشنه برون گشتی از فرات
 
ای آنکه عرض آب بقا از آبروی توست
 
آمد حسین بر سر تو دید پیکرت
 
در خاک و خون فتاده از جور عدوی توست
 
آثار انکسار عیان شدبه چهره‌اش
 
وقتی که دید غرقه به خون روی وموی توست
 
گفتا ز جای خیز تو‌ای یار و یاورم
 
بنگر خمیده پشت من از هجر، روی توست

امام زمان(عج)-مناجات

به جز از باغ حسنت گل نچیدم گل نمی‌چینم

رخت را بس که می‌بینم گمان کردم نمی‌بینم

سزد در هر نفس گردم هزاران بار قربانت

به امیدی که یکبار از کرم آیی به بالینم

به خاک پات سوگند از کدامین کوچه می‌آیی

که گردم گرد و بر خاک ره آن کوچه بنشینم

اگر جانم رود از تن نشاید مهر تو از دل

که رسم عاشقی پیش از ولادت بوده آیینم

تمام لحظه‌های عمر شد جان کندنم بی‌تو

تو بازآ تا به پیکر باز آید جان شیرینم

نمی‌دانم که بودم کیستم آنقدر می‌دانم

تویی بودم تویی هستم تویی عشقم تویی دینم

دعای عهد خواندم عهد بستم با تو یا مولا

که بازآیی و گل ریزم به پات از روی خونینم

بیا، تا کی صدای مادرت آید ز پشت در

بگو تا کی سر جد تو را بالای نی بینم

دعا کردم به تعجیل ظهورت دیدم‌ای مولا

که نام تو دعایم بود و یادت بود آمینم

به چشم «میثم» دل خسته اشک انتظاری ده

اگر چه اشک هم دیگر نخواهد داد تسکینم

شاعر:غلامرضا سازگار

حضرت رقیه(س)

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای

من با هوای دیدن تو زنده مانده‌ام

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

من کنار عمّه سِتادم به روی پای

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی‌ادبی کرد با سرت

من هم کبود دست روی سر گذاشتم

شاعر:علی انسانی

حضرت رقیه(س)

دست از سرم بردار من بابا ندارم

زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم

گیسو سپیدم احترامم را نگهدار

سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم

باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی

من هیچ کس را بین این صحرا ندارم

زیبایی دختر به گیسوی بلند است

مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم

این چند وقته از در و دیوار خوردم

دیگر برای ضربه هایت جا ندارم

تا گیسوانم را ز دستانت درآرم

غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم

گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد

خسته شدم میلی به این دنیا ندارم

گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم

گوشی برای گوشواره ها ندارم

شیرین زبان بودم صدایم را بریدند

آهنگ سابق را به هر آوا ندارم

در پیش پایم نان و خرما پرت کردند

کاری دگر با شام و شامی ها ندارم

با ضربهٔ پا دنده هایم را شکستند

کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم

نشناختم بابا تو را تغییر کردی

امشب دگر راهی به جز افشا ندارم

گویی تنور خولی آتش داشت آن شب

خیلی شده ترکیب رویت نامرتب

شاعر:قاسم نعمتی

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا
شاعر: علیرضا قزوه

محرّم است بیا

عزای اشرف اولاد آدم است، بیا!
عزیز فاطمه! ماه محرّم است بیا
هلال ماه عزا می‌دهد ندا به فلک
که ماه گریه و اندوه و ماتم است بیا
پریده رنگ ز رخسار مادرت زهرا
قد رسول خدا در جنان، خم است بیا
لوای سرخ حسینی ندا دهد همه دم
که غیر تو چه کسی، صاحب دم است بیا
اگر شوند سماوات، چشمه چشمۀ اشک
به یاد قطرۀ خون خدا کم است بیا
به زخم‌های تن پاره پارۀ شهدا
خدا گواست، که تیغ تو مرهم است بیا
هنوز غرقه به خون، ماه روی عباس است
هنوز نقش زمین، دست و پرچم است بیا
بیا که پر شده از ذکر «یا حسین» جهان
بیا که ولوله در خلق عالم است بیا
هر آن دلی که به یاد حسین می‌سوزد
در آن شراره‌ای از شعر «میثم» است بیا
 غلامرضا سازگار

لباس مشکی ما را به دستمان بدهید

لباس مشکی ما را به دستمان بدهید
به ما حسینیه ی گریه را نشان بدهید
مرا که راهی بزم عزای اربابم
برای زود رسیدن کمی توان بدهید
اگر خدای نکرده در آخر خطم
به جان اشک سه ساله مرا امان بدهید
نماز گریه ی ما با امامت سقاست
به روی مأذنه ی کربلا اذان بدهید
برای آن که بمانم همیشه بر درتان
به کلب قافله ی عشق استخوان بدهید
قسم به حرمت چشمانتان اگر مُردیم
به روی سنگ حسینیه غسلمان بدهید

شاعر : استاد علی اکبر لطیفیان

آن که نامش کرده عالم را مسخر زینب است

آن که نامش کرده عالم را مسخر زینب است

آن که وصفش می‌رباید هوش از سر زینب است

آن که با ایراد نطقی کاخ استبداد را

کرد ویران بر سر قوم ستمگر زینب است

آن که داغ شش برادر را به دل هموار کرد

تا بماند جاودان دین پیمبر زینب است

مادرش آموزگار مکتب شرم و حیاست

فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است

گر علی بن ابوطالب بود معیار صبر

آن که صبرش با علی باشد برابر زینب است

گفت پیغمبر حسینم هست کشتی نجات

بادبان و محور و سکان و لنگر زینب است

هست از درهای جنت یک درش باب الحسین

فاش می گویم کلید قفل آن در زینب است

دین و قرآن را به عالم گر که روح و پیکری است

خسرو لب تشنگان روح است و پیکر زینب است

در مقام بردباری گر بسنجی قدر او

در غم و شادی برابر با برادر زینب است

آسمان غیرت و مردانگی و صبر را

ماه عباس و حسینش مهر و اختر زینب است

بحر رحمت را به عالم بود تنها یک صدف

واندر آن یکتا صدف، یکدانه گوهر زینب است

ساقی بزم جهان آفرینش گر علی است

جرعه نوش ساغر ساقی کوثر زینب است

در مقام وصف او "ژولیده" گوید روز و شب

آنکه نامش کرده عالم را مسخر زینب است