الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده
الا تا بکی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهي عاشقم من بر وصالت
كه هر جا بنگرم بينم جمالت
جهان را آفريدي بي كم و كاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمين را مسكن آدم نمودي
براي راحتش نعمت فزودي
به دريا عالمي ديگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به كوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادي تو چه نعمتهاي بسيار
ز هر شاخ درختي در بهاران
نمايان مي شود غنچه فراوان
فرستادي تو باران را چه زيبا
براي تشنه گان در كوه و صحرا
زمين راروشني دادي به خورشيد
شبش زيبا شده با ماه و ناهيد
بهار و صيف و پاييز و زمستان
براي عاشقان رمزي نمايان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان ميميرد اشجار
نمودي عبرتي بر خلق بيدار
تو آتش را ز چوبي آفريدي
به هر جسمي ز روح خود دميدي
همه عالم به تسبيح و سجودند
همه شاكر كه از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئي تنها اميد بي پناهان
توئي بخشنده كل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انيس شام تارم
به غير از لطف تو يارى ندارم
الهى اين من و اين قلب خسته
دل سوزان و اين پشت شكسته
الهى اين من و اين خوارى من
به روز و شب ببين اين زارى من
الهى اين من و تنهايى من
الهى اين من و رسوايى من
الهى اين من و اين تيره روزى
بود حق گر مرا فردا بسوزى
سزاوار عقاب و هم عذابم
به وحشت از غم روز حسابم
همان روزى كه روز شرمسارى است
همان روزى كه مجرم غرق خوارى است
الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده
فـــروغـي بــشــام سـيــاهـم بــده
مـنـم بـنـده عــاصـي مـنـفــعــل
كـه هـسـتـم زكـردار زشـتم خجل
مـنـم بـنـده مـسـت جـام غـرور
كـه تـرسـم بـيـفـتم ز رحمت بدور
مـكـن قـهــر بـا بـنـده سركشت
مـسـوزان تـن و جـانـم از آتشت
الـهـي بـكـن رحـم بـر حـال من
نگر سرنگـون بخت و اقبال من
منم معترف بـر گناهان خويش
كـه بـاشـد گناهم ز انديشه بيش
تو مـنگـر بـرفتار و كردار من
جهيم است بي شك سزاوار من
ز رحمت تو عذر و گناهم پذيـر
چــو افـتـادم از پـاي دستم بگير
رحـيـما تـوئـي خالق بحر و بـر
تـوئـي مـهـربـانـتـر ز مام و پدر
ز سـرگـشـتـگـيـهـا نـجـاتم بـده
تـو ايـمـان و حـسـن صفاتم بده
«حـياتي» مشو ناامــيد از الاه
كـه بـخشد خداوند كوهي به كاه
الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان كن نگاهى
مرا شرح پريشانى چه حاجت
كه بر حال پريشانم گواهى
خدايا تكيه بر لطف تو دارم
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
كه دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاك آستانت
گدايى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را
كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهايت
بيفكن سايه بر روى گياهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطايى، اشتباهى
مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را
پناه آورده سويت بى پناهى
الهی دلی ده که جای تو باشد
لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم....
که سعیم وصول بقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق خودمست
که خواب و خورم از برای تو باشد
الهی عطاکن بفکرم تونوری
که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی چنان کن که این عبدمسکین
برای تو خواند برای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی
که بینائیش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت
که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی چنانم کن از عیب خالی
که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک
که هر کار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی،کسیرا
که هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بطوطی عطاکن بیانی
که نطقش کلید عطای تو باشد
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی ر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر اب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنایی
زلطفت پرتوئی دارم گدائی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
زگنج راز در هر گنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
پشیزی کس نیابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجینه داری
نمی خوهم که نومیدی گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میابد دگر هیچ
الهى گرچه يك عمرى به نفس خود جفا كردم
ندانستم، نفهميدم كه اين كار خطا كردم
تو گفتى اين جهان سجن است و انسان هست زندانى
در اين زندان فتادم هستى خود را فنا كردم
گنه كارم ولى دل بر اميد رحمتت بستم
زخوف آتش قهرت توسل بر رجا كردم
به مهمانى خود در خانه خود دعوتم كردى
سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها كردم
نمك خوردم شكستم با نمكدان توبه خود را
ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا كردم
الهى مرا محرم راز كن / در معرفت بر دلم باز كن
دلى ده كه باشد شناساى تو / زبانى كه بستايد آلاى تو
چو با من در اول كرم كرده اى / به فضل خودم محترم كرده اى
در آخر همان كن كه كردى نخست /
كه در هر دو حالت اميدم به توست
چو لطفت مرا رايگان آفريد/خردمنديم داد و جان آفريد
هم آخر به لطف خودم دستگير / به فضلت مرا رايگان درپذير
چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام/هم از خرمن خويش ده خوشه ام
مبر آبم اى آبرويم به تو / اميد من و آرزويم به تو
به روى من از كرده ناپسند / درى را كه هرگز نبستى مبند
ز رحمت به رويم ز پيشم مران / به قهر از در لطفِ خويشم مران
كه برگيردم گر توام بفكنى / كه بپذيردم گر توام رد كنى؟
اگر لطف تو برنگيرد مرا / كرا زهره كاندر پذيرد مرا
مخوف است راهم دليلى فرست / گذر آتش آمد خليلى فرست
اگر دوزخ اين ناسزا را جزاست / تو آن كن كه از رحمت تو سزاست
من ار بى رهم از لئيمى خويش / تو مگذار راه كريمىّ خويش
خط عفو دركش خطاى مرا / ببخش از كرم كرده هاى مرا
مدر پرده من كه بى پرده ام / به رويم ميار آن چه من كرده ام
به آب كرم دفترم را بشوى / مريز اين سيه نامه را آبرو
اگر من گنهكارم اى كردگار / تو آمرزگارى و پروردگار
سراپاى من گرچه آلايش است / اميدم ز عفو تو، بخشايش است
الهى مرده ام من زنده ام كن
فقيرم دولت پاينده ام كن
الهى راه را گم كرده ام من
ازين جويندگى يابنده ام كن
الهى سوختم در آتش جهل
رها از آتش سوزنده ام كن
اگر عمرى گنه كردم الهى
كرم بر عمر باقى مانده ام كن
غلامم سرخط آزادى ام ده
زغفلت برده ام من بنده ام كن
اگر شرمى نكردم از تو يا رب
تو با بخشندگى شرمنده ام كن
به آب رحمتت پاك از سياهى
در اين شام سيه پرونده ام كن
تهى دستم بگير از لطف دستم
زپا افتاده ام پوينده ام كن
غمم از حد گذشته شادى ام بخش
سراپا گريه ام من، خنده ام كن
من «ژوليده» مى گويم به زارى
الهى مرده ام من، زنده ام كن
الهى! اى دواى درد جانم
بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم
ترحّم كن ندارم توشه راه
مگر لاتقنطوا من رحمة الله
يكى وامانده از راه و ذليلم
به چاه تن فتاده بى دليلم
اسيرم خائفم بى خانمانم
گدايم بى نوايم ميهمانم
سيه رويم تهيدستم فكارم
گنهكارم تباهم شرمسارم
بده راهى تو اين شرمنده ات را
نوازش كن به رحمت بنده ات را
مرا با عفو خود بنماى درمان
نجاتم ده نجات از نفس و شيطان
به حالم در همه حالى نظر كن
زجرم و هر گناه من گذر كن
به جز جود و به جز لطفت الهى
مرا نبود در اين عالم پناهى
الهى! بنده اى گم كرده راهم
بده راهم كه سرتاپا گناهم
اگر عمرى به غفلت زيست كردم
تمام هستيم را نيست كردم
به هر در، حلقه كوبيدم خدايا
لباس يأس پوشيدم خدايا
اسير نفس هر جايى شدم من
مقيم شهر رسوايى شدم من
نچيدم گل زشاخ آرزويى
ندارم پيش مردم آبرويى
كنم با عجز و لابه بر تو اظهار
گنه كارم گنه كارم گنه كار
تو رحمان و رحيم و مهربانى
منم مهمان تو، تو ميزبانى
تو سوز سينه ام را ساز كردى
در رحمت به رويم باز كردى
تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم
ترحم كن اميرا من فقيرم
الهى! هرچه هستم هر كه هستم
سر خوان عطاى تو نشستم
يقين دارم كه با اين شرمسارى
نجاتم مى دهى از خوار و زارى
اگر كوه گنه گرديده بارم
يقين دارم على را دوست دارم
ببخشا اى همه آگاهى من
گناهم را به خاطرخواهى من
الهى! گرچه هستم غرق عصيان
پشيمانم پشيمانم پشيمان
الهى! عاشقى شب زنده دارم / چو مشتاقان زعشقت بيقرارم
زكوى خويش نوميدم مگردان / كه جز كوى تو اميدى ندارم
الهى! در دلم نورى بيفروز / كه باشد مونس شب هاى تارم
زلطفت جز گل اميدوارى / نرويد از دل اميدوارم
الهى! بنده اى برگشته احوال/گدايى روسياه و شرمسارم
تهيدست و اسير و دردمندم / سيه روز و پريشان روزگارم
الهى! گر بخوانى ور برانى / تويى مولا و صاحب اختيارم
از آن ترسم به رسوايى كشد كار / مبادا پرده بردارى زكارم
الهى!اشك عذر ازديده جارى است / ترحم كن به چشم اشكبارم
نظر بر حال زارم كن كه جز تو / ندارد كس خبر از حال زارم
الهى! عزّت و خوارى است از تو / مگردان پيش چشم خلق خوارم
الهى! گر كند غم بر دلم روى / تويى در خلوتِ دل غمگسارم
يقين دارم كزين گرداب هايل / رهاند رحمت پروردگارم
الهى! ناتوانم كو توانى؟ / كه شكر لطف و احسانت گزارم
بيانى كو كه الطافت ستايم / زبانى كو كه انعامت شمارم
الهى! تا نسيم رحمت تست / زغم بر چهره ننشيند غبارم
مگر عفو تو گرداند مرا پاك / كه سر از شرمسارى برنيارم
«رسا» بر شاعرانم فخر اين بس / كه مدّاح شه والاتبارم
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش
ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم
آگهم من بنده خوبی برایت نیستم
هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم
خوب می دانی که منظور رضایت نیستم
در مسیر نفس خود عمریست درجا می زنم
ظلمت محضم گمان اهل هدایت نیستم
دوری از غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است
من دگر دلداده دین و ولایت نیستم
واجبات خویش را کردم شهید مستحب
جز گناه و دردسر چیزی برایت نیستم
چشم بر دست تو دارم ورنه فعالم گواست
شامل عفوت نبودم آشنایت نیستم
حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست
ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم
گرچه بیمار گناهم با علی در می زنم
بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم
کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد
عاقبت راضی زدستم حضرت زهرا نشد
اي خدا هنگام آواي من است
پشت درب خانه ات جاي من است
لايق بر سفره بنشستن نيم
خود تو مي داني خدايا من كيم
رخت مهماني نباشد در برم
گو چه خاكي من بريزم بر سرم
من گرفتار غم بد حالي ام
رحم كن يا رب به دست خالي ام
نيمه شب يا رب نمايم التماس
در دلم دارم خدا حول و هراس
حق مردم مانده بر دوشم خدا
واي من گشته فراموشم خدا
واي من كردم حرامي را حلال
حق زهرا را نمودم پايمال
واي من در روز ميزان و حساب
من چه گويم در جواب بوتراب
واي اگر گويد كتابت را بخوان
واي اگر گويد تو دور از ما بمان
اي خدا رحمي بر اين بيچاره كن
نامه جرم مرا خود پاره كن
اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟
خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟
يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات
دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟
گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش
كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟
گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است
رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟
گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار
بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟
گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام
رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟
مزد زحمات على و آل ندادى
شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟
دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى
وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟
در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى
همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟
جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد
از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟
صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را
نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟
«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى
از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟
اى شفاى علّت بيمارها
پيش تو آسان، همه دشوارها
اى سرور سينه صاحبدلان
اى فروغ ديده بيدارها
اى به كينه ذات تو نابرده پى
عقل ها، انديشه ها، پندارها
اى رهانيده زطوفان بلا
كشتى بى ناخدا را بارها
ريخته باران رحمت بى دريغ
بر سر گل ها، به پاى خارها
كرده از ابر كرامت بهره مند
خشك و تر، گلزارها، نى زارها
با خيال نرگس جادوى تو
در ضمير عارفان گلزارها
مى كنم اقرار بر يكتايى ات
دور باد از جان من انكارها
روز رستاخيز چشم پرسرشك
با تو و لطف تو دارد كارها
تا چه خواهى كرد با شرمنده اى
كز گنه دارد به كف طومارها
گر نگردد دستگيرم عفو تو
واى بر من، با چنين كردارها
اين تو و اين لطف بى پايان تو
اين من و اين بانگ استغفارها
اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را
در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را
ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است
از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را
درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان
زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را
در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش
با على باش و به گردن نه طناب دار را
«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست
طاقت اُشتر به ما ثابت كند اين كار را
پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور
با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را
گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول
در كف نفس دنى هرگز مده افسار را
در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ
زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را
در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش
كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را
ای همه هستی ز تو پیدا شده /خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات /ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه /تو بکسی کس بتو مانند
آنچه تغییر نپذیرد توئی /وانکه نمرده¬ست ونمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست /ملک تعالی و تقدس تراست
خاک بفرمان تو دارد سکون /قبة خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلک را خم چوکان که داد /دیک جسد را نمک جان که داد
تا کرمت راه جهان برگرفت /پشت زمین بارگران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود /ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام /جز بتو برهست پرستش حرام
هرکه نه گویای تو خاموش به / هرچه نه یاد تو فراموش
ساقی شب دستکش جام تست /مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز برون آی فرد /گرمنم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را بفلک وانمای /عقد جهان را زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را /مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبان را بقلم بازده /وام زمین را بعدم بازده
ظلمتیان را همه بی نور کن /جوهریان را زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن /منبر نه پایه بهم در فکن
حقه مه بر گل این مهره زن /سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب افروز را /پر بشکن مرغ شب و روز را
آب بریز آتش بیداد را /زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز /دیدة خورشید پرستان بسوز
صفرکن این برج زطوق هلال/باز کن این پرده زمشتی خیال
تا بتو اقرار خدائی دهند /بر عدم خویش گواهی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده¬ایم /گل همه تن جان که بتو زنده¬ایم
منزل شب را تو دراز آوری /روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را زما /روی شکایت نه کسی را زما
روشنی عقل بجان داده¬ای /چاشنی دل بزبان داده¬ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت /باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزة نسرین نه زباد صباست /کز اثر خاک تواش توتیاست
پردة سوسن که مصابیح تست / جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست /در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن /گردنش از دام غم آزاد کن
اين منم، بيدار، از هول گناه
مى كنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه دور افتاده اى
رايگان، عمر خود از كف داده اى
اين منم، در دستِ غفلت ها اسير
اى خداى مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر، آلوده ام
رُخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و، دارم خروش
اى خداى رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه كارم، پشيمان آمدم
يا رئوف يا رحيم و يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اى از رحمت بى انتها:
«يا عِبادى، اَلَّذِينَ اَسْرَفُواْ»
از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»
با چنين رأفت كه مى خوانى مرا
كى خداوندا، بسوزانى مرا
كى شود نوميد، از رحمت «حسان»
تا كه دارد چون تو ربّى مهربان
با عشق اگر همسفرى بسم الله
گر رهرو اهل نظرى بسم الله
با اهل مناجات اگر همراهى
گر اهل دعاى سحرى بسم الله
اين سفره توبه شبانگاهان است
از دست گنه خونجگرى بسم الله
بايد سر كوى عشق سامان گيرى
گر خستهاى از دربدرى بسم الله
اينجاست كه آتش و حميم و زقوم
بخشند به اشك كوثرى بسم الله
گر فاطمه مذهبى بگو يا زهرا
دلداده ياس اطهرى بسم الله
گر اهل ولايتى نجف مىخواهى!
مشتاق جمال حيدرى بسم الله
با كثرت تيره روحى و خسته دلى
گر عاشق روى دلبرى بسم الله
همراه خود اى مسافر كرب و بلا
ما را ز چه رو نمىبرى بسم الله
در محضر ارباب محبت، مهدى
خواهى بزنى بال و پرى بسم الله
بر عفو بی حسابت این نکته ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها توئی پناهم لا تَقنَطُوا گواه است
هرگز نمی پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی پناه است
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده ام سیاه است
باز آمدیم به سویت برگشته ام به کویت
این بنده فراری محتاج یک نگاه است
دست از ثواب خالی پرونده از گنه پر
پایم بود لب گور کارم فغان و آه است
من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ورنه به جانب تو هر سو هزار راه است
یک یا الهی العفو جبران جرم یک عمر
یک شام قدر با تو به از هزار ماه است
یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی تو بودن یک عمر اشتباه است
(میثم) به خود نگاهی جبران این سیاهی
یا اشگ شامگاهی یا ورد صبحگاه است
بنام آنکه نامش حرز جانست
کلید گنج هر صاحب بیانست
بنام او زبانها جمله گویاست
کلام ناطق از آن نغز و شیواست
چوشد آغاز هر گفته بنامش
بخوانند اهل دل خیرالکلامش
کنم من هم بدو این نامه آغاز
که تا افتد قبول نکته پرداز
بنامش نامه را زیور نمایم
از آن بر زیور دفتر فزایم
خداوند عطابخش و خطاپوش
کرم فرمای عقل و دانش و هوش
که بخشاینده الاهستی است
پدید آرندة بالا و پستی است
خداوندی که از آمیزش خاک
پدید آورد هر این عنصر پاک
روان پاک خود در وی دمیدی
زهر شیئی مر او را برگزیده¬ی
بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن(عليه السلام) و امّ البنين(عليها السلام)
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم
بنده من چرا دگر خدا خدا نمی کنی؟
چرا مرا ز سوز دل دگر صدا نمی کنی؟
ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه
محبت تو کم شده به ما وفا نمی کنی؟
مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای
که با من غفور تو دگر صفا نمی کنی؟
مگر ز من چه دیده ای که این چنین بریده ای
منتظر تو مانده ام چرا نوا نمی کنی؟
چرا مرا ز خانه دلت برون نهاده ای
چرا دل شکسته را خانه ما نمی کنی؟
ز فاطمه به سوی تو سلام می رسد ولی
چرا برای مهدی اش کمی دعا نمی کنی؟
برای ناله های تو دل حسین تنگ شد
چرا به روضه اش دل خویش دوا نمی کنی؟
برات کربلای تو به دستهای زینب است
چرا هوای رفتن کرب وبلا نمی کنی؟
پایم که وصله می زنم این راه پاره را
من چند بار تجربه کردم دوباره را
هر که پیاده بود از اینجا عبور کرد
چشمم ندید گرد عزیز سواره را
عیب از لباسهای منا جات ما نبود
باید عوض کنیم تنِ بی قواره را
از عقل ، این ضریح ندیدم کرامتی
بی خود مرید بوده ام این هیچکاره را
عقلم به هیچ جای دگر قد نمی دهد
امشب بریده ام نفسِ استخاره را
خداوندى چنين بخشنده داريم
كه با چندين گنه اميدواريم
كه بگشايد درى كايزد ببندد
بيا با هم در اين درگه بناليم
خدايا! گر بخوانى ور برانى
جز انعامت در ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشى
وگرنه از گنه سر برنياريم
زمشتى خاك ما را آفريدى
چگونه شكر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدى روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشت غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزى به غفلت مى گذاريم
نگفتم خدمت آورديم و طاعت
كه از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز در درگاه لطفت
به دست نااميدى سر بخاريم
خداوندا! به لطفت با صلاح آر
كه مسكين و پريشان روزگاريم
تو بخشنده هر گناهى الهى
به جز تو نباشد پناهى الهى
به اين بنده ناتوانت كمك كن
كه ابليس دارد سپاهى الهى
زيك عمر عصيان، نشانى نماند
زرحمت كنى، گر نگاهى الهى
به نيكى مبدل نمايى بدى را
چه خواهى ببخشى گناهى الهى
چو رحم تو سبقت زقهر تو گيرد
در آن دم چه كوهى چه كاهى الهى
ولى هر كه با مرتضى آشنا نيست
ندارد به عفو تو راهى الهى
به باغ ولايش به رسم گدايان
منم ره نشين چون گياهى الهى
به قلب «حسان» مهر جانبخش او را
فزون كن دمادم، الهى، الهى
در امتحان بندگي اش اشتباه كرد
برگ سپيد دفتر دل را سياه كرد
حتي به راز عطر خوش سيب پي نبرد
در محضر امام زمان هم گناه كرد
بيچاره آن كسي كه جواني خويش را
در راه سركشي و معاصي تباه كرد
امثال ما مسبب اين روضه ها شدند
يك عمر مرتضي سر خود بين چاه كرد
كو رزق گريه؟ دخل دلم خاك مي خورد
اين كسب را چگونه شود رو به راه كرد؟
با اين همه گناه قيامت نمي شود
در چشم هاي حضرت زهرا نگاه كرد
چه سازم من چه گويم من الهى
به سوى خود مرا بگشاى راهى
نشد غير از گنه از من پديدار
همه آثار ذلت شد نمودار
زمن عزم گنه را دور گردان
دلم را از كرم پرنور گردان
مرا از بند غم آزاد گردان
به مهر و عفو خود دلشاد گردان
علاجى كن علاج، اين خسته دل را
ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور مانم
سيه رو گردم و رنجور مانم
چه شب است يا رب امشب كه شكسته قلب ياران
چه شبى كه فيض و رحمت، رسد از خدا چو باران
چه شبى كه تا سحرگاه، زفرشتگان «الله»
بركات آسمانى، برسد به جان نثاران
شب انس و آشنايى است، شب عاشقان مهدى است
شب وصل هر جدايى است، شب اشك رازداران
شب تشنگان ديدار، شب ديدگان بيدار
شب سينه هاى سوزان، شب سوز سوگواران
شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گريان
شب بندگان خالص، شب راز رستگاران
شب توبه و انابت، شب صدق و معنويت
شب گريه و مناجات، شب شور و شوق ياران
شب نغمه هاى ياربّ، شب ذكر «توبه» بر لب
شب گوش دل سپردن، به سرود جويباران
چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتيم
كه مگر نسيم لطفى، بوَزَد در اين بهاران
چه خوش است يا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى
ز كرم كنى نگاهى به جميع شرمساران
تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان
گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران
تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته
تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران
دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان
به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران
به خدائيت خدايا، به مقام اوليايت
به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران
شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدايا
ز فروغ خود بتابان، به دل اميدواران
ابروى تو قبله نمازم باشد / ياد تو گره گشاى رازم باشد
از هر دو جهان برفكنم روى نياز / گر گوشه چشمت به نيازم باشد
اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى
اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم
روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم
اگر كه مزرع دل را كنيم زير و زبر /
به غير مهر تو در آن زمين گناهى نيست
ز خاك سر چو برآريم از بضاعتمان
به دست غير يكى نامه سياهى نيست
الله كه كافى المهمّات تويى / الله كه سامع المناجات تويى
حاجات مرا برآر كاندر همه حال / ذوالعفو و برآرنده حاجات تويى
اى آن كه به جز تو هرگزم يار نبود / در شدت و محنتم نگه دار نبود
در مهلكه ها كه بسته بد راه نجات / افتادم و جز توام مددكار نبود
اى باب هدايتت به خلقان همه باز / اشيا همه را به درگهت روى نياز
هرچند كنم گناه آرم به تو روى / هرچند غلط كنم ره آيم به تو باز
بارالها بر درت روى سياه آورده ام / عمر از كف رفته و بار گناه آورده ام
راه تاريك است وليكن آيه «لاتقنطوا» /
روشنى با خود من گم كرده راه آورده ام
بر بنده روسياه يا رب تو ببخش / بر عاجز بى پناه يا رب تو ببخش
از عفو و عطا ملول هرگز نشوى / من هرچه كنم گناه يا رب تو ببخش
خداوندا! شبى دمساز خود كن /مرا پروانه جانباز خود كن
چشمان شهد وصالت را به جانم /اسير درگه پر راز خود كن
خداوندا! طمع دارم فراوان / به لطف و بخششت با چشم گريان
سزاوار عذابى جانگزايم / ببخشا اى طبيب دردمندان
خداوندا! منم با ناله همدم / شريك غصّه ها و محنت و غم
قبولم كن كه هستم شرمسارت / تمام كرده هايم ناقص و كم
خداوندا! منم عبد گنه كار / اسير نفس بند انديش و بدكار
مرا شرم آيد از گفتار و كردار/تويىُّ و من، من عاصىّ و تو غفّار
گر چه در هجران ، نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ، کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه دشمن ، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت ، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ، ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گريانت
زينهمه آلودگيها ، شست و شويت مشکل است
الا تا بکی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهي عاشقم من بر وصالت
كه هر جا بنگرم بينم جمالت
جهان را آفريدي بي كم و كاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمين را مسكن آدم نمودي
براي راحتش نعمت فزودي
به دريا عالمي ديگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به كوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادي تو چه نعمتهاي بسيار
ز هر شاخ درختي در بهاران
نمايان مي شود غنچه فراوان
فرستادي تو باران را چه زيبا
براي تشنه گان در كوه و صحرا
زمين راروشني دادي به خورشيد
شبش زيبا شده با ماه و ناهيد
بهار و صيف و پاييز و زمستان
براي عاشقان رمزي نمايان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان ميميرد اشجار
نمودي عبرتي بر خلق بيدار
تو آتش را ز چوبي آفريدي
به هر جسمي ز روح خود دميدي
همه عالم به تسبيح و سجودند
همه شاكر كه از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئي تنها اميد بي پناهان
توئي بخشنده كل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انيس شام تارم
به غير از لطف تو يارى ندارم
الهى اين من و اين قلب خسته
دل سوزان و اين پشت شكسته
الهى اين من و اين خوارى من
به روز و شب ببين اين زارى من
الهى اين من و تنهايى من
الهى اين من و رسوايى من
الهى اين من و اين تيره روزى
بود حق گر مرا فردا بسوزى
سزاوار عقاب و هم عذابم
به وحشت از غم روز حسابم
همان روزى كه روز شرمسارى است
همان روزى كه مجرم غرق خوارى است
الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده
فـــروغـي بــشــام سـيــاهـم بــده
مـنـم بـنـده عــاصـي مـنـفــعــل
كـه هـسـتـم زكـردار زشـتم خجل
مـنـم بـنـده مـسـت جـام غـرور
كـه تـرسـم بـيـفـتم ز رحمت بدور
مـكـن قـهــر بـا بـنـده سركشت
مـسـوزان تـن و جـانـم از آتشت
الـهـي بـكـن رحـم بـر حـال من
نگر سرنگـون بخت و اقبال من
منم معترف بـر گناهان خويش
كـه بـاشـد گناهم ز انديشه بيش
تو مـنگـر بـرفتار و كردار من
جهيم است بي شك سزاوار من
ز رحمت تو عذر و گناهم پذيـر
چــو افـتـادم از پـاي دستم بگير
رحـيـما تـوئـي خالق بحر و بـر
تـوئـي مـهـربـانـتـر ز مام و پدر
ز سـرگـشـتـگـيـهـا نـجـاتم بـده
تـو ايـمـان و حـسـن صفاتم بده
«حـياتي» مشو ناامــيد از الاه
كـه بـخشد خداوند كوهي به كاه
الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان كن نگاهى
مرا شرح پريشانى چه حاجت
كه بر حال پريشانم گواهى
خدايا تكيه بر لطف تو دارم
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
كه دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاك آستانت
گدايى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را
كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهايت
بيفكن سايه بر روى گياهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطايى، اشتباهى
مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را
پناه آورده سويت بى پناهى
الهی دلی ده که جای تو باشد
لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم....
که سعیم وصول بقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق خودمست
که خواب و خورم از برای تو باشد
الهی عطاکن بفکرم تونوری
که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی چنان کن که این عبدمسکین
برای تو خواند برای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی
که بینائیش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت
که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی چنانم کن از عیب خالی
که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک
که هر کار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی،کسیرا
که هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بطوطی عطاکن بیانی
که نطقش کلید عطای تو باشد
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی ر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر اب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنایی
زلطفت پرتوئی دارم گدائی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
زگنج راز در هر گنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
پشیزی کس نیابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجینه داری
نمی خوهم که نومیدی گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میابد دگر هیچ
الهى گرچه يك عمرى به نفس خود جفا كردم
ندانستم، نفهميدم كه اين كار خطا كردم
تو گفتى اين جهان سجن است و انسان هست زندانى
در اين زندان فتادم هستى خود را فنا كردم
گنه كارم ولى دل بر اميد رحمتت بستم
زخوف آتش قهرت توسل بر رجا كردم
به مهمانى خود در خانه خود دعوتم كردى
سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها كردم
نمك خوردم شكستم با نمكدان توبه خود را
ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا كردم
الهى مرا محرم راز كن / در معرفت بر دلم باز كن
دلى ده كه باشد شناساى تو / زبانى كه بستايد آلاى تو
چو با من در اول كرم كرده اى / به فضل خودم محترم كرده اى
در آخر همان كن كه كردى نخست /
كه در هر دو حالت اميدم به توست
چو لطفت مرا رايگان آفريد/خردمنديم داد و جان آفريد
هم آخر به لطف خودم دستگير / به فضلت مرا رايگان درپذير
چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام/هم از خرمن خويش ده خوشه ام
مبر آبم اى آبرويم به تو / اميد من و آرزويم به تو
به روى من از كرده ناپسند / درى را كه هرگز نبستى مبند
ز رحمت به رويم ز پيشم مران / به قهر از در لطفِ خويشم مران
كه برگيردم گر توام بفكنى / كه بپذيردم گر توام رد كنى؟
اگر لطف تو برنگيرد مرا / كرا زهره كاندر پذيرد مرا
مخوف است راهم دليلى فرست / گذر آتش آمد خليلى فرست
اگر دوزخ اين ناسزا را جزاست / تو آن كن كه از رحمت تو سزاست
من ار بى رهم از لئيمى خويش / تو مگذار راه كريمىّ خويش
خط عفو دركش خطاى مرا / ببخش از كرم كرده هاى مرا
مدر پرده من كه بى پرده ام / به رويم ميار آن چه من كرده ام
به آب كرم دفترم را بشوى / مريز اين سيه نامه را آبرو
اگر من گنهكارم اى كردگار / تو آمرزگارى و پروردگار
سراپاى من گرچه آلايش است / اميدم ز عفو تو، بخشايش است
الهى مرده ام من زنده ام كن
فقيرم دولت پاينده ام كن
الهى راه را گم كرده ام من
ازين جويندگى يابنده ام كن
الهى سوختم در آتش جهل
رها از آتش سوزنده ام كن
اگر عمرى گنه كردم الهى
كرم بر عمر باقى مانده ام كن
غلامم سرخط آزادى ام ده
زغفلت برده ام من بنده ام كن
اگر شرمى نكردم از تو يا رب
تو با بخشندگى شرمنده ام كن
به آب رحمتت پاك از سياهى
در اين شام سيه پرونده ام كن
تهى دستم بگير از لطف دستم
زپا افتاده ام پوينده ام كن
غمم از حد گذشته شادى ام بخش
سراپا گريه ام من، خنده ام كن
من «ژوليده» مى گويم به زارى
الهى مرده ام من، زنده ام كن
الهى! اى دواى درد جانم
بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم
ترحّم كن ندارم توشه راه
مگر لاتقنطوا من رحمة الله
يكى وامانده از راه و ذليلم
به چاه تن فتاده بى دليلم
اسيرم خائفم بى خانمانم
گدايم بى نوايم ميهمانم
سيه رويم تهيدستم فكارم
گنهكارم تباهم شرمسارم
بده راهى تو اين شرمنده ات را
نوازش كن به رحمت بنده ات را
مرا با عفو خود بنماى درمان
نجاتم ده نجات از نفس و شيطان
به حالم در همه حالى نظر كن
زجرم و هر گناه من گذر كن
به جز جود و به جز لطفت الهى
مرا نبود در اين عالم پناهى
الهى! بنده اى گم كرده راهم
بده راهم كه سرتاپا گناهم
اگر عمرى به غفلت زيست كردم
تمام هستيم را نيست كردم
به هر در، حلقه كوبيدم خدايا
لباس يأس پوشيدم خدايا
اسير نفس هر جايى شدم من
مقيم شهر رسوايى شدم من
نچيدم گل زشاخ آرزويى
ندارم پيش مردم آبرويى
كنم با عجز و لابه بر تو اظهار
گنه كارم گنه كارم گنه كار
تو رحمان و رحيم و مهربانى
منم مهمان تو، تو ميزبانى
تو سوز سينه ام را ساز كردى
در رحمت به رويم باز كردى
تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم
ترحم كن اميرا من فقيرم
الهى! هرچه هستم هر كه هستم
سر خوان عطاى تو نشستم
يقين دارم كه با اين شرمسارى
نجاتم مى دهى از خوار و زارى
اگر كوه گنه گرديده بارم
يقين دارم على را دوست دارم
ببخشا اى همه آگاهى من
گناهم را به خاطرخواهى من
الهى! گرچه هستم غرق عصيان
پشيمانم پشيمانم پشيمان
الهى! عاشقى شب زنده دارم / چو مشتاقان زعشقت بيقرارم
زكوى خويش نوميدم مگردان / كه جز كوى تو اميدى ندارم
الهى! در دلم نورى بيفروز / كه باشد مونس شب هاى تارم
زلطفت جز گل اميدوارى / نرويد از دل اميدوارم
الهى! بنده اى برگشته احوال/گدايى روسياه و شرمسارم
تهيدست و اسير و دردمندم / سيه روز و پريشان روزگارم
الهى! گر بخوانى ور برانى / تويى مولا و صاحب اختيارم
از آن ترسم به رسوايى كشد كار / مبادا پرده بردارى زكارم
الهى!اشك عذر ازديده جارى است / ترحم كن به چشم اشكبارم
نظر بر حال زارم كن كه جز تو / ندارد كس خبر از حال زارم
الهى! عزّت و خوارى است از تو / مگردان پيش چشم خلق خوارم
الهى! گر كند غم بر دلم روى / تويى در خلوتِ دل غمگسارم
يقين دارم كزين گرداب هايل / رهاند رحمت پروردگارم
الهى! ناتوانم كو توانى؟ / كه شكر لطف و احسانت گزارم
بيانى كو كه الطافت ستايم / زبانى كو كه انعامت شمارم
الهى! تا نسيم رحمت تست / زغم بر چهره ننشيند غبارم
مگر عفو تو گرداند مرا پاك / كه سر از شرمسارى برنيارم
«رسا» بر شاعرانم فخر اين بس / كه مدّاح شه والاتبارم
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش
ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم
آگهم من بنده خوبی برایت نیستم
هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم
خوب می دانی که منظور رضایت نیستم
در مسیر نفس خود عمریست درجا می زنم
ظلمت محضم گمان اهل هدایت نیستم
دوری از غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است
من دگر دلداده دین و ولایت نیستم
واجبات خویش را کردم شهید مستحب
جز گناه و دردسر چیزی برایت نیستم
چشم بر دست تو دارم ورنه فعالم گواست
شامل عفوت نبودم آشنایت نیستم
حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست
ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم
گرچه بیمار گناهم با علی در می زنم
بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم
کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد
عاقبت راضی زدستم حضرت زهرا نشد
اي خدا هنگام آواي من است
پشت درب خانه ات جاي من است
لايق بر سفره بنشستن نيم
خود تو مي داني خدايا من كيم
رخت مهماني نباشد در برم
گو چه خاكي من بريزم بر سرم
من گرفتار غم بد حالي ام
رحم كن يا رب به دست خالي ام
نيمه شب يا رب نمايم التماس
در دلم دارم خدا حول و هراس
حق مردم مانده بر دوشم خدا
واي من گشته فراموشم خدا
واي من كردم حرامي را حلال
حق زهرا را نمودم پايمال
واي من در روز ميزان و حساب
من چه گويم در جواب بوتراب
واي اگر گويد كتابت را بخوان
واي اگر گويد تو دور از ما بمان
اي خدا رحمي بر اين بيچاره كن
نامه جرم مرا خود پاره كن
اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟
خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟
يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات
دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟
گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش
كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟
گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است
رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟
گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار
بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟
گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام
رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟
مزد زحمات على و آل ندادى
شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟
دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى
وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟
در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى
همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟
جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد
از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟
صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را
نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟
«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى
از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟
اى شفاى علّت بيمارها
پيش تو آسان، همه دشوارها
اى سرور سينه صاحبدلان
اى فروغ ديده بيدارها
اى به كينه ذات تو نابرده پى
عقل ها، انديشه ها، پندارها
اى رهانيده زطوفان بلا
كشتى بى ناخدا را بارها
ريخته باران رحمت بى دريغ
بر سر گل ها، به پاى خارها
كرده از ابر كرامت بهره مند
خشك و تر، گلزارها، نى زارها
با خيال نرگس جادوى تو
در ضمير عارفان گلزارها
مى كنم اقرار بر يكتايى ات
دور باد از جان من انكارها
روز رستاخيز چشم پرسرشك
با تو و لطف تو دارد كارها
تا چه خواهى كرد با شرمنده اى
كز گنه دارد به كف طومارها
گر نگردد دستگيرم عفو تو
واى بر من، با چنين كردارها
اين تو و اين لطف بى پايان تو
اين من و اين بانگ استغفارها
اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را
در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را
ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است
از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را
درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان
زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را
در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش
با على باش و به گردن نه طناب دار را
«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست
طاقت اُشتر به ما ثابت كند اين كار را
پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور
با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را
گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول
در كف نفس دنى هرگز مده افسار را
در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ
زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را
در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش
كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را
ای همه هستی ز تو پیدا شده /خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات /ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه /تو بکسی کس بتو مانند
آنچه تغییر نپذیرد توئی /وانکه نمرده¬ست ونمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست /ملک تعالی و تقدس تراست
خاک بفرمان تو دارد سکون /قبة خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلک را خم چوکان که داد /دیک جسد را نمک جان که داد
تا کرمت راه جهان برگرفت /پشت زمین بارگران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود /ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام /جز بتو برهست پرستش حرام
هرکه نه گویای تو خاموش به / هرچه نه یاد تو فراموش
ساقی شب دستکش جام تست /مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز برون آی فرد /گرمنم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را بفلک وانمای /عقد جهان را زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را /مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبان را بقلم بازده /وام زمین را بعدم بازده
ظلمتیان را همه بی نور کن /جوهریان را زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن /منبر نه پایه بهم در فکن
حقه مه بر گل این مهره زن /سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب افروز را /پر بشکن مرغ شب و روز را
آب بریز آتش بیداد را /زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز /دیدة خورشید پرستان بسوز
صفرکن این برج زطوق هلال/باز کن این پرده زمشتی خیال
تا بتو اقرار خدائی دهند /بر عدم خویش گواهی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده¬ایم /گل همه تن جان که بتو زنده¬ایم
منزل شب را تو دراز آوری /روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را زما /روی شکایت نه کسی را زما
روشنی عقل بجان داده¬ای /چاشنی دل بزبان داده¬ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت /باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزة نسرین نه زباد صباست /کز اثر خاک تواش توتیاست
پردة سوسن که مصابیح تست / جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست /در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن /گردنش از دام غم آزاد کن
اين منم، بيدار، از هول گناه
مى كنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه دور افتاده اى
رايگان، عمر خود از كف داده اى
اين منم، در دستِ غفلت ها اسير
اى خداى مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر، آلوده ام
رُخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و، دارم خروش
اى خداى رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه كارم، پشيمان آمدم
يا رئوف يا رحيم و يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اى از رحمت بى انتها:
«يا عِبادى، اَلَّذِينَ اَسْرَفُواْ»
از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»
با چنين رأفت كه مى خوانى مرا
كى خداوندا، بسوزانى مرا
كى شود نوميد، از رحمت «حسان»
تا كه دارد چون تو ربّى مهربان
با عشق اگر همسفرى بسم الله
گر رهرو اهل نظرى بسم الله
با اهل مناجات اگر همراهى
گر اهل دعاى سحرى بسم الله
اين سفره توبه شبانگاهان است
از دست گنه خونجگرى بسم الله
بايد سر كوى عشق سامان گيرى
گر خستهاى از دربدرى بسم الله
اينجاست كه آتش و حميم و زقوم
بخشند به اشك كوثرى بسم الله
گر فاطمه مذهبى بگو يا زهرا
دلداده ياس اطهرى بسم الله
گر اهل ولايتى نجف مىخواهى!
مشتاق جمال حيدرى بسم الله
با كثرت تيره روحى و خسته دلى
گر عاشق روى دلبرى بسم الله
همراه خود اى مسافر كرب و بلا
ما را ز چه رو نمىبرى بسم الله
در محضر ارباب محبت، مهدى
خواهى بزنى بال و پرى بسم الله
بر عفو بی حسابت این نکته ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها توئی پناهم لا تَقنَطُوا گواه است
هرگز نمی پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی پناه است
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده ام سیاه است
باز آمدیم به سویت برگشته ام به کویت
این بنده فراری محتاج یک نگاه است
دست از ثواب خالی پرونده از گنه پر
پایم بود لب گور کارم فغان و آه است
من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ورنه به جانب تو هر سو هزار راه است
یک یا الهی العفو جبران جرم یک عمر
یک شام قدر با تو به از هزار ماه است
یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی تو بودن یک عمر اشتباه است
(میثم) به خود نگاهی جبران این سیاهی
یا اشگ شامگاهی یا ورد صبحگاه است
بنام آنکه نامش حرز جانست
کلید گنج هر صاحب بیانست
بنام او زبانها جمله گویاست
کلام ناطق از آن نغز و شیواست
چوشد آغاز هر گفته بنامش
بخوانند اهل دل خیرالکلامش
کنم من هم بدو این نامه آغاز
که تا افتد قبول نکته پرداز
بنامش نامه را زیور نمایم
از آن بر زیور دفتر فزایم
خداوند عطابخش و خطاپوش
کرم فرمای عقل و دانش و هوش
که بخشاینده الاهستی است
پدید آرندة بالا و پستی است
خداوندی که از آمیزش خاک
پدید آورد هر این عنصر پاک
روان پاک خود در وی دمیدی
زهر شیئی مر او را برگزیده¬ی
بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن(عليه السلام) و امّ البنين(عليها السلام)
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم
بنده من چرا دگر خدا خدا نمی کنی؟
چرا مرا ز سوز دل دگر صدا نمی کنی؟
ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه
محبت تو کم شده به ما وفا نمی کنی؟
مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای
که با من غفور تو دگر صفا نمی کنی؟
مگر ز من چه دیده ای که این چنین بریده ای
منتظر تو مانده ام چرا نوا نمی کنی؟
چرا مرا ز خانه دلت برون نهاده ای
چرا دل شکسته را خانه ما نمی کنی؟
ز فاطمه به سوی تو سلام می رسد ولی
چرا برای مهدی اش کمی دعا نمی کنی؟
برای ناله های تو دل حسین تنگ شد
چرا به روضه اش دل خویش دوا نمی کنی؟
برات کربلای تو به دستهای زینب است
چرا هوای رفتن کرب وبلا نمی کنی؟
پایم که وصله می زنم این راه پاره را
من چند بار تجربه کردم دوباره را
هر که پیاده بود از اینجا عبور کرد
چشمم ندید گرد عزیز سواره را
عیب از لباسهای منا جات ما نبود
باید عوض کنیم تنِ بی قواره را
از عقل ، این ضریح ندیدم کرامتی
بی خود مرید بوده ام این هیچکاره را
عقلم به هیچ جای دگر قد نمی دهد
امشب بریده ام نفسِ استخاره را
خداوندى چنين بخشنده داريم
كه با چندين گنه اميدواريم
كه بگشايد درى كايزد ببندد
بيا با هم در اين درگه بناليم
خدايا! گر بخوانى ور برانى
جز انعامت در ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشى
وگرنه از گنه سر برنياريم
زمشتى خاك ما را آفريدى
چگونه شكر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدى روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشت غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزى به غفلت مى گذاريم
نگفتم خدمت آورديم و طاعت
كه از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز در درگاه لطفت
به دست نااميدى سر بخاريم
خداوندا! به لطفت با صلاح آر
كه مسكين و پريشان روزگاريم
تو بخشنده هر گناهى الهى
به جز تو نباشد پناهى الهى
به اين بنده ناتوانت كمك كن
كه ابليس دارد سپاهى الهى
زيك عمر عصيان، نشانى نماند
زرحمت كنى، گر نگاهى الهى
به نيكى مبدل نمايى بدى را
چه خواهى ببخشى گناهى الهى
چو رحم تو سبقت زقهر تو گيرد
در آن دم چه كوهى چه كاهى الهى
ولى هر كه با مرتضى آشنا نيست
ندارد به عفو تو راهى الهى
به باغ ولايش به رسم گدايان
منم ره نشين چون گياهى الهى
به قلب «حسان» مهر جانبخش او را
فزون كن دمادم، الهى، الهى
در امتحان بندگي اش اشتباه كرد
برگ سپيد دفتر دل را سياه كرد
حتي به راز عطر خوش سيب پي نبرد
در محضر امام زمان هم گناه كرد
بيچاره آن كسي كه جواني خويش را
در راه سركشي و معاصي تباه كرد
امثال ما مسبب اين روضه ها شدند
يك عمر مرتضي سر خود بين چاه كرد
كو رزق گريه؟ دخل دلم خاك مي خورد
اين كسب را چگونه شود رو به راه كرد؟
با اين همه گناه قيامت نمي شود
در چشم هاي حضرت زهرا نگاه كرد
چه سازم من چه گويم من الهى
به سوى خود مرا بگشاى راهى
نشد غير از گنه از من پديدار
همه آثار ذلت شد نمودار
زمن عزم گنه را دور گردان
دلم را از كرم پرنور گردان
مرا از بند غم آزاد گردان
به مهر و عفو خود دلشاد گردان
علاجى كن علاج، اين خسته دل را
ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور مانم
سيه رو گردم و رنجور مانم
چه شب است يا رب امشب كه شكسته قلب ياران
چه شبى كه فيض و رحمت، رسد از خدا چو باران
چه شبى كه تا سحرگاه، زفرشتگان «الله»
بركات آسمانى، برسد به جان نثاران
شب انس و آشنايى است، شب عاشقان مهدى است
شب وصل هر جدايى است، شب اشك رازداران
شب تشنگان ديدار، شب ديدگان بيدار
شب سينه هاى سوزان، شب سوز سوگواران
شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گريان
شب بندگان خالص، شب راز رستگاران
شب توبه و انابت، شب صدق و معنويت
شب گريه و مناجات، شب شور و شوق ياران
شب نغمه هاى ياربّ، شب ذكر «توبه» بر لب
شب گوش دل سپردن، به سرود جويباران
چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتيم
كه مگر نسيم لطفى، بوَزَد در اين بهاران
چه خوش است يا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى
ز كرم كنى نگاهى به جميع شرمساران
تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان
گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران
تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته
تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران
دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان
به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران
به خدائيت خدايا، به مقام اوليايت
به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران
شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدايا
ز فروغ خود بتابان، به دل اميدواران
ابروى تو قبله نمازم باشد / ياد تو گره گشاى رازم باشد
از هر دو جهان برفكنم روى نياز / گر گوشه چشمت به نيازم باشد
اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى
اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم
روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم
اگر كه مزرع دل را كنيم زير و زبر /
به غير مهر تو در آن زمين گناهى نيست
ز خاك سر چو برآريم از بضاعتمان
به دست غير يكى نامه سياهى نيست
الله كه كافى المهمّات تويى / الله كه سامع المناجات تويى
حاجات مرا برآر كاندر همه حال / ذوالعفو و برآرنده حاجات تويى
اى آن كه به جز تو هرگزم يار نبود / در شدت و محنتم نگه دار نبود
در مهلكه ها كه بسته بد راه نجات / افتادم و جز توام مددكار نبود
اى باب هدايتت به خلقان همه باز / اشيا همه را به درگهت روى نياز
هرچند كنم گناه آرم به تو روى / هرچند غلط كنم ره آيم به تو باز
بارالها بر درت روى سياه آورده ام / عمر از كف رفته و بار گناه آورده ام
راه تاريك است وليكن آيه «لاتقنطوا» /
روشنى با خود من گم كرده راه آورده ام
بر بنده روسياه يا رب تو ببخش / بر عاجز بى پناه يا رب تو ببخش
از عفو و عطا ملول هرگز نشوى / من هرچه كنم گناه يا رب تو ببخش
خداوندا! شبى دمساز خود كن /مرا پروانه جانباز خود كن
چشمان شهد وصالت را به جانم /اسير درگه پر راز خود كن
خداوندا! طمع دارم فراوان / به لطف و بخششت با چشم گريان
سزاوار عذابى جانگزايم / ببخشا اى طبيب دردمندان
خداوندا! منم با ناله همدم / شريك غصّه ها و محنت و غم
قبولم كن كه هستم شرمسارت / تمام كرده هايم ناقص و كم
خداوندا! منم عبد گنه كار / اسير نفس بند انديش و بدكار
مرا شرم آيد از گفتار و كردار/تويىُّ و من، من عاصىّ و تو غفّار
گر چه در هجران ، نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ، کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه دشمن ، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت ، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ، ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گريانت
زينهمه آلودگيها ، شست و شويت مشکل است
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهي عاشقم من بر وصالت
كه هر جا بنگرم بينم جمالت
جهان را آفريدي بي كم و كاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمين را مسكن آدم نمودي
براي راحتش نعمت فزودي
به دريا عالمي ديگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به كوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادي تو چه نعمتهاي بسيار
ز هر شاخ درختي در بهاران
نمايان مي شود غنچه فراوان
فرستادي تو باران را چه زيبا
براي تشنه گان در كوه و صحرا
زمين راروشني دادي به خورشيد
شبش زيبا شده با ماه و ناهيد
بهار و صيف و پاييز و زمستان
براي عاشقان رمزي نمايان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان ميميرد اشجار
نمودي عبرتي بر خلق بيدار
تو آتش را ز چوبي آفريدي
به هر جسمي ز روح خود دميدي
همه عالم به تسبيح و سجودند
همه شاكر كه از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئي تنها اميد بي پناهان
توئي بخشنده كل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انيس شام تارم
به غير از لطف تو يارى ندارم
الهى اين من و اين قلب خسته
دل سوزان و اين پشت شكسته
الهى اين من و اين خوارى من
به روز و شب ببين اين زارى من
الهى اين من و تنهايى من
الهى اين من و رسوايى من
الهى اين من و اين تيره روزى
بود حق گر مرا فردا بسوزى
سزاوار عقاب و هم عذابم
به وحشت از غم روز حسابم
همان روزى كه روز شرمسارى است
همان روزى كه مجرم غرق خوارى است
الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده
فـــروغـي بــشــام سـيــاهـم بــده
مـنـم بـنـده عــاصـي مـنـفــعــل
كـه هـسـتـم زكـردار زشـتم خجل
مـنـم بـنـده مـسـت جـام غـرور
كـه تـرسـم بـيـفـتم ز رحمت بدور
مـكـن قـهــر بـا بـنـده سركشت
مـسـوزان تـن و جـانـم از آتشت
الـهـي بـكـن رحـم بـر حـال من
نگر سرنگـون بخت و اقبال من
منم معترف بـر گناهان خويش
كـه بـاشـد گناهم ز انديشه بيش
تو مـنگـر بـرفتار و كردار من
جهيم است بي شك سزاوار من
ز رحمت تو عذر و گناهم پذيـر
چــو افـتـادم از پـاي دستم بگير
رحـيـما تـوئـي خالق بحر و بـر
تـوئـي مـهـربـانـتـر ز مام و پدر
ز سـرگـشـتـگـيـهـا نـجـاتم بـده
تـو ايـمـان و حـسـن صفاتم بده
«حـياتي» مشو ناامــيد از الاه
كـه بـخشد خداوند كوهي به كاه
الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان كن نگاهى
مرا شرح پريشانى چه حاجت
كه بر حال پريشانم گواهى
خدايا تكيه بر لطف تو دارم
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
كه دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاك آستانت
گدايى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را
كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهايت
بيفكن سايه بر روى گياهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطايى، اشتباهى
مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را
پناه آورده سويت بى پناهى
الهی دلی ده که جای تو باشد
لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم....
که سعیم وصول بقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق خودمست
که خواب و خورم از برای تو باشد
الهی عطاکن بفکرم تونوری
که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی چنان کن که این عبدمسکین
برای تو خواند برای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی
که بینائیش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت
که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی چنانم کن از عیب خالی
که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک
که هر کار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی،کسیرا
که هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بطوطی عطاکن بیانی
که نطقش کلید عطای تو باشد
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی ر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر اب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنایی
زلطفت پرتوئی دارم گدائی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
زگنج راز در هر گنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
پشیزی کس نیابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجینه داری
نمی خوهم که نومیدی گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میابد دگر هیچ
الهى گرچه يك عمرى به نفس خود جفا كردم
ندانستم، نفهميدم كه اين كار خطا كردم
تو گفتى اين جهان سجن است و انسان هست زندانى
در اين زندان فتادم هستى خود را فنا كردم
گنه كارم ولى دل بر اميد رحمتت بستم
زخوف آتش قهرت توسل بر رجا كردم
به مهمانى خود در خانه خود دعوتم كردى
سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها كردم
نمك خوردم شكستم با نمكدان توبه خود را
ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا كردم
الهى مرا محرم راز كن / در معرفت بر دلم باز كن
دلى ده كه باشد شناساى تو / زبانى كه بستايد آلاى تو
چو با من در اول كرم كرده اى / به فضل خودم محترم كرده اى
در آخر همان كن كه كردى نخست /
كه در هر دو حالت اميدم به توست
چو لطفت مرا رايگان آفريد/خردمنديم داد و جان آفريد
هم آخر به لطف خودم دستگير / به فضلت مرا رايگان درپذير
چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام/هم از خرمن خويش ده خوشه ام
مبر آبم اى آبرويم به تو / اميد من و آرزويم به تو
به روى من از كرده ناپسند / درى را كه هرگز نبستى مبند
ز رحمت به رويم ز پيشم مران / به قهر از در لطفِ خويشم مران
كه برگيردم گر توام بفكنى / كه بپذيردم گر توام رد كنى؟
اگر لطف تو برنگيرد مرا / كرا زهره كاندر پذيرد مرا
مخوف است راهم دليلى فرست / گذر آتش آمد خليلى فرست
اگر دوزخ اين ناسزا را جزاست / تو آن كن كه از رحمت تو سزاست
من ار بى رهم از لئيمى خويش / تو مگذار راه كريمىّ خويش
خط عفو دركش خطاى مرا / ببخش از كرم كرده هاى مرا
مدر پرده من كه بى پرده ام / به رويم ميار آن چه من كرده ام
به آب كرم دفترم را بشوى / مريز اين سيه نامه را آبرو
اگر من گنهكارم اى كردگار / تو آمرزگارى و پروردگار
سراپاى من گرچه آلايش است / اميدم ز عفو تو، بخشايش است
الهى مرده ام من زنده ام كن
فقيرم دولت پاينده ام كن
الهى راه را گم كرده ام من
ازين جويندگى يابنده ام كن
الهى سوختم در آتش جهل
رها از آتش سوزنده ام كن
اگر عمرى گنه كردم الهى
كرم بر عمر باقى مانده ام كن
غلامم سرخط آزادى ام ده
زغفلت برده ام من بنده ام كن
اگر شرمى نكردم از تو يا رب
تو با بخشندگى شرمنده ام كن
به آب رحمتت پاك از سياهى
در اين شام سيه پرونده ام كن
تهى دستم بگير از لطف دستم
زپا افتاده ام پوينده ام كن
غمم از حد گذشته شادى ام بخش
سراپا گريه ام من، خنده ام كن
من «ژوليده» مى گويم به زارى
الهى مرده ام من، زنده ام كن
الهى! اى دواى درد جانم
بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم
ترحّم كن ندارم توشه راه
مگر لاتقنطوا من رحمة الله
يكى وامانده از راه و ذليلم
به چاه تن فتاده بى دليلم
اسيرم خائفم بى خانمانم
گدايم بى نوايم ميهمانم
سيه رويم تهيدستم فكارم
گنهكارم تباهم شرمسارم
بده راهى تو اين شرمنده ات را
نوازش كن به رحمت بنده ات را
مرا با عفو خود بنماى درمان
نجاتم ده نجات از نفس و شيطان
به حالم در همه حالى نظر كن
زجرم و هر گناه من گذر كن
به جز جود و به جز لطفت الهى
مرا نبود در اين عالم پناهى
الهى! بنده اى گم كرده راهم
بده راهم كه سرتاپا گناهم
اگر عمرى به غفلت زيست كردم
تمام هستيم را نيست كردم
به هر در، حلقه كوبيدم خدايا
لباس يأس پوشيدم خدايا
اسير نفس هر جايى شدم من
مقيم شهر رسوايى شدم من
نچيدم گل زشاخ آرزويى
ندارم پيش مردم آبرويى
كنم با عجز و لابه بر تو اظهار
گنه كارم گنه كارم گنه كار
تو رحمان و رحيم و مهربانى
منم مهمان تو، تو ميزبانى
تو سوز سينه ام را ساز كردى
در رحمت به رويم باز كردى
تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم
ترحم كن اميرا من فقيرم
الهى! هرچه هستم هر كه هستم
سر خوان عطاى تو نشستم
يقين دارم كه با اين شرمسارى
نجاتم مى دهى از خوار و زارى
اگر كوه گنه گرديده بارم
يقين دارم على را دوست دارم
ببخشا اى همه آگاهى من
گناهم را به خاطرخواهى من
الهى! گرچه هستم غرق عصيان
پشيمانم پشيمانم پشيمان
الهى! عاشقى شب زنده دارم / چو مشتاقان زعشقت بيقرارم
زكوى خويش نوميدم مگردان / كه جز كوى تو اميدى ندارم
الهى! در دلم نورى بيفروز / كه باشد مونس شب هاى تارم
زلطفت جز گل اميدوارى / نرويد از دل اميدوارم
الهى! بنده اى برگشته احوال/گدايى روسياه و شرمسارم
تهيدست و اسير و دردمندم / سيه روز و پريشان روزگارم
الهى! گر بخوانى ور برانى / تويى مولا و صاحب اختيارم
از آن ترسم به رسوايى كشد كار / مبادا پرده بردارى زكارم
الهى!اشك عذر ازديده جارى است / ترحم كن به چشم اشكبارم
نظر بر حال زارم كن كه جز تو / ندارد كس خبر از حال زارم
الهى! عزّت و خوارى است از تو / مگردان پيش چشم خلق خوارم
الهى! گر كند غم بر دلم روى / تويى در خلوتِ دل غمگسارم
يقين دارم كزين گرداب هايل / رهاند رحمت پروردگارم
الهى! ناتوانم كو توانى؟ / كه شكر لطف و احسانت گزارم
بيانى كو كه الطافت ستايم / زبانى كو كه انعامت شمارم
الهى! تا نسيم رحمت تست / زغم بر چهره ننشيند غبارم
مگر عفو تو گرداند مرا پاك / كه سر از شرمسارى برنيارم
«رسا» بر شاعرانم فخر اين بس / كه مدّاح شه والاتبارم
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش
ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم
آگهم من بنده خوبی برایت نیستم
هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم
خوب می دانی که منظور رضایت نیستم
در مسیر نفس خود عمریست درجا می زنم
ظلمت محضم گمان اهل هدایت نیستم
دوری از غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است
من دگر دلداده دین و ولایت نیستم
واجبات خویش را کردم شهید مستحب
جز گناه و دردسر چیزی برایت نیستم
چشم بر دست تو دارم ورنه فعالم گواست
شامل عفوت نبودم آشنایت نیستم
حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست
ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم
گرچه بیمار گناهم با علی در می زنم
بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم
کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد
عاقبت راضی زدستم حضرت زهرا نشد
اي خدا هنگام آواي من است
پشت درب خانه ات جاي من است
لايق بر سفره بنشستن نيم
خود تو مي داني خدايا من كيم
رخت مهماني نباشد در برم
گو چه خاكي من بريزم بر سرم
من گرفتار غم بد حالي ام
رحم كن يا رب به دست خالي ام
نيمه شب يا رب نمايم التماس
در دلم دارم خدا حول و هراس
حق مردم مانده بر دوشم خدا
واي من گشته فراموشم خدا
واي من كردم حرامي را حلال
حق زهرا را نمودم پايمال
واي من در روز ميزان و حساب
من چه گويم در جواب بوتراب
واي اگر گويد كتابت را بخوان
واي اگر گويد تو دور از ما بمان
اي خدا رحمي بر اين بيچاره كن
نامه جرم مرا خود پاره كن
اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟
خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟
يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات
دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟
گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش
كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟
گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است
رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟
گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار
بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟
گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام
رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟
مزد زحمات على و آل ندادى
شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟
دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى
وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟
در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى
همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟
جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد
از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟
صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را
نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟
«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى
از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟
اى شفاى علّت بيمارها
پيش تو آسان، همه دشوارها
اى سرور سينه صاحبدلان
اى فروغ ديده بيدارها
اى به كينه ذات تو نابرده پى
عقل ها، انديشه ها، پندارها
اى رهانيده زطوفان بلا
كشتى بى ناخدا را بارها
ريخته باران رحمت بى دريغ
بر سر گل ها، به پاى خارها
كرده از ابر كرامت بهره مند
خشك و تر، گلزارها، نى زارها
با خيال نرگس جادوى تو
در ضمير عارفان گلزارها
مى كنم اقرار بر يكتايى ات
دور باد از جان من انكارها
روز رستاخيز چشم پرسرشك
با تو و لطف تو دارد كارها
تا چه خواهى كرد با شرمنده اى
كز گنه دارد به كف طومارها
گر نگردد دستگيرم عفو تو
واى بر من، با چنين كردارها
اين تو و اين لطف بى پايان تو
اين من و اين بانگ استغفارها
اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را
در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را
ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است
از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را
درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان
زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را
در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش
با على باش و به گردن نه طناب دار را
«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست
طاقت اُشتر به ما ثابت كند اين كار را
پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور
با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را
گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول
در كف نفس دنى هرگز مده افسار را
در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ
زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را
در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش
كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را
ای همه هستی ز تو پیدا شده /خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات /ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه /تو بکسی کس بتو مانند
آنچه تغییر نپذیرد توئی /وانکه نمرده¬ست ونمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست /ملک تعالی و تقدس تراست
خاک بفرمان تو دارد سکون /قبة خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلک را خم چوکان که داد /دیک جسد را نمک جان که داد
تا کرمت راه جهان برگرفت /پشت زمین بارگران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود /ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام /جز بتو برهست پرستش حرام
هرکه نه گویای تو خاموش به / هرچه نه یاد تو فراموش
ساقی شب دستکش جام تست /مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز برون آی فرد /گرمنم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را بفلک وانمای /عقد جهان را زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را /مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبان را بقلم بازده /وام زمین را بعدم بازده
ظلمتیان را همه بی نور کن /جوهریان را زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن /منبر نه پایه بهم در فکن
حقه مه بر گل این مهره زن /سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب افروز را /پر بشکن مرغ شب و روز را
آب بریز آتش بیداد را /زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز /دیدة خورشید پرستان بسوز
صفرکن این برج زطوق هلال/باز کن این پرده زمشتی خیال
تا بتو اقرار خدائی دهند /بر عدم خویش گواهی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده¬ایم /گل همه تن جان که بتو زنده¬ایم
منزل شب را تو دراز آوری /روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را زما /روی شکایت نه کسی را زما
روشنی عقل بجان داده¬ای /چاشنی دل بزبان داده¬ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت /باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزة نسرین نه زباد صباست /کز اثر خاک تواش توتیاست
پردة سوسن که مصابیح تست / جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست /در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن /گردنش از دام غم آزاد کن
اين منم، بيدار، از هول گناه
مى كنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه دور افتاده اى
رايگان، عمر خود از كف داده اى
اين منم، در دستِ غفلت ها اسير
اى خداى مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر، آلوده ام
رُخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و، دارم خروش
اى خداى رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه كارم، پشيمان آمدم
يا رئوف يا رحيم و يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اى از رحمت بى انتها:
«يا عِبادى، اَلَّذِينَ اَسْرَفُواْ»
از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»
با چنين رأفت كه مى خوانى مرا
كى خداوندا، بسوزانى مرا
كى شود نوميد، از رحمت «حسان»
تا كه دارد چون تو ربّى مهربان
با عشق اگر همسفرى بسم الله
گر رهرو اهل نظرى بسم الله
با اهل مناجات اگر همراهى
گر اهل دعاى سحرى بسم الله
اين سفره توبه شبانگاهان است
از دست گنه خونجگرى بسم الله
بايد سر كوى عشق سامان گيرى
گر خستهاى از دربدرى بسم الله
اينجاست كه آتش و حميم و زقوم
بخشند به اشك كوثرى بسم الله
گر فاطمه مذهبى بگو يا زهرا
دلداده ياس اطهرى بسم الله
گر اهل ولايتى نجف مىخواهى!
مشتاق جمال حيدرى بسم الله
با كثرت تيره روحى و خسته دلى
گر عاشق روى دلبرى بسم الله
همراه خود اى مسافر كرب و بلا
ما را ز چه رو نمىبرى بسم الله
در محضر ارباب محبت، مهدى
خواهى بزنى بال و پرى بسم الله
بر عفو بی حسابت این نکته ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها توئی پناهم لا تَقنَطُوا گواه است
هرگز نمی پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی پناه است
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده ام سیاه است
باز آمدیم به سویت برگشته ام به کویت
این بنده فراری محتاج یک نگاه است
دست از ثواب خالی پرونده از گنه پر
پایم بود لب گور کارم فغان و آه است
من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ورنه به جانب تو هر سو هزار راه است
یک یا الهی العفو جبران جرم یک عمر
یک شام قدر با تو به از هزار ماه است
یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی تو بودن یک عمر اشتباه است
(میثم) به خود نگاهی جبران این سیاهی
یا اشگ شامگاهی یا ورد صبحگاه است
بنام آنکه نامش حرز جانست
کلید گنج هر صاحب بیانست
بنام او زبانها جمله گویاست
کلام ناطق از آن نغز و شیواست
چوشد آغاز هر گفته بنامش
بخوانند اهل دل خیرالکلامش
کنم من هم بدو این نامه آغاز
که تا افتد قبول نکته پرداز
بنامش نامه را زیور نمایم
از آن بر زیور دفتر فزایم
خداوند عطابخش و خطاپوش
کرم فرمای عقل و دانش و هوش
که بخشاینده الاهستی است
پدید آرندة بالا و پستی است
خداوندی که از آمیزش خاک
پدید آورد هر این عنصر پاک
روان پاک خود در وی دمیدی
زهر شیئی مر او را برگزیده¬ی
بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن(عليه السلام) و امّ البنين(عليها السلام)
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم
بنده من چرا دگر خدا خدا نمی کنی؟
چرا مرا ز سوز دل دگر صدا نمی کنی؟
ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه
محبت تو کم شده به ما وفا نمی کنی؟
مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای
که با من غفور تو دگر صفا نمی کنی؟
مگر ز من چه دیده ای که این چنین بریده ای
منتظر تو مانده ام چرا نوا نمی کنی؟
چرا مرا ز خانه دلت برون نهاده ای
چرا دل شکسته را خانه ما نمی کنی؟
ز فاطمه به سوی تو سلام می رسد ولی
چرا برای مهدی اش کمی دعا نمی کنی؟
برای ناله های تو دل حسین تنگ شد
چرا به روضه اش دل خویش دوا نمی کنی؟
برات کربلای تو به دستهای زینب است
چرا هوای رفتن کرب وبلا نمی کنی؟
پایم که وصله می زنم این راه پاره را
من چند بار تجربه کردم دوباره را
هر که پیاده بود از اینجا عبور کرد
چشمم ندید گرد عزیز سواره را
عیب از لباسهای منا جات ما نبود
باید عوض کنیم تنِ بی قواره را
از عقل ، این ضریح ندیدم کرامتی
بی خود مرید بوده ام این هیچکاره را
عقلم به هیچ جای دگر قد نمی دهد
امشب بریده ام نفسِ استخاره را
خداوندى چنين بخشنده داريم
كه با چندين گنه اميدواريم
كه بگشايد درى كايزد ببندد
بيا با هم در اين درگه بناليم
خدايا! گر بخوانى ور برانى
جز انعامت در ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشى
وگرنه از گنه سر برنياريم
زمشتى خاك ما را آفريدى
چگونه شكر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدى روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشت غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزى به غفلت مى گذاريم
نگفتم خدمت آورديم و طاعت
كه از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز در درگاه لطفت
به دست نااميدى سر بخاريم
خداوندا! به لطفت با صلاح آر
كه مسكين و پريشان روزگاريم
تو بخشنده هر گناهى الهى
به جز تو نباشد پناهى الهى
به اين بنده ناتوانت كمك كن
كه ابليس دارد سپاهى الهى
زيك عمر عصيان، نشانى نماند
زرحمت كنى، گر نگاهى الهى
به نيكى مبدل نمايى بدى را
چه خواهى ببخشى گناهى الهى
چو رحم تو سبقت زقهر تو گيرد
در آن دم چه كوهى چه كاهى الهى
ولى هر كه با مرتضى آشنا نيست
ندارد به عفو تو راهى الهى
به باغ ولايش به رسم گدايان
منم ره نشين چون گياهى الهى
به قلب «حسان» مهر جانبخش او را
فزون كن دمادم، الهى، الهى
در امتحان بندگي اش اشتباه كرد
برگ سپيد دفتر دل را سياه كرد
حتي به راز عطر خوش سيب پي نبرد
در محضر امام زمان هم گناه كرد
بيچاره آن كسي كه جواني خويش را
در راه سركشي و معاصي تباه كرد
امثال ما مسبب اين روضه ها شدند
يك عمر مرتضي سر خود بين چاه كرد
كو رزق گريه؟ دخل دلم خاك مي خورد
اين كسب را چگونه شود رو به راه كرد؟
با اين همه گناه قيامت نمي شود
در چشم هاي حضرت زهرا نگاه كرد
چه سازم من چه گويم من الهى
به سوى خود مرا بگشاى راهى
نشد غير از گنه از من پديدار
همه آثار ذلت شد نمودار
زمن عزم گنه را دور گردان
دلم را از كرم پرنور گردان
مرا از بند غم آزاد گردان
به مهر و عفو خود دلشاد گردان
علاجى كن علاج، اين خسته دل را
ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور مانم
سيه رو گردم و رنجور مانم
چه شب است يا رب امشب كه شكسته قلب ياران
چه شبى كه فيض و رحمت، رسد از خدا چو باران
چه شبى كه تا سحرگاه، زفرشتگان «الله»
بركات آسمانى، برسد به جان نثاران
شب انس و آشنايى است، شب عاشقان مهدى است
شب وصل هر جدايى است، شب اشك رازداران
شب تشنگان ديدار، شب ديدگان بيدار
شب سينه هاى سوزان، شب سوز سوگواران
شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گريان
شب بندگان خالص، شب راز رستگاران
شب توبه و انابت، شب صدق و معنويت
شب گريه و مناجات، شب شور و شوق ياران
شب نغمه هاى ياربّ، شب ذكر «توبه» بر لب
شب گوش دل سپردن، به سرود جويباران
چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتيم
كه مگر نسيم لطفى، بوَزَد در اين بهاران
چه خوش است يا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى
ز كرم كنى نگاهى به جميع شرمساران
تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان
گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران
تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته
تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران
دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان
به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران
به خدائيت خدايا، به مقام اوليايت
به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران
شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدايا
ز فروغ خود بتابان، به دل اميدواران
ابروى تو قبله نمازم باشد / ياد تو گره گشاى رازم باشد
از هر دو جهان برفكنم روى نياز / گر گوشه چشمت به نيازم باشد
اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى
اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم
روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم
اگر كه مزرع دل را كنيم زير و زبر /
به غير مهر تو در آن زمين گناهى نيست
ز خاك سر چو برآريم از بضاعتمان
به دست غير يكى نامه سياهى نيست
الله كه كافى المهمّات تويى / الله كه سامع المناجات تويى
حاجات مرا برآر كاندر همه حال / ذوالعفو و برآرنده حاجات تويى
اى آن كه به جز تو هرگزم يار نبود / در شدت و محنتم نگه دار نبود
در مهلكه ها كه بسته بد راه نجات / افتادم و جز توام مددكار نبود
اى باب هدايتت به خلقان همه باز / اشيا همه را به درگهت روى نياز
هرچند كنم گناه آرم به تو روى / هرچند غلط كنم ره آيم به تو باز
بارالها بر درت روى سياه آورده ام / عمر از كف رفته و بار گناه آورده ام
راه تاريك است وليكن آيه «لاتقنطوا» /
روشنى با خود من گم كرده راه آورده ام
بر بنده روسياه يا رب تو ببخش / بر عاجز بى پناه يا رب تو ببخش
از عفو و عطا ملول هرگز نشوى / من هرچه كنم گناه يا رب تو ببخش
خداوندا! شبى دمساز خود كن /مرا پروانه جانباز خود كن
چشمان شهد وصالت را به جانم /اسير درگه پر راز خود كن
خداوندا! طمع دارم فراوان / به لطف و بخششت با چشم گريان
سزاوار عذابى جانگزايم / ببخشا اى طبيب دردمندان
خداوندا! منم با ناله همدم / شريك غصّه ها و محنت و غم
قبولم كن كه هستم شرمسارت / تمام كرده هايم ناقص و كم
خداوندا! منم عبد گنه كار / اسير نفس بند انديش و بدكار
مرا شرم آيد از گفتار و كردار/تويىُّ و من، من عاصىّ و تو غفّار
گر چه در هجران ، نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ، کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه دشمن ، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت ، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ، ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گريانت
زينهمه آلودگيها ، شست و شويت مشکل است
الا تا بکی از در دوست دوری
گرفتار دام سرای غروری
نه بردل ترا از غم دوست دردی
نه بر چهره از خاک آن کوی گردی
نه گلزار معنی ، نه رنگی، نه بوئی
ازین کهنه گنبد چه¬هائی چه¬هوئی
ترا خواب غفلت گرفتست در بر
چه خواب گرانست الله اکبر
چرا همچنین عاجز و بینوائی
بکن جستجوئی مزن دست و پائی
سئوال علاج از طبیبان دین کن
توسل بارواح آن طیبین کن
دو دست دعا را برآور بزاری
همیگو بصد عجز و صد خواستاری
الهی بخورشید اوج هدایت
الهی ، الهی ، بشاه ولایت
الهی بزهرا، الهی بسبطین،
که میخواندشان مصطفی قره العین
الهی،بسجاد آن معدن علم
الهی بباقر شه کشور علم
الهی بصادق، امام اعاظم
الهی باعزار موسی کاظم
الهی بشاه رضا قائد دین
بحق تقی خسرو ملک تمکین
الهی بحق نقش شاه عسکر
بدان عسکری کز فلک داشت لشگر
الهی بمهدی که سالاردینست
شه پیشوایان اهل یقین است
که بر حال زار بهائی عاصی
سر دفتر اهل جرم و معاصی
که در دام نفس و هوی اوفتاده
بلهو و لعب عمر بر باد داده
ببخشای و از چاه حرمان برآرش
ببازار محشر مکن شرمسارش
برون آرش از خجلت روسیاهی
الهی، الهی ، الهی، الهی
الهي عاشقم من بر وصالت
كه هر جا بنگرم بينم جمالت
جهان را آفريدي بي كم و كاست
همه عالم به فرمان تو بر پاست
زمين را مسكن آدم نمودي
براي راحتش نعمت فزودي
به دريا عالمي ديگر نهان است
به صحراعاقلان را صد نشان است
به كوه وجنگل و باغ و چمنزار
نهادي تو چه نعمتهاي بسيار
ز هر شاخ درختي در بهاران
نمايان مي شود غنچه فراوان
فرستادي تو باران را چه زيبا
براي تشنه گان در كوه و صحرا
زمين راروشني دادي به خورشيد
شبش زيبا شده با ماه و ناهيد
بهار و صيف و پاييز و زمستان
براي عاشقان رمزي نمايان
بهاران می شود بر پا قیامت
ز هر شاخی شکوفه کرده قامت
دوباره در خزان ميميرد اشجار
نمودي عبرتي بر خلق بيدار
تو آتش را ز چوبي آفريدي
به هر جسمي ز روح خود دميدي
همه عالم به تسبيح و سجودند
همه شاكر كه از ا و در وجودند
خداوندا هدایت کن دلم را
دل وامانده بی حاصلم را
توئي تنها اميد بي پناهان
توئي بخشنده كل گناهان
مرا تنها وصالت آرز باد
ندارم خوشتراز وصل تو در یاد
الهى اى انيس شام تارم
به غير از لطف تو يارى ندارم
الهى اين من و اين قلب خسته
دل سوزان و اين پشت شكسته
الهى اين من و اين خوارى من
به روز و شب ببين اين زارى من
الهى اين من و تنهايى من
الهى اين من و رسوايى من
الهى اين من و اين تيره روزى
بود حق گر مرا فردا بسوزى
سزاوار عقاب و هم عذابم
به وحشت از غم روز حسابم
همان روزى كه روز شرمسارى است
همان روزى كه مجرم غرق خوارى است
الــهـي بـكـويـت پــنـــاهــم بـده
فـــروغـي بــشــام سـيــاهـم بــده
مـنـم بـنـده عــاصـي مـنـفــعــل
كـه هـسـتـم زكـردار زشـتم خجل
مـنـم بـنـده مـسـت جـام غـرور
كـه تـرسـم بـيـفـتم ز رحمت بدور
مـكـن قـهــر بـا بـنـده سركشت
مـسـوزان تـن و جـانـم از آتشت
الـهـي بـكـن رحـم بـر حـال من
نگر سرنگـون بخت و اقبال من
منم معترف بـر گناهان خويش
كـه بـاشـد گناهم ز انديشه بيش
تو مـنگـر بـرفتار و كردار من
جهيم است بي شك سزاوار من
ز رحمت تو عذر و گناهم پذيـر
چــو افـتـادم از پـاي دستم بگير
رحـيـما تـوئـي خالق بحر و بـر
تـوئـي مـهـربـانـتـر ز مام و پدر
ز سـرگـشـتـگـيـهـا نـجـاتم بـده
تـو ايـمـان و حـسـن صفاتم بده
«حـياتي» مشو ناامــيد از الاه
كـه بـخشد خداوند كوهي به كاه
الهى بى پناهان را پناهى
به سوى خسته حالان كن نگاهى
مرا شرح پريشانى چه حاجت
كه بر حال پريشانم گواهى
خدايا تكيه بر لطف تو دارم
كه جز لطفت ندارم تكيه گاهى
دل سرگشته ام را رهنما باش
كه دل بى رهنما افتد به چاهى
نهاده سر به خاك آستانت
گدايى، دردمندى، عذرخواهى
گرفتم دامن بخشنده اى را
كه بخشد از كرم كوهى به كاهى
خوشا آن كس كه بندد با تو پيوند
خوشا آن دل كه دارد با تو راهى
زنخل رحمت بى انتهايت
بيفكن سايه بر روى گياهى
به آب چشمه لطفت فرو شوى
اگر سر زد خطايى، اشتباهى
مران يا ربّ زدرگاهت «رسا» را
پناه آورده سويت بى پناهى
الهی دلی ده که جای تو باشد
لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم....
که سعیم وصول بقای تو باشد
الهی چنانم کن از عشق خودمست
که خواب و خورم از برای تو باشد
الهی عطاکن بفکرم تونوری
که محصول فکرم دعای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی چنان کن که این عبدمسکین
برای تو خواند برای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی
که بینائیش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت
که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی چنانم کن از عیب خالی
که هستیم محو و فنای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک
که هر کار کردم رضای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی،کسیرا
که هم عاشق و هم گدای تو باشد
الهی بطوطی عطاکن بیانی
که نطقش کلید عطای تو باشد
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقی ر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر اب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنایی
زلطفت پرتوئی دارم گدائی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
زگنج راز در هر گنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
پشیزی کس نیابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجینه داری
نمی خوهم که نومیدی گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میابد دگر هیچ
الهى گرچه يك عمرى به نفس خود جفا كردم
ندانستم، نفهميدم كه اين كار خطا كردم
تو گفتى اين جهان سجن است و انسان هست زندانى
در اين زندان فتادم هستى خود را فنا كردم
گنه كارم ولى دل بر اميد رحمتت بستم
زخوف آتش قهرت توسل بر رجا كردم
به مهمانى خود در خانه خود دعوتم كردى
سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها كردم
نمك خوردم شكستم با نمكدان توبه خود را
ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا كردم
الهى مرا محرم راز كن / در معرفت بر دلم باز كن
دلى ده كه باشد شناساى تو / زبانى كه بستايد آلاى تو
چو با من در اول كرم كرده اى / به فضل خودم محترم كرده اى
در آخر همان كن كه كردى نخست /
كه در هر دو حالت اميدم به توست
چو لطفت مرا رايگان آفريد/خردمنديم داد و جان آفريد
هم آخر به لطف خودم دستگير / به فضلت مرا رايگان درپذير
چو دانى كه بى زاد و بى توشه ام/هم از خرمن خويش ده خوشه ام
مبر آبم اى آبرويم به تو / اميد من و آرزويم به تو
به روى من از كرده ناپسند / درى را كه هرگز نبستى مبند
ز رحمت به رويم ز پيشم مران / به قهر از در لطفِ خويشم مران
كه برگيردم گر توام بفكنى / كه بپذيردم گر توام رد كنى؟
اگر لطف تو برنگيرد مرا / كرا زهره كاندر پذيرد مرا
مخوف است راهم دليلى فرست / گذر آتش آمد خليلى فرست
اگر دوزخ اين ناسزا را جزاست / تو آن كن كه از رحمت تو سزاست
من ار بى رهم از لئيمى خويش / تو مگذار راه كريمىّ خويش
خط عفو دركش خطاى مرا / ببخش از كرم كرده هاى مرا
مدر پرده من كه بى پرده ام / به رويم ميار آن چه من كرده ام
به آب كرم دفترم را بشوى / مريز اين سيه نامه را آبرو
اگر من گنهكارم اى كردگار / تو آمرزگارى و پروردگار
سراپاى من گرچه آلايش است / اميدم ز عفو تو، بخشايش است
الهى مرده ام من زنده ام كن
فقيرم دولت پاينده ام كن
الهى راه را گم كرده ام من
ازين جويندگى يابنده ام كن
الهى سوختم در آتش جهل
رها از آتش سوزنده ام كن
اگر عمرى گنه كردم الهى
كرم بر عمر باقى مانده ام كن
غلامم سرخط آزادى ام ده
زغفلت برده ام من بنده ام كن
اگر شرمى نكردم از تو يا رب
تو با بخشندگى شرمنده ام كن
به آب رحمتت پاك از سياهى
در اين شام سيه پرونده ام كن
تهى دستم بگير از لطف دستم
زپا افتاده ام پوينده ام كن
غمم از حد گذشته شادى ام بخش
سراپا گريه ام من، خنده ام كن
من «ژوليده» مى گويم به زارى
الهى مرده ام من، زنده ام كن
الهى! اى دواى درد جانم
بشوى اين ظلمت و زنگ از روانم
ترحّم كن ندارم توشه راه
مگر لاتقنطوا من رحمة الله
يكى وامانده از راه و ذليلم
به چاه تن فتاده بى دليلم
اسيرم خائفم بى خانمانم
گدايم بى نوايم ميهمانم
سيه رويم تهيدستم فكارم
گنهكارم تباهم شرمسارم
بده راهى تو اين شرمنده ات را
نوازش كن به رحمت بنده ات را
مرا با عفو خود بنماى درمان
نجاتم ده نجات از نفس و شيطان
به حالم در همه حالى نظر كن
زجرم و هر گناه من گذر كن
به جز جود و به جز لطفت الهى
مرا نبود در اين عالم پناهى
الهى! بنده اى گم كرده راهم
بده راهم كه سرتاپا گناهم
اگر عمرى به غفلت زيست كردم
تمام هستيم را نيست كردم
به هر در، حلقه كوبيدم خدايا
لباس يأس پوشيدم خدايا
اسير نفس هر جايى شدم من
مقيم شهر رسوايى شدم من
نچيدم گل زشاخ آرزويى
ندارم پيش مردم آبرويى
كنم با عجز و لابه بر تو اظهار
گنه كارم گنه كارم گنه كار
تو رحمان و رحيم و مهربانى
منم مهمان تو، تو ميزبانى
تو سوز سينه ام را ساز كردى
در رحمت به رويم باز كردى
تو گفتى توبه كن، من مى پذيرم
ترحم كن اميرا من فقيرم
الهى! هرچه هستم هر كه هستم
سر خوان عطاى تو نشستم
يقين دارم كه با اين شرمسارى
نجاتم مى دهى از خوار و زارى
اگر كوه گنه گرديده بارم
يقين دارم على را دوست دارم
ببخشا اى همه آگاهى من
گناهم را به خاطرخواهى من
الهى! گرچه هستم غرق عصيان
پشيمانم پشيمانم پشيمان
الهى! عاشقى شب زنده دارم / چو مشتاقان زعشقت بيقرارم
زكوى خويش نوميدم مگردان / كه جز كوى تو اميدى ندارم
الهى! در دلم نورى بيفروز / كه باشد مونس شب هاى تارم
زلطفت جز گل اميدوارى / نرويد از دل اميدوارم
الهى! بنده اى برگشته احوال/گدايى روسياه و شرمسارم
تهيدست و اسير و دردمندم / سيه روز و پريشان روزگارم
الهى! گر بخوانى ور برانى / تويى مولا و صاحب اختيارم
از آن ترسم به رسوايى كشد كار / مبادا پرده بردارى زكارم
الهى!اشك عذر ازديده جارى است / ترحم كن به چشم اشكبارم
نظر بر حال زارم كن كه جز تو / ندارد كس خبر از حال زارم
الهى! عزّت و خوارى است از تو / مگردان پيش چشم خلق خوارم
الهى! گر كند غم بر دلم روى / تويى در خلوتِ دل غمگسارم
يقين دارم كزين گرداب هايل / رهاند رحمت پروردگارم
الهى! ناتوانم كو توانى؟ / كه شكر لطف و احسانت گزارم
بيانى كو كه الطافت ستايم / زبانى كو كه انعامت شمارم
الهى! تا نسيم رحمت تست / زغم بر چهره ننشيند غبارم
مگر عفو تو گرداند مرا پاك / كه سر از شرمسارى برنيارم
«رسا» بر شاعرانم فخر اين بس / كه مدّاح شه والاتبارم
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش
ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم
آگهم من بنده خوبی برایت نیستم
هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم
خوب می دانی که منظور رضایت نیستم
در مسیر نفس خود عمریست درجا می زنم
ظلمت محضم گمان اهل هدایت نیستم
دوری از غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است
من دگر دلداده دین و ولایت نیستم
واجبات خویش را کردم شهید مستحب
جز گناه و دردسر چیزی برایت نیستم
چشم بر دست تو دارم ورنه فعالم گواست
شامل عفوت نبودم آشنایت نیستم
حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست
ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم
گرچه بیمار گناهم با علی در می زنم
بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم
کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد
عاقبت راضی زدستم حضرت زهرا نشد
اي خدا هنگام آواي من است
پشت درب خانه ات جاي من است
لايق بر سفره بنشستن نيم
خود تو مي داني خدايا من كيم
رخت مهماني نباشد در برم
گو چه خاكي من بريزم بر سرم
من گرفتار غم بد حالي ام
رحم كن يا رب به دست خالي ام
نيمه شب يا رب نمايم التماس
در دلم دارم خدا حول و هراس
حق مردم مانده بر دوشم خدا
واي من گشته فراموشم خدا
واي من كردم حرامي را حلال
حق زهرا را نمودم پايمال
واي من در روز ميزان و حساب
من چه گويم در جواب بوتراب
واي اگر گويد كتابت را بخوان
واي اگر گويد تو دور از ما بمان
اي خدا رحمي بر اين بيچاره كن
نامه جرم مرا خود پاره كن
اى دل زچه رو طاعت دادار نكردى؟
خوفى زعذاب و شَرَرِ نار نكردى؟
يك عمر تو را داد خدا مهلت و هيهات
دل را بَرى از صحبت اغيار نكردى؟
گفتم كه مكن پيروى از نفس بدانديش
كردى تو از او پيروى و عار نكردى؟
گفتم كه مرو از ره بيراهه كه چاه است
رفتى و هراسى زشب تار نكردى؟
گفتم به ره خير بكن سيم و زر ايثار
بس سيم گرفتى و زر ايثار نكردى؟
گفتم كه مزن تيشه تو بر ريشه اسلام
رحمى تو بر اين نخل پر ازبار نكردى؟
مزد زحمات على و آل ندادى
شرمى ز رخ احمد مختار نكردى؟
دستى به سر طفل يتيمى نكشيدى
وز پاى به ره مانده برون خار نكردى؟
در مرگ كسى قطره اشكى نفشاندى
همدردى خود را به كس اظهار نكردى؟
جز فتنه و شر از تو دگر كار نيايد
از خير چه ديدى كه تو اين كار نكردى؟
صد بار بدى كردى و ديدى ثمرش را
نيكى چه بدى داشت كه يك بار نكردى؟
«ژوليده» مزن دَم به عمل كوش كه كارى
از بهر خود از گفتن اشعار نكردى؟
اى شفاى علّت بيمارها
پيش تو آسان، همه دشوارها
اى سرور سينه صاحبدلان
اى فروغ ديده بيدارها
اى به كينه ذات تو نابرده پى
عقل ها، انديشه ها، پندارها
اى رهانيده زطوفان بلا
كشتى بى ناخدا را بارها
ريخته باران رحمت بى دريغ
بر سر گل ها، به پاى خارها
كرده از ابر كرامت بهره مند
خشك و تر، گلزارها، نى زارها
با خيال نرگس جادوى تو
در ضمير عارفان گلزارها
مى كنم اقرار بر يكتايى ات
دور باد از جان من انكارها
روز رستاخيز چشم پرسرشك
با تو و لطف تو دارد كارها
تا چه خواهى كرد با شرمنده اى
كز گنه دارد به كف طومارها
گر نگردد دستگيرم عفو تو
واى بر من، با چنين كردارها
اين تو و اين لطف بى پايان تو
اين من و اين بانگ استغفارها
اى كه مى خواهى جمال بى منال يار را
در حريم دل چرا ره مى دهى اغيار را
ديدن ناديده را عشق خودى ها حائل است
از خودى بگذر كه تا بى پرده بينى يار را
درس هشيارى برو در مكتب مستان بخوان
زانكه اين مكتب به مستى مى كشد هشيار را
در مسير عشق همچون ميثم خرمافروش
با على باش و به گردن نه طناب دار را
«روزه دارى» را دهان بسته تنها شرط نيست
طاقت اُشتر به ما ثابت كند اين كار را
پاك كن زآيينه دل گرد خودبينى كه كور
با عصايى مى كند پيدا رهِ هموار را
گر كه در حصن امان خواهى زحق اذن دخول
در كف نفس دنى هرگز مده افسار را
در مذاق اهل عالم حرف حق تلخ است تلخ
زهر گردد چون شكر، دارو شود بيمار را
در مقام خاكسارى همچنان «ژوليده» باش
كز مسير خاكسارى يافت اين آثار را
ای همه هستی ز تو پیدا شده /خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات /ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه /تو بکسی کس بتو مانند
آنچه تغییر نپذیرد توئی /وانکه نمرده¬ست ونمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست /ملک تعالی و تقدس تراست
خاک بفرمان تو دارد سکون /قبة خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلک را خم چوکان که داد /دیک جسد را نمک جان که داد
تا کرمت راه جهان برگرفت /پشت زمین بارگران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود /ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام /جز بتو برهست پرستش حرام
هرکه نه گویای تو خاموش به / هرچه نه یاد تو فراموش
ساقی شب دستکش جام تست /مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز برون آی فرد /گرمنم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را بفلک وانمای /عقد جهان را زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را /مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبان را بقلم بازده /وام زمین را بعدم بازده
ظلمتیان را همه بی نور کن /جوهریان را زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن /منبر نه پایه بهم در فکن
حقه مه بر گل این مهره زن /سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب افروز را /پر بشکن مرغ شب و روز را
آب بریز آتش بیداد را /زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز /دیدة خورشید پرستان بسوز
صفرکن این برج زطوق هلال/باز کن این پرده زمشتی خیال
تا بتو اقرار خدائی دهند /بر عدم خویش گواهی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده¬ایم /گل همه تن جان که بتو زنده¬ایم
منزل شب را تو دراز آوری /روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را زما /روی شکایت نه کسی را زما
روشنی عقل بجان داده¬ای /چاشنی دل بزبان داده¬ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت /باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزة نسرین نه زباد صباست /کز اثر خاک تواش توتیاست
پردة سوسن که مصابیح تست / جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست /در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن /گردنش از دام غم آزاد کن
اين منم، بيدار، از هول گناه
مى كنم، بر آسمان شب، نگاه
اين منم، از راه دور افتاده اى
رايگان، عمر خود از كف داده اى
اين منم، در دستِ غفلت ها اسير
اى خداى مهربان، دستم بگير
گرچه من پا تا به سر، آلوده ام
رُخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و، دارم خروش
اى خداى رازدار پرده پوش
آمدم، با چشم گريان آمدم
گر گنه كارم، پشيمان آمدم
يا رئوف يا رحيم و يا رفيع
چارده معصوم را آرم شفيع
ناگهان، آمد به گوش دل ندا
مژده اى از رحمت بى انتها:
«يا عِبادى، اَلَّذِينَ اَسْرَفُواْ»
از نويد رحمتم، «لا تَقْنَطُواْ»
با چنين رأفت كه مى خوانى مرا
كى خداوندا، بسوزانى مرا
كى شود نوميد، از رحمت «حسان»
تا كه دارد چون تو ربّى مهربان
با عشق اگر همسفرى بسم الله
گر رهرو اهل نظرى بسم الله
با اهل مناجات اگر همراهى
گر اهل دعاى سحرى بسم الله
اين سفره توبه شبانگاهان است
از دست گنه خونجگرى بسم الله
بايد سر كوى عشق سامان گيرى
گر خستهاى از دربدرى بسم الله
اينجاست كه آتش و حميم و زقوم
بخشند به اشك كوثرى بسم الله
گر فاطمه مذهبى بگو يا زهرا
دلداده ياس اطهرى بسم الله
گر اهل ولايتى نجف مىخواهى!
مشتاق جمال حيدرى بسم الله
با كثرت تيره روحى و خسته دلى
گر عاشق روى دلبرى بسم الله
همراه خود اى مسافر كرب و بلا
ما را ز چه رو نمىبرى بسم الله
در محضر ارباب محبت، مهدى
خواهى بزنى بال و پرى بسم الله
بر عفو بی حسابت این نکته ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها توئی پناهم لا تَقنَطُوا گواه است
هرگز نمی پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی پناه است
در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده ام سیاه است
باز آمدیم به سویت برگشته ام به کویت
این بنده فراری محتاج یک نگاه است
دست از ثواب خالی پرونده از گنه پر
پایم بود لب گور کارم فغان و آه است
من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ورنه به جانب تو هر سو هزار راه است
یک یا الهی العفو جبران جرم یک عمر
یک شام قدر با تو به از هزار ماه است
یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی تو بودن یک عمر اشتباه است
(میثم) به خود نگاهی جبران این سیاهی
یا اشگ شامگاهی یا ورد صبحگاه است
بنام آنکه نامش حرز جانست
کلید گنج هر صاحب بیانست
بنام او زبانها جمله گویاست
کلام ناطق از آن نغز و شیواست
چوشد آغاز هر گفته بنامش
بخوانند اهل دل خیرالکلامش
کنم من هم بدو این نامه آغاز
که تا افتد قبول نکته پرداز
بنامش نامه را زیور نمایم
از آن بر زیور دفتر فزایم
خداوند عطابخش و خطاپوش
کرم فرمای عقل و دانش و هوش
که بخشاینده الاهستی است
پدید آرندة بالا و پستی است
خداوندی که از آمیزش خاک
پدید آورد هر این عنصر پاک
روان پاک خود در وی دمیدی
زهر شیئی مر او را برگزیده¬ی
بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن(عليه السلام) و امّ البنين(عليها السلام)
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم
بنده من چرا دگر خدا خدا نمی کنی؟
چرا مرا ز سوز دل دگر صدا نمی کنی؟
ریشه دوانده در دلت غفلت و لذت گناه
محبت تو کم شده به ما وفا نمی کنی؟
مگر خدای دیگری به غیر من گرفته ای
که با من غفور تو دگر صفا نمی کنی؟
مگر ز من چه دیده ای که این چنین بریده ای
منتظر تو مانده ام چرا نوا نمی کنی؟
چرا مرا ز خانه دلت برون نهاده ای
چرا دل شکسته را خانه ما نمی کنی؟
ز فاطمه به سوی تو سلام می رسد ولی
چرا برای مهدی اش کمی دعا نمی کنی؟
برای ناله های تو دل حسین تنگ شد
چرا به روضه اش دل خویش دوا نمی کنی؟
برات کربلای تو به دستهای زینب است
چرا هوای رفتن کرب وبلا نمی کنی؟
پایم که وصله می زنم این راه پاره را
من چند بار تجربه کردم دوباره را
هر که پیاده بود از اینجا عبور کرد
چشمم ندید گرد عزیز سواره را
عیب از لباسهای منا جات ما نبود
باید عوض کنیم تنِ بی قواره را
از عقل ، این ضریح ندیدم کرامتی
بی خود مرید بوده ام این هیچکاره را
عقلم به هیچ جای دگر قد نمی دهد
امشب بریده ام نفسِ استخاره را
خداوندى چنين بخشنده داريم
كه با چندين گنه اميدواريم
كه بگشايد درى كايزد ببندد
بيا با هم در اين درگه بناليم
خدايا! گر بخوانى ور برانى
جز انعامت در ديگر نداريم
سرافرازيم اگر بر بنده بخشى
وگرنه از گنه سر برنياريم
زمشتى خاك ما را آفريدى
چگونه شكر اين نعمت گزاريم
تو بخشيدى روان و عقل و ايمان
وگرنه ما همان مشت غباريم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزى به غفلت مى گذاريم
نگفتم خدمت آورديم و طاعت
كه از تقصير خدمت شرمساريم
مباد آن روز در درگاه لطفت
به دست نااميدى سر بخاريم
خداوندا! به لطفت با صلاح آر
كه مسكين و پريشان روزگاريم
تو بخشنده هر گناهى الهى
به جز تو نباشد پناهى الهى
به اين بنده ناتوانت كمك كن
كه ابليس دارد سپاهى الهى
زيك عمر عصيان، نشانى نماند
زرحمت كنى، گر نگاهى الهى
به نيكى مبدل نمايى بدى را
چه خواهى ببخشى گناهى الهى
چو رحم تو سبقت زقهر تو گيرد
در آن دم چه كوهى چه كاهى الهى
ولى هر كه با مرتضى آشنا نيست
ندارد به عفو تو راهى الهى
به باغ ولايش به رسم گدايان
منم ره نشين چون گياهى الهى
به قلب «حسان» مهر جانبخش او را
فزون كن دمادم، الهى، الهى
در امتحان بندگي اش اشتباه كرد
برگ سپيد دفتر دل را سياه كرد
حتي به راز عطر خوش سيب پي نبرد
در محضر امام زمان هم گناه كرد
بيچاره آن كسي كه جواني خويش را
در راه سركشي و معاصي تباه كرد
امثال ما مسبب اين روضه ها شدند
يك عمر مرتضي سر خود بين چاه كرد
كو رزق گريه؟ دخل دلم خاك مي خورد
اين كسب را چگونه شود رو به راه كرد؟
با اين همه گناه قيامت نمي شود
در چشم هاي حضرت زهرا نگاه كرد
چه سازم من چه گويم من الهى
به سوى خود مرا بگشاى راهى
نشد غير از گنه از من پديدار
همه آثار ذلت شد نمودار
زمن عزم گنه را دور گردان
دلم را از كرم پرنور گردان
مرا از بند غم آزاد گردان
به مهر و عفو خود دلشاد گردان
علاجى كن علاج، اين خسته دل را
ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور مانم
سيه رو گردم و رنجور مانم
چه شب است يا رب امشب كه شكسته قلب ياران
چه شبى كه فيض و رحمت، رسد از خدا چو باران
چه شبى كه تا سحرگاه، زفرشتگان «الله»
بركات آسمانى، برسد به جان نثاران
شب انس و آشنايى است، شب عاشقان مهدى است
شب وصل هر جدايى است، شب اشك رازداران
شب تشنگان ديدار، شب ديدگان بيدار
شب سينه هاى سوزان، شب سوز سوگواران
شب قلب هاى لرزان، شب چشم هاى گريان
شب بندگان خالص، شب راز رستگاران
شب توبه و انابت، شب صدق و معنويت
شب گريه و مناجات، شب شور و شوق ياران
شب نغمه هاى ياربّ، شب ذكر «توبه» بر لب
شب گوش دل سپردن، به سرود جويباران
چه بسا كه تا سحرگاه، سفر شبانه رفتيم
كه مگر نسيم لطفى، بوَزَد در اين بهاران
چه خوش است يا رب امشب، كه خطاى ما ببخشى
ز كرم كنى نگاهى به جميع شرمساران
تو خدايى و خطاپوش، تو بزرگ و اهل احسان
گنه از غلام مسكين، كرم از بزرگواران
تو انيس خلوت دل، تو پناه قلب خسته
تو طبيب چاره سازى، تو كريم روزگاران
دل دردمند ما را، تو شفايى و تو درمان
به تو مبتلا و محتاج، نه منم، كه صد هزاران
به خدائيت خدايا، به مقام اوليايت
به فرشتگان، رسولان، به خشوع خاكساران
شب دلشكستگان را به سحر رسان، خدايا
ز فروغ خود بتابان، به دل اميدواران
ابروى تو قبله نمازم باشد / ياد تو گره گشاى رازم باشد
از هر دو جهان برفكنم روى نياز / گر گوشه چشمت به نيازم باشد
اشك مى غلطد به مژگانم به جرم روسياهى
اى پناه بى پناهان موسپيدم روسياهم
روز و شب از ديدگان اشك پشيمانى فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيمانى گناهم
اگر كه مزرع دل را كنيم زير و زبر /
به غير مهر تو در آن زمين گناهى نيست
ز خاك سر چو برآريم از بضاعتمان
به دست غير يكى نامه سياهى نيست
الله كه كافى المهمّات تويى / الله كه سامع المناجات تويى
حاجات مرا برآر كاندر همه حال / ذوالعفو و برآرنده حاجات تويى
اى آن كه به جز تو هرگزم يار نبود / در شدت و محنتم نگه دار نبود
در مهلكه ها كه بسته بد راه نجات / افتادم و جز توام مددكار نبود
اى باب هدايتت به خلقان همه باز / اشيا همه را به درگهت روى نياز
هرچند كنم گناه آرم به تو روى / هرچند غلط كنم ره آيم به تو باز
بارالها بر درت روى سياه آورده ام / عمر از كف رفته و بار گناه آورده ام
راه تاريك است وليكن آيه «لاتقنطوا» /
روشنى با خود من گم كرده راه آورده ام
بر بنده روسياه يا رب تو ببخش / بر عاجز بى پناه يا رب تو ببخش
از عفو و عطا ملول هرگز نشوى / من هرچه كنم گناه يا رب تو ببخش
خداوندا! شبى دمساز خود كن /مرا پروانه جانباز خود كن
چشمان شهد وصالت را به جانم /اسير درگه پر راز خود كن
خداوندا! طمع دارم فراوان / به لطف و بخششت با چشم گريان
سزاوار عذابى جانگزايم / ببخشا اى طبيب دردمندان
خداوندا! منم با ناله همدم / شريك غصّه ها و محنت و غم
قبولم كن كه هستم شرمسارت / تمام كرده هايم ناقص و كم
خداوندا! منم عبد گنه كار / اسير نفس بند انديش و بدكار
مرا شرم آيد از گفتار و كردار/تويىُّ و من، من عاصىّ و تو غفّار
گر چه در هجران ، نظر کردن به سويت مشکل است
بسکه صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بود
حق شنيدن از لب تکبير گويت مشکل است
تا سلامت بينمت ، کردم شتاب از خميه گاه
ليک ، با انبوه دشمن ، جستجويت مشکل است
بسکه ابر خاک و خون ، بگرفته روي ماه تو
از پس اين پرده ها ، ديدار رويت مشکل است
در دم جان دادنت ، گفتي : عمو جانم بيا
غرفه در خون ، ديدن تو ، بر عمويت مشکل است
گر نباشد چشمة چشمان گريانت
زينهمه آلودگيها ، شست و شويت مشکل است
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ ساعت 6:51 توسط سید ماشاالله باختر شهرستان آران وبیدگل
|