امام صادق(ع)-شهادت
تیره ای از تبار تاریکی
آبروی مدینه را بردند
پا برهنه بدون عمامه
دست بسته...تو را کجا بردند!؟
باز تکرار می شود در شهر
قصه کوچه... خانه... آتش... در
وسط شعله پور ابراهیم
روضه می خواند؛ روضهٔ مادر
خواب دیدم که پشت پنجره ها
رو به روی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران غریب
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
شیخ الائمه ام که شکستند حرمتم
با هیزم آمدند شبانه زیارتم
در احترام موی سپیدم همین بس است
در بین شعله ها شد تکریم ساحتم
من دست بسته بودم و یاران به خواب ناز
آن جا کسی نبود نماید حمایتم
من مرد بودم این شد و ای وای مادرم
این تنگنای کوچه نماید اذیتم
سجاده ام کشید و بماند چگونه برد
خاکی شده ز کینه لباس عبادتم
با دست بسته، پای برهنه، نفس زنان
مرکب دوانیش به خدا برد طاقتم
خوردم زمین و ناله زدم عمه جان مدد
قدری کمان چو قامت تو گشته قامتم
در بین راه گشته پریشان محاسنم
از بس که دست بسته زمین خورده صورتم
تفسیر مقتل «قَبَضَ شَیبةٌ» شده
این صورت کبود و رخ پر جراحتم
این جا جفا به ماشد و معجر کشی نشد
غم های کربلا زده لطمه به غیرتم
كشید بند طناب و شما زمین خوردی
شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی
تمام آینه ها ناگهان ترك خوردند
مگر چه قدر شما با صدا زمین خوردی؟
چه عاشقانه سر كوچه ی بنی هاشم
به یاد حضرت خیرالنساء زمین خوردی
شتاب مركب و زانوی خسته باعث شد
طیّ مسیر، شما بارها زمین خوردی
صدای ناله ی زهرا مدینه را لرزاند
به دست بسته، غریبانه تا زمین خوردی
دلت شكست و به یاد رقیه افتادی
خودت برای رضای خدا زمین خوردی
حضرت صادق مگر فرزند پیغمبر نبود
یا مگر ریحانه ی صدیقه ی اطهر نبود
با چه تقصیر و گنه بر خانه اش آتش زدند
اجر نشر دانش او شعله ی آذر نبود
اجر و پاداش رسول و عترت مظلوم او
در دل شب حمله بر باب الله اکبر نبود
نیمه شب کز خانه می بردند صاحب خانه را
بر روی دوشش عبا، عمامه اش بر سر نبود
از برای بردن مولا کس از ابن ربیع
سنگدل تر، بی حیاتر، بلکه ظالم تر نبود
او پیاده می دوید و این به اسب خود سوار
گوئیا در سینه ی تنگش نفس دیگر نبود
دیدن بابا در آن حالت پسر را می کشد
خوب شد همراه بابا موسی جعفر نبود
از شرار زهر مثل شمع سوزان آب شد
غیر تصویری بجا ز آن نازنین پیکر نبود
پاره پاره قلبش از انگور زهر آلوده شد
از بنی العباس جز این شیعه را باور نبود
بعد عمری سوختن بر قلب او آتش زدند
این ستم بالله روا بر آل پیغمبر نبود
«میثم» آن روزی که شد آن پیکر پاکیزه دفن
محشر شهر مدینه کمتر از محشر نبود
دلم هوای بقیع دارد و غم صادق
عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکی به دست می گیرم
زنم به سینه که آمد محرم صادق
سلام من به بقیع و به تربت صادق
سلام من به مدینه به غربت صادق
سلام من به مدینه به آستان بقیع
سلام من به بقیع و کبوتران بقیع
سلام من به مزار معطّر صادق
که مثل ماه درخشد به آسمان بقیع
سلام من به ششم ماه فاطمیّ بقیع
سلام من به گل یاس هاشمیّ بقیع
ز بس که کینه و غربت به هم موافق شد
هدف به تیر جسارت امام صادق شد
همان که فاطمه را بین کوچه زد گویا
ز کینه قاتل این پیرمرد عاشق شد
امام پیر و کهن سال شیعه را کشتند
امان که روح سبک بال شیعه را کشتند
فضای شهر مدینه بیاد او تار است
هنوز سینه ی آن پیر عشق خونبار است
هنوز می کشد او را عدو به دنبالش
هنوز هم ز عدویش دلش به آزار است
هنوز تلخی کامش به حسرت شهدی است
هنوز چشم دلش بر رسیدن مهدی است
مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست
او یک امام بود هر چند بی قیام
او یک رسول بود جبریل شاهد است
در آخرین کلام حرفش نماز بود
او جعفر خداست، پیری که بود و هست
از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست
از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست
آتش چه می کند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست
حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست
زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست
کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست
وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست
ای جلوه ی نهایت عشق و لسان عشق
وای آسمان علم خدا، کهکشان عشق
با یک نظاره حاجت او را روا کنی
هر کاو رسیده بر در تو با زبان صدق
×××
آموزگار مکتب اثنی عشر تویی
آیینه ی خدای، در این بحر و بر تویی
آن سروری که در عوض ناسزای خصم
پُر کرده کیسه اش همه در و گهر تویی
×××
چون مرتضی سرای تو آتش کشیده اند
نا محرمان به بیت تو حرمت دریده اند
دست تو را چو حیدر کرار بسته اند
اطفال تو به خانه حرامی بدیده اند
×××
پای برهنه و سر عریان به کوچه ها
تو بودی و خیانت منصور بی حیا
ذکرت میان آن همه غم یا حسین بود
تو سوختی به یاد شهیدان کربلا
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ کس با امام ، صادق نیست
***
خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
آتش زهر جفا افتاد تا بر پیكرش
پاره پاره شد دل خونین و محنت پرورش
ای دریغا زهر كین شیرازه عمرش گسست
آن كه گُل می ریخت در علم و وفا از دفترش
حاجتی بر آتش زهر جفا دیگر نبود
كز غم زهرای اطهر سوخت از پا تا سرش
یاد كرد از ناله های مادر و دیوار و در
تا كه دشمن زد شرار غم به دیوار و درش
گاه بین شعله ها گفتا منم پور خلیل
گاه ناله زد به یاد ناله های مادرش
راز قتل مادرش را چون كه پرسیدند گفت
با غلاف تیغِ كینه كرد گلچین پرپرش
گاه از غم های مادر گه ز داغ كربلا
شعله ور شد جان او از آتش چشم ترش
از نماز و از شفاعت گفت با مردم سخن
در میان بستر و روز وداع آخرش
ای «وفائی» هستی از عطر وجودش با صفاست
دست گل چین ستمگر كرد گر چه پرپرش