سالار زینب (س)
می روی میدان با قلب سوزان
قلب مجروح و زینبِ(س) گریان
چشمان زینب(س) در راهت مانده
دردو اندوهش در یادت مانده
باورش نمی شود حسینش می رود
یادگار مادرش از برش می رود
نگاه زینب(س) بر قدت مانده
امّن یجیبی در رهت خوانده
مضطری مانده در بیابان عقر
می رود از کنارش بدون زینب(س) سفر
تیغ عدو بر تن حسین(ع) می خورد
از قلب زینب(س) گویی رگ می بُرد
سنگ سیاهی بر روی ماهش
خون بر پیشانی با سوز و آهش
تیر حرمله برقلبش نشسته
خون جبینش بر لبش نشسته
آسمان دود و خیمه ها دود است
چشمان سیاهش گویی بی سود است
برروی گودال می افتد با سر
خنجر شمر دون با آه خواهر
از حسین(ع) می بُری سر
گویی از زینب(س) می بُری سربه سر
شاعر:هادی شریفی
قلب مجروح و زینبِ(س) گریان
چشمان زینب(س) در راهت مانده
دردو اندوهش در یادت مانده
باورش نمی شود حسینش می رود
یادگار مادرش از برش می رود
نگاه زینب(س) بر قدت مانده
امّن یجیبی در رهت خوانده
مضطری مانده در بیابان عقر
می رود از کنارش بدون زینب(س) سفر
تیغ عدو بر تن حسین(ع) می خورد
از قلب زینب(س) گویی رگ می بُرد
سنگ سیاهی بر روی ماهش
خون بر پیشانی با سوز و آهش
تیر حرمله برقلبش نشسته
خون جبینش بر لبش نشسته
آسمان دود و خیمه ها دود است
چشمان سیاهش گویی بی سود است
برروی گودال می افتد با سر
خنجر شمر دون با آه خواهر
از حسین(ع) می بُری سر
گویی از زینب(س) می بُری سربه سر
شاعر:هادی شریفی
منـم زینب ، اسیـر کـاروانم
منـم زینب ، سفیـر کشتگـانم
منـم زینب که حق کرد امتحانم
منـم زینب ، کـه ایـّوب زمــانـم
منـم زینب ، که گشتم جاودانه
منـم زینب ، که خوردم تـازیـانه
منـم زینب که از روز ازل تـا زاده ام مــادر
جهان را سر به سر از بهر خود بیت الحَزَن دیدم
خودم دیدم درین وادی که بر عشقم چه ها کردن
پـی انگشتـر ، انگشتـش ز دسـت او جـدا کـردن
خودم دیدم که از سنگ جفا پیشانی اش بشکست
خودم دیـدم کـه شـمـر بـر سـیـنـه اش بنشـست
خودم دیدم که در مقتل گل من دست و پا می زد
لگد بر پهلویش می خورد و زهرا را صدا می زد
منـم زینب ، سفیـر کشتگـانم
منـم زینب که حق کرد امتحانم
منـم زینب ، کـه ایـّوب زمــانـم
منـم زینب ، که گشتم جاودانه
منـم زینب ، که خوردم تـازیـانه
منـم زینب که از روز ازل تـا زاده ام مــادر
جهان را سر به سر از بهر خود بیت الحَزَن دیدم
خودم دیدم درین وادی که بر عشقم چه ها کردن
پـی انگشتـر ، انگشتـش ز دسـت او جـدا کـردن
خودم دیدم که از سنگ جفا پیشانی اش بشکست
خودم دیـدم کـه شـمـر بـر سـیـنـه اش بنشـست
خودم دیدم که در مقتل گل من دست و پا می زد
لگد بر پهلویش می خورد و زهرا را صدا می زد


قلم از غم ، دلی بی تاب دارد
که این تصویر از خون قاب دارد
گلوی تشــنه ی خون خدا را
لــب تیـغی ، دریــغا آب دارد
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 7:37 توسط سید ماشاالله باختر شهرستان آران وبیدگل
|