گله&
این تیرهدلها از شقایق سر بریدند اینها برای آخرت ذلت خریدند
دیندارهای شهر ما در خواب رفتند اهل نماز و عشق بازی آب رفتند
دیگر کسی اهل دعا، اهل صفا نیست دیگر کسی به دنبال مردان خدا نیست
چشمی دگر از ترس داور غرق نم نیست بی دین و دنیا پیشگان در شهر کم نیست
هر رادمردی با غم و غصه قرین است هر اهل دل در شهر ما خانهنشین است
دیوارهای شهر مان را غم گرفته سجادههامان در خانههامان نم گرفته
آقا جان، دیگر کسی دلتنگه عصر جمعهها نیست دیگر کسی در فکر و یاد کربلا نیست
قرآن شده بازیچهی یک مشت نامرد اسباب دکان و ریای خلق بیدرد
دنیا پر از شمر و یزید و عمرعاص است یک روز اینجا عرصهی حکم و قصاص است
باید بیاید آنکه مرد آسمانهاست باید بیاید آنکه فوق کهکشانهاست
باید بیاید عدل را برپا نماید میزان حق را با خودش معنا نماید
وقتی بیاید شهر پر جوش و خروش است صوت کلامش گوئیا بانگ سروش است
من منتظر تا فصل هم عهدی بیاید با ذوالفقار حیدری مهدی بیاید